eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.9هزار عکس
18.2هزار ویدیو
371 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 شهیدی که در زمان جنگ دشمن برای سرش جایزه ای بیشتر از فرمانده اش تعیین کرده بود! 💠 در لحظه شهادت قرآن را بوسید و زیر لب امام زمان (عج) را صدا میزد. 💠 در عملیات حصر آبادان توانست با اسلحهٔ خالی چند عراقی را اسیر کند‌. 💠 قبل از انقلاب، عکس شاه را از سر در مدرسه پایین آورد و به جایش عکس الاغ گذاشت! 💠 حاج قاسم درمورد ایشان گفتند: حاج مهدی کازرونی کلید لشکر بود و قسم میخورم در وجودش ذره ای ترس وجود نداشت! 🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
💚🌷♥️ مراسم جشن عروسی اکبر به نوع خودش خیلی خاص بود، چون بعضی اطرافیان انتظار داشتند او هم مثل بقیه بچهای فامیل عروسی بگیرد اما اکبر فقط برایش این مهم بود عروسیش مورد نظر عنایت امام زمان (عج) باشد.🎊 یک عروسی بدون گناه که البته به همه هم خیلی خوش گذشت.🎊 هنگام نماز هم خودش مثل بقیه کت دامادیش را روی دوشش انداخت و وضو گرفت و برای نماز جماعت به نماز خانه رفت.📿 ♥️ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌ 🕊 قرارگاه شهدا 🕊 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
‍ ‍ 🔰شهیدی که پس از ، کارنامه دخترش را کرد. 🌷 🍂شهادت ۶۲/۱۱/۳۰ کردستان 🔵راوی : دختر شهید 🌸آخرین روزهای سال ۶۲ بود که خبر شهادت پدرم به ما رسید.بعد از یک هفته عزاداری، مادرم با بستگانش برای برگزاری مراسم یاد بود به زادگاه پدرم ، شهرستان خوانسار رفتند. 🌺من هم بعد از هفت روز به مدرسه رفتم. همان روز برنامه امتحانی ثلث دوم را به ما دادند و گفتند: والدین باید کنند. آن شب با خاطری غمگین و چشمانی اشک آلود و با این فکر که چه کسی باید کارنامه مرا امضاء کند به خواب رفتم. 🌸پدرم را در خواب دیدم که مثل همیشه خندان و پر نشاط بود. بعد از کمی صحبت به من گفت زهرا آن را بیاور تا امضاء کنم. گفتم کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه به تو دادند. کارنامه را به او دادم و پدر شروع کرد به نوشتن 🌺فردا صبح که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم از خواب دیشب چیزی یادم نبود. اما وقتی داشتم وسایلم را مرتب می کردم، ناگهان چشمم به آن کارنامه افتاد. باورم نمی شد. اما حقیقت داشت. در ستون ملاحظات کارنامه دست خط پدرم بود که با رنگ قرمز نوشته بود:  "این جانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی" و امضاء کرده بود. 🌼برای اینکه شبهه ای پیش نیاید امضا و نوشته کارنامه توسط علما و اداره آگاهی مورد تایید قرار گرفته و به رویت می رسد و نسخه آن در موزه شهداء تهران در معرض دید بازدیدکنندگان قرار دارد. 📙برگرفته از کتاب آخرین نامه اثر گروه شهید هادی ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ ‌‌
🕊♥️ موقع پرو لباس مجلسی بهم گفت:«هنوز نامحرمیم،تا بپسندی برمیگردم.» رفت و با سینی آب هویج بستنی برگشت.برای همه خرید بود جز خودش! گفت میل ندارم. وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است. ازش پرسیدم حالا چرا امروز ؟! گفت: می خواستم گره ای تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم.‌ به نقل از همسر شهید‌ منبع📚: کتاب سربلند(زندگینامه شهید محسن حججی)‌‌ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
◇ فقط ۱۲ سال سن داشت. دانش‌آموز اول راهنمایی بود که با شروع جنگ تحمیلی خود را به جبهه‌های حق علیه باطل رساند. ◇ در اولین حضورش در جبهه وارد گردان تخریب شد و با تلاش و خدمات زیاد مورد توجه فرماندهان قرار گرفت. در همان مرحله اول از ناحیه دست مجروح شد و در بیمارستانی در تهران بستری شد. ◇ بعد از بهبود نسبی دوباره عازم جبهه‌های غرب کشور شد. 🔹️ در عملیات والفجر ۴ درحالی‌که پیشاپیش رزمندگان مشغول بازگشایی محور عملیاتی و خنثی کردن مین‌ها بود ، به شدت مجروح شد و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. ◇ به خاطر مجروحیت او را در بیمارستان الرشید عراق بستری کردند ، اما با توجه به‌شدت جراحات وارده و از طرفی شکنجه های بعثیون ؛ هفتم آذرماه ۱۳۶۲ در همان بیمارستان غریبانه به شهادت رسید. ✍بخشی از وصیت نامه: ◇میدان، میدان امتحان و آزمایش است ◇ و تا امتحان نباشد، ثابت نمیشود که کدام فرد واقعا مدافع اسلام و قرآن است 💥پیکرش را در همان مکان دفن می کنند تا اینکه بعد از ۲۰ سال پیکر را به ایران انتقال و طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا زادگاهش به خاک می سپارند. 🌷 ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💜 همسر شهید← ☀️اهواز بود که تلفن زد 📞دیدار با امام خمینی(ره) داریم؛ شما هم می‌آئید؟ گفتم:از خدامه و شبانه با بچه‌ها به سمت تهران رفتیم برای دیدار با امام(ره)؛ بعضی از رزمنده‌ها کارت ملاقات حضوری داشتند.وقتی رسیدیم حسن آقا کارت  را به من دادند و گفتند: شما به جای من برو‼️ گفتم:نه شما اینقدر دوست داری و علاقه داری! چون هر وقت اسم امام خمینی(ره) می‌آمد چشمانش پراشک می‌شد. گفت: نه این حق شماست؛ در این چند سال در بدترین شرایط زندگی کردی؛ فقط گفت: به امام بگو همسرم بیرون است و گفتند *التماس دعا*؛ زهرا دختر کوچکم 4 ماه بود؛ وقتی رفتم امام روی سر زهرا دستی کشیدند.گفتم :همسرم بیرون هستند و گفتند التماس دعا و آنجا امام فرمودند: *حاجتشان روا*. برگشتم حسن آقا گفت :امام چیزی نگفتند⁉️ گفتم: فرمودند حاجتشان روا. حالا حاجت شما چی بود؟ گفت : *شهادت* 💔سه‌شنبه هفته بعد خبر شهادت حسن آقا را به من دادند.🕊
💔  حدود نیم ساعت قبل از وقوع حادثه، امید به یکی از همراهانش می‌گوید خوابم گرفته و کمی استراحت می‌کنم؛ چند دقیقه می‌خوابد و ظاهرا خوابی می‌بیند، زمانی که بیدار می‌شود با یکی از دوستانش تماس می‌گیرد و تعریف می‌کند که خواب دیده‌ام من و تو کنار ضریح امام حسین(ع)‌ نشسته‌ایم، گنبد باز شد، نوری آمد و من به سمت بالا رفتم. دوستش در جواب امید می‌گوید به خودت غره نشو و برای کسی هم تعریف نکن اما عاقبت تو شهادت است؛ حدود ۱۰ دقیقه بعد از این تماس، همسر امید به دوست او تماس می‌گیرد و می‌گوید هر چه به امید زنگ می‌زنم در دسترس نیست و نگران شده‌ام، در پاسخ می‌گوید تلفن را قطع کن تا پیگیری کنم و با پیگری‌ها متوجه می‌شوند که چه اتفاقی افتاده. راوی: هادی حق‌شناس از دوستان 🌹 پاسدار مدافع وطن شهید امید اکبری متولد اصفهان و از نیورهای حاضر در سپاه زاهدان و یکی از مداحان و ذاکرین امام حسین ع بود که در انفجار تروریستی به اتوبوس کارکنان سپاه به شهادت رسید🕊 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
می‌گفت: بچه که بودم پیرمردی در کوچه روی زمین سرد خوابیده بود و نمی‌توانستم کمکش کنم! آن شب رختخواب آزارم داد از فکر پیرمرد و روی زمین سرد خوابیدم تا شریک رنجش باشم سرما به بدنم نفوذ کرد و مریض شدم اما روحم شفا پیدا کرد، چه مریضی لذت بخشی...!☑️ 🕊شهیدمصطفی‌چمران🌱 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
💜 رو به سوریه کرد و گفت: بیا عروسڪ‌هایم مالِ تو حالا داداشم رو پس میدی..؟! آخه خیلی دلتنگشم..^^ ): خواهر ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
به این اصل خیلی اعتقاد داشت که اگه واقعاً کاری رو برای خود خدا بکنی، خودش عزیزت می کنه. آخرش هم همین خصلتش باعث شد تا عکس شهادتش اینطور معروف بشه... 🌷شهید امیر حاج امینی🌷 ‎‎‌‌‎‎‌‌‎─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
‍💠مــادر💠 💓برای ابراهیم بسیار احترام قائل بود. جور دیگری او را دوست داشت. 🌺ابراهیم هم سوای مادر و فرزندی، به مادرش خیلی علاقه داشت. مادری که با سختی فرزندانش را به خوبی تربیت کرد. 💔وقتی خبر شهادت ابراهیم را شنید خیلی بی تابی کرد. ناراحتی قلبی داشت و هیجان برایش خوب نبود. این اواخر قلبش می‌سوخت. حرارت بدنش بالا می رفت. 🍂مادر می‌رفت سر یخچال و یخ می‌خورد تا بلکه کمی آرام شود. سه سال بعد از بازگشت آزادگان و یقین به اینکه ابراهیم شهید شده، دیگر نتوانست دنیای بدون ابراهیم را تحمل کند و از دنیا رفت. 🍃🌼 ┄┅┅❅❁❅┅┅♥️ شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️
✧─┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅─✧ تلنگر شهدایی 🔔 📌پاسخ جالب شهید به سوال معلمش در شب عملیات ... 🎆 معلم : " تو از شاگردان خوب من هستی و نمراتت همیشه ۲۰ بود؛ اگر به دَرسَت ادامه می دادی هم می توانستی به جامعه خدمت کنی . 🌻شاگرد: من اینجا هستم تا ببینم ...