eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.4هزار عکس
20.3هزار ویدیو
447 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 ‌ آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام ، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند ! دوستان عزیز ! تنها راه رسیدن به سعادت ، ترک محرمات و انجام واجبات است . راه قرب به خدا همین است و بس . دست یکدیگر را بگیرید و راه را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید . 🥀 🕊🌹
2.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊💐🍀🌺🍀💐🕊 شما که می‌گویید امام زمان (عج) باید بیایند، زمینه‌اش را باید شما برای امام زمان (عج) آماده کنید . بهترین اعمال در زمان امام زمان (عج) انتظار فرج است ... سلامتی و تعجیل در فرج 💐 🍀🌺
🌺🕊💐🌷💐🕊🌺 ماه رمضان را آمده بود خانه... بہ علی مےگفت : «امسال ماه رمضون از خدا احدے الحسنیین را خواستم ؛ یا یا زیارت.» هر شب با موتور علی مےرفتند دعاے ابوحمزه، هر سےشب ! وقتی دعا را مے خواندنـد، توے حال خودش نبود، نالہ مےزد، داد مےڪشید ، استغفار مےڪرد ، از حال مےرفت. از دعا ڪہ بر مے گشتند، گوشہ ی حیاط ، مےایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمےانداخت، هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمےتوانست خوب قنوت بگیرد، با همان حال، العفو مےگفت، گریه می کرد، می گفت « ماه رمضون کہ تموم بشه، من هم تموم مےشم .» 📚 یادگاران ، جلد هشت ڪتاب شهید ردانے پور، صفحه 75 🥀🌷🕊
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 رفتم داخل .. به نگهبان گفتم با فرمانده تون کار دارم .. گفت الان ساعت ۱۱ هست و ملاقاتی قبول نمی کنن ‌ رفتم در اتاقش رو زدم ..رفتم داخل روی سجاده نشسته بود ‌و داشت ذکر میگفت .. چشماش سرخ بود و خیس اشک .‌ رنگ به رو نداشت . نگران شدم .. گفتم مصطفی چیزی شده ؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟ سرش رو انداخت پایین ، زل زد به مهرش و دانه های تسبیح رو یکی یکی رد میکرد .. آهی کشید و گفت از ساعت ۱۱ تا ۱۲ رو مخصوص خدا گذاشتم .. می شینم ، فکر می کنم و نگاه می کنم به کارهای خودم .. از خودم می پرسم . مصطفی کارهایی که کردی برای خدا بوده یا برای دل خودت ؟ صداش بغض داشت ، بغضی که به زحمت نگهش داشته بود.. دلم به حال خودم سوخت ، من کجا و مصطفی کجا !! 🌹🕊🥀
🌺🌼💐🌴💐🌼🌺 معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که سرت را بالا بگیر ببینم چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد. از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان. آخه برای چی؟؟؟ معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم ، حوزه . 🥀 🕊🌹
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 جلوی مادر با ادب می نشست و می گفت: من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر: خب معلومه! خدارو امام حسین(ع) رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر: امام حسین(ع) رو هم برای خدا می خوام. پس راضی می شی من بشم و فدای امام حسین(ع) بشم؟ این جوری رو راضی کرد و رفت فدای امام حسین(ع) شد. شادی روح و 🕊 🕊🥀
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 ‌ آن کسانی که مسئولیتی دارند و با خون و ایثار و استقامت و کار و تلاش سربازان گمنام ، نام و عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند ! دوستان عزیز ! تنها راه رسیدن به سعادت ، ترک محرمات و انجام واجبات است . راه قرب به خدا همین است و بس . دست یکدیگر را بگیرید و راه را که همان راه رسیدن به خدای متعال است ادامه دهید . 🥀 🕊🌹
🌺🌼💐🌴💐🌼🌺 معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که سرت را بالا بگیر ببینم چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد. از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان. آخه برای چی؟؟؟ معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم ، حوزه . 🥀 🕊🌹
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 جلوی مادر با ادب می نشست و می گفت: من رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر: خب معلومه! خدارو امام حسین(ع) رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر: امام حسین(ع) رو هم برای خدا می خوام. پس راضی می شی من بشم و فدای امام حسین(ع) بشم؟ این جوری رو راضی کرد و رفت فدای امام حسین(ع) شد. شادی روح و 🕊 🕊🥀
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 رفتم داخل .. به نگهبان گفتم با فرمانده تون کار دارم .. گفت الان ساعت ۱۱ هست و ملاقاتی قبول نمی کنن ‌ رفتم در اتاقش رو زدم ..رفتم داخل روی سجاده نشسته بود ‌و داشت ذکر میگفت .. چشماش سرخ بود و خیس اشک .‌ رنگ به رو نداشت . نگران شدم .. گفتم مصطفی چیزی شده ؟ خبری شده ؟ کسی طوریش شده ؟ سرش رو انداخت پایین ، زل زد به مهرش و دانه های تسبیح رو یکی یکی رد میکرد .. آهی کشید و گفت از ساعت ۱۱ تا ۱۲ رو مخصوص خدا گذاشتم .. می شینم ، فکر می کنم و نگاه می کنم به کارهای خودم .. از خودم می پرسم . مصطفی کارهایی که کردی برای خدا بوده یا برای دل خودت ؟ صداش بغض داشت ، بغضی که به زحمت نگهش داشته بود.. دلم به حال خودم سوخت ، من کجا و مصطفی کجا !! 🌹 🕊🥀