eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.9هزار عکس
18.2هزار ویدیو
371 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به گنبد انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. نمازهایش را اول وقت می خواند . خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم. 🏴 🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳٫ شب ساعت یازده بود بود که مجید سراسیمه آمد خانه. گفت وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم. گفتم: زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم. عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگ شان و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند. مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم دیر بر می گشت آن هم با چشم های خون. رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید. پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین یا حسین بود و اشک و ناله. وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم. او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود. 🏴 🕊🌹
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 هشت روز مانده بود به اربعین ۱۳۹۳٫ شب ساعت یازده بود بود که مجید سراسیمه آمد خانه. گفت وسایلم را جمع کن که عازم کربلا هستم. گفتم: زودتر می گفتی که به چند تا از فامیل و آشنا خبر می دادیم. عجله داشت و رفقایش داخل ماشین منتظرش بودند. چه رفقایی و چه سفر اربعینی. تا برسند مرز مهران صدای آهنگ شان و بگو بخندشان بلند بود؛ گویا کارناوال شادی راه انداخته بودند. مجید اولین بار که رفت داخل حرم حضرت علی (ع)، کمی تغییر کرد و کم حرف شد. هر بار هم که می رفت حرم دیر بر می گشت آن هم با چشم های خون. رفقا مانده بودند که خود مجید است یا نقش جدید. پیاده روی که شروع شد، مجید غرق در خودش بود. نه می گفت و نه می خندید، پایش که رسید بین الحرمین، از درون شکست. دیگر دست خودش نبود. ذکر یا حسین یا حسین بود و اشک و ناله. وقتی می خواستند برگردند، به صمیمی ترین دوستش گفت: توی این چند روز از امام حسین خواستم که آدمم کند. اگر آدمم کند دیگر هیچ چیز نمی خواهم. او حرّی دیگر شده بود. فاصله بین توبه و شهادتش ۱۳ ماه بیشتر نبود. 🏴 🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 پدر و مادر روایت می‌کنند که مجید قبل از اعزام خواب دیده بود که حضرت زهرا (س) را دیدم که فرموده‌‌اند: مجید! تو وقتی می‌آیی سوریه بعد از یک هفته پیش خودمی. یک روز برای تشییع رفته بودیم گلزار «یافت آباد»، آنجا بود که به عمه‌اش گفته بود: عمه جان! من هم عازم سوریه‌ام، دو هفته دیگر جای من هم همین جاست. وقتی به سوریه رفت، چون تک پسر بود او را به عملیات نمی‌بردند. به مرتضی کریمی گفتم: مجید و یکی از بچه‌ها را می‌گذاریم نگهبان دم ساختمان‌ها و خط نمی‌بریم، اما یک بار حرف آخر را زد، گفت: سید اگر من را بردی که هیچ، اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا (س) می‌کنم، خودت می‌دانی و حضرت فاطمه (س). روزی هم که می‌خواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند، گفت: توی عملیات از بین دویست نفر، فقط دوازده سیزده نفر می‌شوند، همین‌طور هم شد، از یک گردان ۱۸۰ نفره چهارده نفر شدند که یکی از آنها هم مجید بود. 🥀 🕊🌹
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به گنبد انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. نمازهایش را اول وقت می خواند . خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم. 🏴 🕊🌹
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 پدر و مادر روایت می‌کنند که مجید قبل از اعزام خواب دیده بود که حضرت زهرا (س) را دیدم که فرموده‌‌اند: مجید! تو وقتی می‌آیی سوریه بعد از یک هفته پیش خودمی. یک روز برای تشییع رفته بودیم گلزار «یافت آباد»، آنجا بود که به عمه‌اش گفته بود: عمه جان! من هم عازم سوریه‌ام، دو هفته دیگر جای من هم همین جاست. وقتی به سوریه رفت، چون تک پسر بود او را به عملیات نمی‌بردند. به مرتضی کریمی گفتم: مجید و یکی از بچه‌ها را می‌گذاریم نگهبان دم ساختمان‌ها و خط نمی‌بریم، اما یک بار حرف آخر را زد، گفت: سید اگر من را بردی که هیچ، اگر نبردی شکایتت را به حضرت زهرا (س) می‌کنم، خودت می‌دانی و حضرت فاطمه (س). روزی هم که می‌خواست با خواهرش عطیه خداحافظی کند، گفت: توی عملیات از بین دویست نفر، فقط دوازده سیزده نفر می‌شوند، همین‌طور هم شد، از یک گردان ۱۸۰ نفره چهارده نفر شدند که یکی از آنها هم مجید بود. 🥀🕊🌹