eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.5هزار عکس
20.3هزار ویدیو
447 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🕯 نام و نام خانوادگی شهید: نادر بیرامی تولد: ۱۳۵۳/۷/۱، روستای بهرام‌وندی، توابع گیلانغرب، استان کرمانشاه. شهادت: ۱۴۰۱/۸/۲۷، با ضربات چاقوی اغتشاشگران، شهرستان صحنه، استان کرمانشاه. گلزار شهید: گیلانغرب، دهستان حیدریه، مزارستان روستای بهرام‌وندی 🍃🥀🕊🥀🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻نوشته سمیرا اکبری ۱۴۰۳/۱۰/۱۹ 🎨🖌نقاشی دیجیتال: مطهره سادات میرکاظمی 🎞تنظیم و تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: مریم شهرامپور 🖼🎨طراحان جلد: لیلا غلامی، الهام رسولی 🍃🥀🕊🥀🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 📚سردارهای رفته کیف و کت پسرش را تنگ در آغوش گرفته و به قلبش چسبانده است. همینطور که چشم‌هایش بسته است، سر و تنش را گهواره‌وار تکان می‌دهد. صدایش، سوز لالایی‌ دارد. - جگرگوشه دلاورم رفت جگرگوشه قهرمانم رفت جگرگوشه سردارم رفت. پسرم مثل حاج قاسم، سرباز رهبر بود. دوربین از مادر می‌گذرد و روی موهای پرکلاغی دختر متوقف می‌شود. زینب، بغضش را به سختی در گلو بالا و پایین می‌کند. - بابام کارش رو خیلی دوست داشت. دوست داشت پرچم ایران، همیشه بالا باشه. گریه امانش نمی‌دهد. ابوالفضل مردانه اشک می‌ریزد و حرف‌های خواهرش را ادامه می‌دهد. - پدرم عاشق شهادت بود. عاشق حاج قاسم. صدای مرد سپاهی سبز پوش، مثل شانه‌هایش، می‌لرزد. - هرچه گفتم حاجی نرو خطرناکه! گفت، من نرم کی بره! به شوخی بهش گفتم: «یه وقت شهید نشی!» خندید و گفت: «مگه من از حاج‌قاسم عزیزترم؟!» سوز و اشک و آه برای سردارهای رفته، اوج گرفته و دیگر مجالی برای گفتن و شنیدن باقی نمانده است. ✍🏻نوشته: سمیرا اکبری ۱۴۰۳/۱۰/۱۹ 🍃🥀🕊🥀🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🏴🕯 سردار شهید «حاج نادر بیرامی» در اولین روز پاییز سال ۱۳۵۳، در «روستای بهرام‌وندی» دهستان حیدریه از توابع شهرستان گیلانغرب، در خانواده‌ای مؤمن و مذهبی دیده به جهان گشود. او فرزند اول و نورچشمی خانواده بود و به سبب اخلاق و رفتار خاص و مهربانی زیادی که داشت در خانواده و اقوام، بسیار محبوب بود. از همان کودکی طوری رفتار می‌کرد که می‌شد به او اعتماد کرد و کارهای بزرگ را به او سپرد. قبل از ورود به مدرسه، پدرش به دلیل شرایط بد اقتصادی آن زمان، مجبور شد برای کار به تهران برود. همان‌وقت نادر شده بود همدم تنهایی‌های مادرش. او در سال ۱۳۶۱ وارد مدرسه شد و دورانی پر از خاطره و استرس را زیر بار آتش موشک و خمپاره گذراند. کلاس کاه‌گلی با پنجره‌های چوبی که می‌توانست خاطرات بهتری را برای بچه‌ها رقم بزند ولی متاسفانه بیشتر روزها به خاطر حملات و بمباران بعثی‌ها، تعطیل بود. در یکی از همان روزها که او به مدرسه رفته بود حمله هوایی شد و به خاطر شدت انفجاری که رخ داد باعث شد دانش‌آموزان آسیب ببینند که او نیز از این حادثه مستثنی نبود و از ناحیه پا دچار آسیب و شکستگی شد که جای زخمش را تا پایان عمرش به یادگار گذاشت... 🍃🥀🕊🥀🍃 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid