فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🦋
📚صبر به راستی
دستش را که بر شانههایم گذاشت، پشتم گرم شد. باز هم گلایه کرد:
- مادر! مگر نگفتم صبر داشته باش خدا صابران را دوست دارد.؟
نشسته بودم و به باغ روبرویم نگاه میکردم. لبهی چادرم را جلو کشیدم. لبهایم لرزید. آخر علیاکبرم فقط ۱۷ ساله بود. هنوز ریشهایش درنیامده بود که مرد شد. طلبه شد؛ عارف شد؛ عاشق شد. من مادرم دیگر! چطور هر روز اشک نریزم؟! اصلا چطور باور کنم شهید شدهاست؟! حتی پیکری ندارد که به قلبم فشارش دهم. پس کجا رفت؟! علی اکبر! علی اکبر!...
باز هم از خواب پریدم. پشتم هنوز گرم بود.
سراغ برگههای وصیتنامهاش رفتم. کاغذ تاخورده را باز و به چشمم نزدیک کردم. انگشتم روی خطوط رفت تا رسید به:
«مادر جان! صبر تو بايد مثل صبر زينب کبری باشد... ما بهراستی جنگيديم و بهراستی شهيد شديم. اگر میخواهی من راحت باشم بايد با صبرت درس بدهی به ايادی استکبار...»
اشکم را پاک میکنم و دستخطش را به قلبم فشار میدهم. بوی همان باغ خوابهایم را میدهد.
۱۲ سال طول کشید تا پلاک و مشتی استخوانش را آوردند.
✍🏻سوده سلامت ۱۴۰۲/۱۱/۱۳
👩🏻💻طراح: مطهرهسادات میرکاظمی
🎙با صدای: الهام گرجی
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🌺
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_علی_اکبر_بنی_عامری
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_طلبه
#شهدای_استان_سمنان
#روز_نوزدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🦋
شهید علیاکبر بنیعامری فرزند حسین در اولین روز تابستان سال ۱۳۴۶ در خانوادهای کمبضاعت در روستای خیج شهرستان بسطام متولد شد.
دوران کودکی را در دامن پاک مادری گذراند که عشق به امام حسین علیهالسلام را عصاره جانش ساخت.
مقطع ابتدایی و راهنمایی را در همان روستا به اتمام رساند و با توجه به علاقهای که به اهلبیت علیهمالسلام و علوم دینی داشت روانه حوزه علمیه شاهرود شد. پس از مدتی تحصیلاتش را حوزه علمیه قم ادامه داد.
او واقعا مدافع انقلاب بود و در تبلیغ دین نقش مؤثری داشت؛ به طوری که وقتی به روستا برمیگشت در دعای کمیل و توسل شرکت میکرد و به ارشاد دوستانش میپرداخت.
علاقهی شدیدی به حضرت امام و فرامینش داشت. به همین منظور درس را رها نمود؛ لباس بسیج پوشید و در واحد تبلیغات سپاه میامی شروع به کار کرد.
بعد از مدتی دوباره از طریق سپاه شاهرود به کردستان اعزام شد و در جبهه هم به فعالیت تبلیغاتی خود ادامه داد.
او هر بار پس از اتمام مأموریتش به روستا مراجعت میکرد. چند روزی را در روستا در کنار خانواده خود میگذراند و با آگاه شدن اعزام گردان کربلا آماده اعزام به جبهه میشد.
او مدت دو ماه و چند روز را در جبهه جنوب بود تا اینکه در عملیات بدر شرکت و قهرمانانه تا آخرین لحظات در مقابل سپاه کفر ایستادگی کرد و با صدامیان کافر جنگید و سرانجام در بیست و پنجمین روز از اسفندماه ۱۳۶۳ با نثار خون پاکش در راه پیروزی اسلام به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
بدن مطهرش در منطقه دجله مفقودالاثر شد و پس از گذشت ۱۲ سال دوری از آغوش خانواده به وطن بازگشت.
پدر و مادرش هم پس از سالها تحمل درد و رنج دوری، دار فانی را وداع گفته و به وصال فرزند خویش رسیدند.
گفتنی است او خواهرزادهی سردار شهید حسین عربعامری معروف به اخوی عرب، فرمانده گردان کربلا است. ایشان نیز در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌺
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_علی_اکبر_بنی_عامری
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_طلبه
#شهدای_استان_سمنان
#روز_نوزدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🦋
گزیدهای از وصیتنامه شهید علیاکبر بنیعامری📝
...ای مردم! مسجدها را خالی نگذارید.
جلوی توطئه منافق را بگیرید و نگذارید که منافقین در شما رخنه ایجاد کنند و باعث شوند که به اسلام لطمه وارد شود.
ای عزیزان! از تفرقه بپرهیزید؛ غیبت نکنید؛ تهمت نزنید... دعای ندبه برقرار کنید.
اگر چیزی از بنده دیدهاید مرا عفو کنید.
به خانوادههای شهدا سر بزنید... به خانهی اسراء و مفقودین بروید و به پدر و مادرشان دلداری دھید. نگذارید دل آنها تنگ شود.
چند سخن دارم با پدرم!
پدرم! میدانی که ۱۶ سال برای من زحمت کشیدی؛
بدان که امانتی بودم در نزد شما و هماکنون که خداوند بخشنده، مرا از دست شما گرفته است بدانید از خودش بودم و بهسوی خودش رفتم.
انشاءالله در آن دنیا باز همدیگر را خواهیم دید و انشاءالله که راه تمامی شهدا را ادامه خواهید داد و با صبر و بسیار قوی تن به ذلت و خواری ندهید...
شما باید الگویی باشید پیش مردم، چه از نظر اخلاقی و چه سیاسی... باید صابر باشید؛ چون اباعبدالله و علی علیهماالسلام که پسران خود را از دست دادند و صبر کردند...
من که به جبهه آمدهام آگاهانه بوده؛ نه از کسی تقلید کردهام و نه برای چیزی؛ فقط برای رضای او ادای تكليف بوده و غیر از این نیست.
به امید دیدار در آخرت.
چند سخن با مادرم!
مادرم! تو مانند حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها مرا پروراندی... صبر تو هم باید مثل صبر زینب کبری(س) بوده باشد. اخلاقت باید نمونه باشد.
مادر جان اگر بدی دیدهای باید به خوبیهایت ببخشی.
مادر جان! اگر میخواهی من راحت باشم باید درسی بدهی به ایادی استکبار با صبرت که خودشان به زانو در آیند...
چند پیام به رهبر
ای رهبر! بدان که من تا آخرین جان در مقابل ایادی استعمار ایستادم و اداء به تکلیف کردم و جان خود را که خداوند باریتعالى به ما امانت داده بود در راهش دادم.
امام ما! ما مانند اهل کوفه نبودیم و انشاءالله نخواهیم بود.
ما تا آخرین قطره خونی که در رگهایمان جاری است میجنگیم و خودمان را در گرو ایادی استعمار و بعثیون و صهیونیستها قرار نمیدهیم و شکر میکنیم از این که خداوند باریتعالی چنین نعمت بزرگ رهبری را به ما اعطا نمود.
با آگاهی شما بود که بر دهان طاغوت زدیم و طاغوت و طاغوتیان را زیر چکمههای خود له کردیم و هم اکنون با آگاهی شما و با یاری خداوند {و} حضرت حجت بنالحسنالعسکری عجلاللهتعالی فرجهالشریف بر دهان بعثیون میزنیم و چنان میزنیم که دیگر از جای خود بلند نشوند...
۶۳/۱۲/۱۶
🌺
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_علی_اکبر_بنی_عامری
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_طلبه
#شهدای_استان_سمنان
#روز_نوزدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
نجابت است که میبارد از سر و رویت
شجاعت است که داده، توان به بازویت
چگونه دل بکند از جمال تو، مادر
که بافته دل خود را به تار گیسویت
✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱/۱۱
🏴🦋🌺
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_علی_اکبر_بنی_عامری
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_طلبه
#شهدای_استان_سمنان
#روز_نوزدهم
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
📚 پایان بیقراری
حدود ده روز از شروع حمله رسمی عراق به کشور میگذشت. بیژن را داخل مسجد دیدم؛ نگران بود. شنیده بود جبهه با کمبود نیرو و امکانات مواجه است. میخواست برای کمک برود اما راهی پیدا نکرده بود. پرسید: «شما میدونی چطوری میشه به منطقه رفت؟ فقط نظامیها اعزام میشوند؟»
من که از قبل پرس و جو کرده بودم گفتم: «فقط یک راه داره؛ آقای چمران برای ستاد جنگهای نامنظم، ثبت نام داره و بعد از آموزش، به جبهه اعزام میکنند.» برق خوشحالی در چشمانش درخشید. همان شب موضوع را به دو نفر دیگر از دوستانمان گفتیم و فردایش باهم به شورای مرکزی مساجد تهران رفتیم. صف طولانی و شلوغ بود. بیژن آرام و قرار نداشت.
آنقدر رفت و آمد تا بالاخره توانست زودتر از بقیه وارد بشود و اسم هر چهار نفرمان را بنویسد. آموزشها در پادگان ۰۶ ارتش که شروع شد تمرینها طاقتفرسا شد. اما بیژن برای آمادگی بدنی کامل، حتی ساعتهای بیشتری نسبت به بقیه ورزش میکرد. مرحله آخر آموزش، عبور از موانع بود. خیلی از مدعیان کم آوردند. ولی او همه موانع را چابک و حرفهای گذراند.
اواخر آبان ۵۹ که برای اولین بار به منطقه اعزام شدیم پایان بیقراری او و آغاز حماسهاش بود.
✍🏻فاطمه رضاپور ۱۴۰۲/۱۲/۱۱
👩🏻💻طراح: مطهرهسادات میرکاظمی
🎙با صدای: کوثر راد
🎞تدوین: زهرا فرحپور
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️
شهید «غلامرضا آقا کوچک افشاری» در روز ۲۲ آبان ۱۳۳۷ در تهران دیده به جهان گشود.
ششمین و آخرین فرزند محمدآقا و حاجیه مهردخت بود. در منزل و محله او را «بیژن» صدا میزدند. دوران تحصیل و نوجوانیاش را در محله نظامآباد تهران گذراند.
درسش خوب بود و به مطالعه غیردرسی هم اهمیت میداد. خانواده افشار مذهبی بودند و به احکام دینی اهمیت میدادند. به همین خاطر بیژن نسبت به همسن و سالانش اطلاعات خوب و کاملی درباره مذهب و احکام داشت و به همین نسبت بیشتر هم مقید به احکام بود. قرآن کوچک جیبی داشت که همیشه همراهش بود و از خود جدا نمیکرد در هر شرایطی اگر زمان خالی داشت قرآن میخواند. صوت قرآنش زیبا بود.
قبل از انقلاب، در جلسات قرآن و سخنرانیهای مذهبی شرکت میکرد. گاهی اوقات پدرش برگزارکننده جلسات قرآن در مسجد محل بود. سعی میکرد همیشه نمازش را اول وقت و به جماعت در مسجد محل اقامه کند.
شوخطبع، خوشرو و پرنشاط بود و روابط اجتماعی بالایی داشت. دیگران مجذوب صحبت کردنش میشدند.
با پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیتهای جوانان محل در مسجد شریفیه بیشتر شد.
مسجد، محل تجمع و برنامهریزی جوانان انقلابی بود و بیژن هم حضوری فعال در مسجد داشت. بعد از شروع جنگ تحمیلی، در همان روزهای اول مهرماه سال ۵۹، به ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید چمران مراجعه کرد و بعد از آموزش، به خوزستان اعزام شد.
در یک دوره ۴ ماهه، در پاییز و زمستان ۵۹، با یک مرخصی کوتاه ده روزه میانش، درست در سختترین شرایط جبههها، به طور کامل در منطقه حضور داشت.
در آبان ماه سال ۶۰ مجدداً به ستاد جنگهای نامنظم مراجعه کرد و در خط مقدم در منطقه بستان حاضر شد.
در تاریخ نوزدهم آبان ماه سال ۶۰، در سن بیست و سه سالگی، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نائل آمد.
پیکر مطهرش در تهران تشییع و در قطعه ۲۴ گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها تهران به خاک سپرده شد.
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️
شهید بیژن افشار، از زبان دوست و همرزمش «منوچهر محبی»🎤
قبل از تشکیل بسیج، در اردیبهشت ماه سال ۵۹، هستههای مقاومتی توسط جوانان محلات تهران شکل گرفته بود؛ که با تجربهترها به جوانترها آموزش رزمی و نظامی میدادند.
در محله نظامآباد، حدود ۲۰ نفر از جوانانی که اهل مسجد بودند، از جمله شهید بیژن افشار، در این هسته عضو شدند.
صبحهای خیلی زود، در یکی از خیابانهای خلوت و کم رفت و آمد محل، آموزش میدیدند و تمرین میکردند.
جنگ که شروع شد، من، بیژن و دو نفر دیگر از بچههای محل، باهم به شورای مرکزی مساجد رفتیم. آن زمان، بسیج هنوز تشکیل نشده بود و سپاه هم نوپا بود و برنامهای برای اعزام نداشت.
صف طولانی برای اعزام به جبهه تشکیل شده بود. آن روز، بیژن هرطور بود خود را به داخل رساند و اسم هر چهار نفرمان را نوشت. اما فقط کسانی که خدمت سربازی را گذرانده بودند میتوانستند در آموزشها شرکت کنند. از بین ما چند نفر، فقط من و بیژن خدمت انجام داده بودیم و موفق شدیم برای آموزشهای قبل از اعزام، دوره ببینیم.
مدت کل آموزشها یک ماه بود.
خاطرم هست آن ایامی که در پادگان لشگرک آموزش میدیدیم از فرماندهمان اجازه گرفته بودیم و صبحهای زود، قبل از شروع صبحگاه، به تپههای اطراف پادگان میرفتیم و برای آمادگی جسمی بیشتر میدویدیم.
بیژن، به توصیه حضرت امام خمینی، دوشنبهها و پنجشنبهها را روزه میگرفت. خیلی اوقات با زبان روزه میدوید و تمرینها را انجام میداد. بدن ورزیده و مقاومی داشت.
روز آخر آموزشها، در پادگان حر، اعلام کردند فقط کسانی که بتوانند با موفقیت موانع را عبور کنند اعزام خواهند شد.
در آزمون آیتمهای خیلی سختی برایمان در نظر گرفته شده بود. خیلیها که مدعی بودند کم آوردند و در میانه راه انصراف دادند! بعضیها هم هرچه تلاش کردند نتوانستند از همه موانع عبور کنند. اما بیژن، جزء افرادی بود که خیلی حرفهای، شجاعانه و آماده، بدون اینکه ترسی به دلش راه بدهد تمام موانع را رد کرد...
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🌸
شانزدهم آبان ماه ۵۹ بود که برای اولین بار، ما را به خوزستان اعزام کردند. برای گرفتن برگه مأموریت، به ساختمان استانداری خوزستان مراجعه کردیم.
ستاد جنگهای نامنظم در آنجا قرار داشت. شهید چمران، فرمانده نظامی آن تشکیلات را به عهده داشت و حضرت آیتالله خامنهای هم، جزء فرماندهان آن ستاد بود.
مأموریت ما، ۱۰ روزه بود به خط اعزام میشدیم و بعد از اتمام مأموریت به اهواز برمیگشتیم.
اولین اعزام ما، زمانی بود که سوسنگرد، برای بار دوم، در حال سقوط بود. امکانات جنگی در حداقل میزان خودش بود و به خاطر این محدودیتها، گروه ما حتی به تعداد نفرات سلاح نداشت. حدود ۵ اسلحه و نفری دو نارنجک، همهی مهمات ما بود. یک کیسه مواد غذایی، (برای هر نفر به ازای ۴۸ ساعت، یک کنسرو تن ماهی، ۱ کنسرو لوبیا، ۱ کمپوت سیب یا گلابی، مقدار کمی نخودچی کشمش و بیسکویت) هم جیره غذاییمان!
برای اینکه بتوانیم این زمان ۴۸ ساعت را دوام بیاوریم با هم شریک میشدیم؛ مثلاً یک کنسرو تن ماهی را باهم میخوردیم. البته نان هم نداشتیم. گاهی از بیسکویت، به جای نان استفاده میکردیم که مقداری جلوی گرسنگی ما را بگیرد.
برای اعزام به سوسنگرد، تا جایی که ممکن بود با ماشین جلو رفته و بقیه مسیر را تا نزدیکی شهر، باید پیاده طی میکردیم.
فرمانده به ما گفته بود: «وقتی وارد شهر شدید هر سنگر خالی که پیدا کردید در آن مستقر شوید و به سمت دشمن تیراندازی کنید.»
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️
برای اینکه از تیررس دشمن دور باشیم وارد کانالی شدیم و از آن طریق، به پیشروی ادامه دادیم. به جایی رسیدیم که ساختمانهای شهر کاملاً مشخص بود. آنجا بود که زمینگیر شدیم. چرا که عدهای از بچهها در ورودی شهر، با دیدن افرادی که از داخل شهر به عقب بازمیگشتند، اسلحههای خود را تحویل داده و به عقب برگشتند.
چند ساعتی را در همان کانال ماندیم. دیگر قدرت ادامه نداشتیم. یکی از افراد گلولهای به گردنش اصابت کرد و مجروح شد. آتش عراقیها خیلی شدید بود. آنها سرشار از امکانات و مهمات بودند و ما با دست خالی در مقابلشان ایستاده بودیم. گلولهها با سرعت و صدای زیادی از بالای سرمان رد میشدند و کاری از ما بر نمیآمد.
آنجا بود که هنرنمایی بیژن عیان شد. همان موقع بود که با صدای شلیکها و رگبارها شروع کرد به بشکن زدن و ادا درآوردن و خندیدن و شوخی کردن؛ و جو سنگین و وحشتناک گروه را شکست. روحیه بچهها تقویت شده بود. به بچهها گفتیم حالا که اینجا گیر افتادهایم و کاری از ما برنمیآید بیایید حداقل خوراکیهایمان را بخوریم که اگر شهید شدیم عراقیها نگویند اینها از گرسنگی مردهاند! بعد از آن بود که فرماندهمان، دستور عقبنشینی داد.
همه راه افتادیم. من و بیژن و یک نفر دیگر، مجروحی را که کنارمان بود داخل یک پتوی سربازی گذاشتیم و به سمت عقب حرکت کردیم. خون زیادی از او رفته بود و قادر به صحبت کردن نبود. مسافت زیادی را پیاده آمدیم تا جایی که یک وانت لندرور پیدا کردیم و مجروح را داخل آن گذاشتیم که به بیمارستان منتقل شود. بعداً شنیدیم او به شهادت رسیده است.
بیژن به حقالناس و بیتالمال به شدت حساس بود. همان وقت که زیر آتش دشمن و شرایط سخت حمل مجروح، در حال حرکت بودیم گاهی میدیدیم افراد اسلحه و مهمات خود را گذاشتهاند و فرار کردهاند. او میگفت: «ما خیلی کمبود مهمات داریم و اینها بیتالمال است؛ نباید هدر برود.»
او بی هیچ ترسی، زیر آتش میرفت و سلاحها و فشنگهای روی زمین مانده را جمع میکرد و ما با آن وضعیت، آنها را هم به عقب برگرداندیم.
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️
بیژن از خانواده مذهبی و مؤمنی بود. روی احکام اسلام، تقیّد خاصی داشت. در جمع دوستان تذکر میداد که مادرم گفته: «غیبت خوب نیست».
از آن به بعد وقتی بچهها جمع میشدند و صحبت به غیبت میکشید، به شوخی میگفتند: «بچهها غیبت نکنید! مادر بیژن گفته غیبت خوب نیست.»
اهل نماز اول وقت بود و به شدت به آن اهمیت میداد. یادم میآید یک بار که در مأموریت بودیم، یک قمقمه آب برای ۲۴ ساعت داشتیم که باید با آن، همه اموراتمان را میگذراندیم. او با وضویی که با آن نماز صبحش را خوانده بود نماز مغرب و عشایش را هم خواند. حتی مراقبت کرد که نخواهد نمازش را با تیمّم بخواند و حتماً با وضو باشد.
در روزهای مرخصی هم بیژن بیکار نمینشست و به بچهها آموزش قرآن میداد. او همراه خود تخته سیاهی داشت که به کمک آن، روخوانی و روانخوانی را یادشان میداد.
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
☀️
نحوه شهادت شهید «بیژن افشار» از بیان دوست ایشان جناب «آقای نوروزشاد»🎤🌷
در آبان ماه سال ۶۰، بیژن مجدداً به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز مراجعه کرد. سراغ بچههایی که با او آشنا بودند رفت که بتواند دوباره فعالیتهای خود را از سر بگیرد و در مأموریتها شرکت داشته باشد. در شهر اهواز با پسر «شهید ملکپور» که قبلاً یکی از اعضای گروه ما بود و در آن زمان فرمانده شده بود ملاقات کرد. همراه آنها در خط مقدم حضور یافت.
چند روز بعد از حضور مجدد او در خط، در سحر روز نوزدهم آبانماه، وقتی برای نماز صبح از سنگر خارج شد خمپاره ۶۰ جلوی پایش به زمین اصابت کرد. از شدت اصابت ترکش خمپاره، ساق پایش کاملاً از بین رفت و بدنش از پا تا بالای صورت پر از ترکش شد.
وقتی او را به طرف بیمارستان حرکت دادند داخل ماشین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
شوقت برای رفتن، زیباترین پیام است
دلدادهای و این راه، شیدایی مدام است.
ای قلب تو پر از عشق؛ ای روح تو پر از عزم
تنها تو را شهادت، آرام و التیام است
✍🏻فاطمه شعرا ۱۴۰۳/۱/۱۶
☀️🌻🍃
#سی_روز_سی_شهید_۱۴
#شهید_غلامرضا_افشار
#شهدای_دفاع_مقدس
#شهدای_مسجد_شریفیه
#شهدای_استان_تهران
#روز۲۴
🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid