eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.7هزار عکس
18.1هزار ویدیو
367 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🥀🌼🌺🌼🥀🌴 تواضع و فروتنی باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی وارد می شدم، بلند می شد و به می ایستاد . یک روز وقتی وارد شدم روی ایستاد . ترسیدم، گفتم : چیزی شده، پاهایت چطورند؟ و گفت : نه شما بد شده اید؟ من همیشه تو بلند می شوم. امروز خسته ام. به زانو ایستادم . می دانستم اگر بود ، بلند می شد و می ایستاد. کردم که بگوید چه دارد. بعد از زیاد من ، گفت: چند روزی بود که پاهایم را از در نیاورده بودم. انگشتان پوسیده است. نمیتوانم روی بایستم. با همان حال، روز بعد به جنگی رفت. این به من نشان داد که از بندگان خداوند است . راوی : 💐 🥀🕊
از توانایی‌های فوق العاده انسان در دنیای ظهور، حرکت در فضا و سیر در آسمان هاست؛ آیا از عجایب دنیای ظهور خبر داری؟؟👀 آیا می دانی بهشت زمینی🌍 دوران ظهور چه شکلی هست از وقایع عجیب آخر الزمان مطلعی؟؟؟🌪 ☘ 🌺 🌸 👌این ڪانال رو از دست ندیم👇 https://eitaa.com/joinchat/64094406Cdc1aa61960
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 وقتے خداوند می خواهد یه نفر باشه تولد : عید غدیر ازدواج : عید غدیر شهادت : عید غدیر تخصص : استاد نهج البلاغه 🕊🌹🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @martyrscomp
تکه ای از بہشـ✨ـت (۲) دوستانم از قبل سنگ متبرک را داخل یک جا نماز به همراه تربتــ کربلا و عطر حرم امام رضـا (ع) بسته بندی کرده بودن و آماده برای خانواده . وقت موعود فرا رسید.5نفری به سر مزار شهیــد رسیدیم، مادر و همسر شهید نشسته بودند.پس از عرض ادب و قرائت فاتحه،بنده با احترام را تحویل مادر بزرگوار دادم، اما نمیدانم چه شد هر دو زدن زیر گریه و ما متعجب آنهارا نگاه میکردیم... چندی بعـد مادر شروع به صحبت کرد: "ما هر پنجشنبه شب سر مزار عجب گل میاییم و تا خود صبح کنارش می نشینیم،صبح جمعه را میخوانیم و بعد میرویم. چند هفته پیش،صبح جمعه،وقتی که از نماز صبح برمیگشتم، دیدم جوانــے خوش سیما،سبز پوش،کنار مزار عجب گل نشسته!! تعجب کردم و خودم رو رسوندم کنارش. باورتان نمیشود چه عطر خاصــے در هوا پیچیده بود... بهم سلام کرد و گفت: -مادر کجا بودید؟منتظرتون بودم -رفته بودم نماز جماعت داخل مهدیه چرا؟ -خواستم به شما عرض کنم قطعه سنگی از مزار در راه است،به زودی توسط دوستان ما به دست شما خواهد رسید. سنگ مزار پسرتان را نگذارید،وقتی رسید آن را داخل سنگ قبر بگذارید. من اومدم چیزی بگم، که دیدم پا شد و خداحافظی کرد و کم کم از ما دور شد و رفت.و آن عطر هم کم شد... داشتم با خودم فکر میکردم که ایشون کی بود اما اون مرد ناپدید شده بود از آن روز منتظــر این امانتی بودم تا اینکه شما امشب ان را به ما تحویل دادید... به خود آمدم دیدم آنچنان محو صحبت های مادر شهید شده ایم که سر و صورت همه ی دوستان خیس است... آخه هنوز باورمان نمی شد که این قطعه سنگ متبرک به وسیله ی ما به دست این مادر شهید رسید... حالا فهمیدم چرا تا اون روز مزار عجب گل غلامی سنگ نداشت!!!! پایان 🍃🌷 🌷🍃