eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.4هزار عکس
20.3هزار ویدیو
447 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🕯 سرانجام در ۲۷ آبان۱۴۰۱ به دنبال فتنه‌ی مهسا امینی، وطن‌فروشان و مخالفان نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، در شهرستان صحنه از وضعیت ملتهب موجود در کشور سوء استفاده کردند و طی مراسمی از قبل برنامه‌ریزی شده، تعداد زیادی از اراذل و اوباش شهر که عمدتا از ورزشکاران بودند را برای شلوغ کردن شهر و آسیب رساندن به نیروهای امنیتی، در مکانی خاص گرد هم جمع کردند. این اغتشاش، که با هدایت چند نفر خود فروخته و وابسته به دولت‌های بیگانه شکل گرفته بود منجر به جنایتی فراموش‌ناشدنی شد. در نتیجه‌ی این اقدام بی‌شرمانه‌ی اراذل و اوباش، او بعد از اینکه معاونش را از دست آشوبگران نجات داد خودش گرفتار اراذل و اوباش شد و با ضربات متعدد چاقو، سنگ و لگد آن‌ها به شهادت رسید. روحش شاد و نام و خاطرش همواره جاوید و پر رهرو باد.🌷 🍃🥀🕊🥀🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 سردار حاج نادر بیرامی در بیان خانواده، اقوام، دوستان و آشنایان 🎤 💢هیچ‌وقت از کنار او بودن خسته نمی‌شدیم. زمان پیش او خیلی سریع می‌گذشت. چون اهل شوخی و خنده بود اگر هم از کسی ناراحت می‌شد سریع به رویش می‌آورد. کینه‌توزی نمی‌کرد و همیشه دنبال آشتی دادن و دوستی بود. اهل غرور و تکبر نبود. شاید همین خوشرویی و خوش‌اخلاقی او بود که ارباب خریدارش شد. 💢یک اخلاقی که داشت از هیچکس هیچ انتظاری نداشت. سعی می‌کرد کارهای خودش را خودش انجام بدهد. اعتقاد داشت چون از کسی انتظار ندارم از دست کسی هم ناراحت نمی‌شوم. 💢هر وقت می‌گفتیم: «کجا بریم حاجی؟!» می‌گفت: «یادمان شهدا! چون تنها جاییه که خیلی آرامش داره!» خیلی با دقت و حوصله و با بغضی سنگین به مزار شهدا نگاه می‌کرد. می‌گفت: «از دیدن اینجا سیر نمی‌شم. انگار یه حسی به او می‌گفت: «بالاخره یک روزی شهید می‌شود!» 💢تکیه کلامش این بود: «خدا بزرگه! همه چی درست میشه!» 💢 عجیب دست و دل باز بود. اگر مستمندی را می‌دید هرچه داشت به او می‌بخشید؛ دیگر فکر نمی‌کرد شاید خودش روزی به آن نیاز پیدا کند. بعدها فهمیدیم به طور مستمر به چندین خانواده کمک می‌کرده است. 💢عاشق رهبری بود و سخنان ایشان را خیلی دوست داشت و مدام پیگیر شنیدن آن بود. در همه کارها گوش به فرمان حضرت آقا(دام عزه) بود به همه هم تاکید می‌کرد که در مسائل مختلف فقط از فرمایشات ایشان پیروی کنند. خودش تا پای جان مدافع ولایت بود. 💢در درس خواندن خیلی مصمم بود و خستگی‌ناپذیر. یک روز وقتی چایی برایش ریختم زود از اتاقش بیرون آمدم که مزاحمش نباشم. اما وقتی برگشتم تا استکانش را بردارم دیدم هنوز چایی‌اش دست نخورده مانده است. گفتم: «حالا اگه ۲۰ نشی چی میشه؟!» سرش را که بلند کرد دیدم زیر چشمانش گود افتاده است. گفت: «مگه بیست شدن به این راحتیه؟!» من هم دوتا چایی تازه دم آوردم و گفتم: «حاجی من امروز چایی نخوردم!» متوجه عمدی بودن کارم شد. با همان لبخند همیشگی به شوخی گفت: «فکر کردم فقط من چایی نخوردم. بعد از خوردن چایی تا صبح مشغول درس خواندن شد. صبح زود راهی دانشگاه شد. 💢بسیار خانواده‌دوست و بامحبت بود. به همسرش خیلی احترام می‌گذاشت و رفاه خانواده خیلی برایش مهم بود. تمام تلاشش این بود تا بعد از او سختی متوجه حال آنها نباشد. 💢 هرچه گفتم: «حاجی نرو! خطرناکه!» گفت: «من نرم پس کی بره؟» با خنده بهش گفتم: «یه وقت شهید نشی!» خندید و گفت: «مگه من از حاج قاسم عزیزترم؟!» 💢شوخ‌طبع بود. با همه شوخی می‌کرد و بگو بخند زیادی داشت. دل هیچ‌کس را نمی‌شکست. هیچ‌کس از او بدی ندید. از بچگی در هیئت‌ها بزرگ شد. نوکر آقا امام حسین بود همیشه در هیئت‌ها حضور داشت نمی‌دانم چگونه دعا می‌خواند که مثل اصحاب امام حسین علیه‌السلام شهید شد. 🍃🥀🕊🥀🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 نام و نام خانوادگی شهید: محمود آبسالان تولد: ۱۳۷۰/۵/۲۰، زاهدان. شهادت: ۱۴۰۱/۲/۳، زاهدان. درگیری با اشرار. مصادف با سحرگاه ۲۱ رمضان. گلزار شهید: گلزار شهدای زاهدان. 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻نوشته: سوده سلامت ۱۴۰۳/۱۲/۲ 🖌🎨نقاشی دیجیتال: مطهره‌سادات میرکاظمی 🎞تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور 🖼💻طراحی جلد: لیلا غلامی، الهام رسولی 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 📚 پدر یتیمان شب شهادت امیرالمؤمنین! شب قدر! چه‌قدر باید شبیه باشی که وقتی در مأموریت پاسداری‌ات ترور شوی، یتیم‌ها گریه کنند؛ فقرا حسرت بخورند و خیرین بی‌تابی کنند! _ عمو به منم بده، عمو... بچه‌ها دورت را گرفته بودند و تو در آن ازدحام توزیع اقلام خیریه، به دختر بچه‌های دو سه ساله بیشتر رسیدگی می‌کردی! ایتامشان را هم سرپرستی می‌کردی! اینجا منطقه محروم است و تو خواب و خوراک نداشتی! نه از آقازادگی‌ات خرج کردی و نه از کار سختی شانه خالی کردی. از این مأموریت به آن مأموریت. نگفتی دخترهای کوچک یتیمت بعد از تو چه کنند؟! همین قدر تو بود! همین شب باید با پدر یتیمان باشی. شهادت برازنده تو... ✍🏻نوشته: سوده سلامت ۱۴۰۳/۱۲/۲ 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 شهید پاسدار «محمود آبسالان»، یکی از نیروهای سپاه پاسداران و محافظ سردار «حسین الماسی» فرمانده تیپ ۱۱۰ سلمان فارسی سیستان و بلوچستان بود که در سحرگاه سوم اردیبهشت ۱۴۰۱ همزمان با سحرگاه شب ۲۱ ماه مبارک رمضان، بر اثر تیراندازی افراد ناشناس به درجه رفیع شهادت نائل شد. «محمود آبسالان» فرزند سردار «پرویز آبسالان» یکی از سرداران سپاه و جانشین فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان است. او متأهل بود و از او ۳ فرزند دختر به یادگار مانده است. آنچه می‌خوانید و خواهید دید از بیان همسر ایشان سرکار خانم مریم جهان‌تیغ و عنایتشان به گروه سی‌روز سی‌شهید است. 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 من و همسرم هر دو سیستانی هستیم. زندگی مشترکمان از سال ۱۳۹۰ شروع شد. ما خانواده‌ای سنتی بودیم و تمام آداب و رسوم ازدواجمان به شکل کاملاً سنتی انجام شد. ماحصل ۱۱ سال زندگی مشترکم با شهید آبسالان سه فرزند است. نازنین زهرا که موقع شهادت پدرش ۹ سال داشت، نازنین فاطمه ۳ ساله و نازنین زینبی که انتظار تولدش را می‌کشیدیم که محمود رفت. از همان زمانی که به خواستگاری من آمد پیگیر کار‌های ورودش به سپاه بود. علاقه زیادی به خدمت در نظام داشت. ابتدا به عنوان بسیجی وارد شد و بعد به استخدام سپاه در آمد. محمود اوایل در اطلاعات مشغول بود. بعد وارد گردان شد. از آنجایی که پدر مرحومم نظامی بود، با شرایط زندگی افراد نظامی آشنا بودم. می‌دانستم شغل سخت و پرفشاری است و قطعاً سختی‌های خودش را دارد. اما گاهی این دلتنگی‌ها و سختی‌ها باعث می‌شد زمانی که از مأموریت می‌آمد، گریه کنم و محمود با همان لحن محبت‌آمیزش مرا به آرامش دعوت می‌کرد. 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 هر بار که محمود به مأموریت می‌رفت، آن روز، روز سختی برای من بود. تسبیح به دست می‌گرفتم و دائم ذکر می‌گفتم. من روز‌های خیلی سختی را در نبود محمود گذراندم. او تا لحظه شهادتش ۱۱ سال لباس سپاه را با افتخار به تن نمود. در این سال‌ها زندگی خوبی در کنارش داشتم. روز‌هایی که خیلی زود گذشت. محمود مهربان و صبور، باایمان، خوش‌اخلاق و خونسرد بود. اگر بحثی بین‌مان اتفاق می‌افتاد سکوت می‌کرد و مرا به آرامش دعوت و سعی می‌کرد راحت از مسائل بگذرم. می‌خواست من هم مانند خودش باگذشت و صبور باشم. ایشان دریای عشق و محبت و تقوا بود. هر چه از خصوصیات و مهربانی‌اش برایتان بگویم کم گفته‌ام. همسرم عاشق شهادت بود. عاشق این بود که به دل دشمن بزند. محمود عاشق امام خامنه‌ای بود و ارادت زیادی به ایشان داشت. من سه شب قبل از شهادت ایشان خوابش را دیدم. محمود با یک بلوز سفید و چهره خیلی نورانی آمد و من را سوار ماشین کرد و به من گفت: «کجا دوست داری ببرمت؟! اگر در این چند سال زندگی ناراحتت کردم، حلالم کن و مرا ببخش!» درهمین حین از خواب پریدم. از دیدن این خواب تعجب کردم و وقتی تعبیرش را از دوستانم پرسیدم گفتند: «تعبیرش خوب و شیرین است. ان‌شاءالله سفر معنوی در پیش دارید.» اما من حس و حال خوبی نداشتم. خود محمود هم یک طوری بود. گویا از تعلقات دنیایی و وابستگی‌هایش دل کنده بود و این حالاتش را با تمام وجود در همین روز‌های اخیر حس کردم! 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 پدر محمود از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس بود. محمود از همان کودکی با فضای جهاد و شهادت آشنا بود. با اینکه پدر همسرم سردار آبسالان، جانشین فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان است؛ اما محمود مثل یک نیروی ساده خدمت می‌کرد. او از ساعتی که لباس نظام را به تن کرد، هیچ وقت به دنبال این نبود که بخواهد از شرایط و موقعیت پدرش استفاده کند. حتی از امتیازات سپاه هم استفاده نکرد. نه از خانه سازمانی، نه از زمین و آنچه حق قانونی‌اش بود هم استفاده نکرد. وقتی از او می‌پرسیدم چرا از این امتیاز یا از آن امتیاز استفاده نمی‌کنی؟ حرفی نمی‌زد و سکوت می‌کرد؛ اما من می‌دانستم که همسرم نمی‌خواهد زیاد درگیر مادیات و دنیا باشد. تنها هدفش خدمت صادقانه برای فرزندان این نظام و رهبر عزیزمان بود. این درست است که ایشان آقازاده بود، اما آقازاده‌ای که درد مردم محروم را داشت. آقازاده‌ای که خاکی بود. محمود از واژه آقازاده بی‌زار بود. شهید به دلیل شرایط پدرش و موقعیت سردار آبسالان از وظایف محوله شانه خالی نکرد. سخت کوشید و توانست مدارج عالی را در حرفه خود به دست بیاورد. یک سال دوره تکاوری را سپری کرد و دوره بهیاری را با موفقیت گذراند. هر دوره‌ای را که اداره برایشان برگزار می‌کرد با آغوش باز استقبال می‌کرد. زمانی‌که بحث جبهه مقاومت مطرح شد، خیلی علاقه داشت به سوریه برود، اما بعد از ابراز علاقه و پیگیری‌های ایشان طرحی به استان رسید که امکان اعزام نیرو از استان ما به منطقه‌های عملیاتی برون مرزی وجود نداشت، برای همین او نتوانست برود. 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 آنقدر عاشق اهل‌بیت علیهم‌السلام بود و از آن حرف می‌زد که مرا بیشتر شیفته خودش می‌کرد. با خودم می‌گفتم مردی که عاشق اهل‌بیت باشد، قطعاً می‌تواند مرا خوشبخت کند و همین طور هم بود. محمود یک نیروی جهادی پای کار بود. در گروه‌های جهادی فعالیت داشت. بعد از اتمام کارش همراه با بچه‌های جهادی به دنبال خیرین بود تا بتواند گره از کار مناطق محروم و مشکلات مردم بگشاید. گاهی فارغ از فضای کاری خودش بعد از نماز صبح می‌رفت و دیر هنگام به خانه می‌آمد. درد و محرومیت و مشکلات مردم خواب را از چشمانش گرفته بود. سرما و گرما برایش معنا نداشت. خستگی را خسته کرده بود. همیشه حرفش این بود باید به نیازمندان کمک کنیم. وقتی بعد از ساعت‌ها به خانه می‌آمد می‌گفت: «شما امشب ناراحت شدید که من شما را به مهمانی نبردم یا دیر آمدم! من درگیر گروه جهادی بودم؛ درگیر سبد‌های معیشتی.» من هم با دیدن این همه جنب‌وجوش و فعالیت‌هایش افتخار می‌کردم. بعد از شهادت محمود، بسیاری از آن‌هایی که محمود به آن‌ها سر می‌زد و دستشان را می‌گرفت و کمکی به آن‌ها می‌رساند به مراسمش آمدند و گفتند: «بعد از او دیگر امید ما ناامید شده است.» همه این اتفاقات مرا به یاد امیرالمؤمنین امام علی (علیه‌السلام) می‌انداخت که بعد از شهادتش در شب ۲۱ ماه مبارک رمضان بچه‌های یتیم مدینه یتیم‌تر شدند! 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 همسرم صبح روز شهادت لباس پوشید و به اداره رفت. من افطاری دعوت بودم، اما آنقدر دلهره داشتم و مضطرب بودم که مهمانی افطاری را کنسل کردم و در منزل ماندم. محمود یک ساعت قبل از شهادت با من تماس گرفت و به من گفت می‌خواهم بیایم شما را ببینم. این خیلی برایم بی‌سابقه بود. چون محمود زمانی که در مأموریت و کنار سردار الماسی بود هیچ وقت تماس نمی‌گرفت که بخواهد به منزل بیاید. دلتنگی عجیبی وجودم را فرا گرفت. به محمود گفتم: «من هم دلم خیلی برایت تنگ شده، بیا ببینمت.» او هم گفت: «دل من هم خیلی برایت تنگ شده است، می‌آیم می‌بینمت.» آنقدر خوشحال بودم که قابل وصف نبود. با خودم گفتم محمود می‌خواهد بیاید و در این شب قدر من را ببیند. از صبحش هم که رفته بود چند باری تماس گرفته بود و از من خواست اگر چیزی لازم دارم بگویم تا او برایم فراهم کند. همه این‌ها برایم عجیب بود. چون زمانی که می‌رفت مأموریت دیگر امکان تماس نبود. اما آن روز چند بار تماس گرفت و اصرار کرد حتماً با خواهرم تماس بگیرم که بیاید کنار من تا من تنها نباشم. همه این‌ها را که مرور می‌کنم می‌بینم گویا ایشان می‌دانست که شب ۲۱ ماه مبارک رمضان شهید می‌شود. تماس‌های محمود تا یک ساعت قبل از شهادتش ادامه داشت. تماس‌هایی که کمی بعد با خبر شهادتش به پایان رسید. 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 آن اتفاق در سحرگاه ۳ اردیبهشت سال ۱۴۰۱ اتفاق افتاد. آن شب، شب قدر ۲۱ ماه مبارک رمضان بود. خاطراتی که هیچ‌گاه از ذهن من پاک نخواهد شد. شب پردردی بود. شبی که من پاره تن و تمام وجودم را از دست دادم. من و محمود بسیار به هم وابسته بودیم. شیرینی این اتفاق هم همان مقام شهادتی است که بعد از سال‌ها مجاهدت‌هایش نصیبش شد و او را به آرزویش رساند. فرمانده محمود با ما تماس گرفت و گفت محمود تیر خورده است. پدر همسرم به بیمارستان رفت و همانجا پیکر پسر شهیدش را دید و متوجه شهادت ایشان شد و بعد ما در جریان شهادتش قرار گرفتیم. به محمودم تبریک می‌گویم که به والاترین مقام انسانیت رسید و از او می‌خواهم که شفاعت من و دخترانم را در پیشگاه امام علی علیه‌السلام بکند. 🥀🕊 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid