eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
45.5هزار عکس
20.3هزار ویدیو
448 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
دلنوشته برای شهدا 😔 تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... . باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... . باید از گذشت! باید کشت را... . شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!! بايد اقتدا كرد به ╼═══•❅✿•❁•✿❅•═══╾ ❣❣
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 من با کار دارم ! ابراهیم نداشت ، اما بی سیم که داشت ! ابـراهـیـم ! اگر صدای مرا می شنوی ، کمک ! من و بچه ها گیر افتادیم در تله ی ! تلفن همراه من کار نمی کند بدرد نمی خورد هرچه گشتم برنامه نداشت تا با تو تماس بگیرم ... گفتم می خواهم با بیسیم شما بگیرم.. گفتند اندرویدهای شما را چه به بیسیم ! اما من همچنان دارم تلاش می کنم تا با گوشی اندروید صدایم را به تو برسانم ... اگر می شنوی ما افتادیم بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی می رفتی ؟ تا چشم و دل دختری را آب نکنی ! اینجا می گیریم تا دیده شویم .. لاک می زنیم تا بخوریم تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی و دنیارا پیچاندی! و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم ! ابـراهـیـم! اگر صدایم را می شنوی، دوباره بگو تا ما هم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند . راه را پیداکنیم .. راه را گم کرده ایم اگر از برگشتی کمی از ان های نـاب را برایمان سوغات بیاور تا ما هم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم... تمام ..... 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 شادی روح و 🥀 🌴🌹
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت . از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. همیشه می گفت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی می کشید . ابراهیم همیشه می گفت : اگر خانم‌ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند ، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر می شود و نامحرم جرأت پیدا نمی کند کاری انجام دهد . 🥀 🕊🌹
🌙توسل به ابراهیم 🦋یه روز متوسل شدم به شهید گفتم داداشی اگر حالم بهتر بشه هر شب جمعه برات یه چیزی مسجد محلمون خیرات میکنم اولین شب جمعه حلوا درست کردم و بردم چون خجالتی هستم روم نمیشد بلند شم خیر کنم حلوا رو🥀 تو دلم مُدام میگفتم حالا که حلوا آوردیم رومون نمیشه بلند شیم از جامون. بخدا همون لحظه برق مسجد رفت و تاریکی بر مسجد حاکم شد‼️ و من از تاریکی استفاده کردم و حلوا رو پخش کردم قطعا این ترفند از طرف شهید بود. حداقلش من اینطور برای خودم تعبیر کردم. مگه میشه اون مسجد با اون ابهتش ترانس برق سیار نداشته باشه... دقیقا ما حلوا رو پخش کردیم و کارمون تموم شد یهو برق اومد منم زمزمه وار خندیدم و گفتم دمت گرم داداش🌙 باورتون نمیشه از فردای اون روز حال من رفته رفته بهتر شد و از اون آشوبی که داشت وجودم رو میگرفت کاسته شد. دمش گرم داداشمون رو.✨ ─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─ قرارگاه شهدا🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @martyrscomp
🥀🌴🕊🌹🕊🌴🥀 یک روز را در بازار دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود . گفتم : آقا ، برای شمازشته !!! این کار باربرهاست نه کرد و گفت : نه این برای بهتره مطمئن می شوم که نیستم !! گفتم : کسی رو اینطور ببینه نیست تو و.... خندید و گقت : ای بابا همیشه کن که تورو دید بیاد نه مردم ... 📚 🥀 🌴🕊
...مصطفی هرندی می گوید: خیلی بی تاب بود ، ناراحتی در چهره اش موج میزد . پرسیدم چیزی شده !؟ ابراهیم با ناراحتی گفت : دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی ، تو راه برگشت ، درست در کنار مواضع دشمن ، ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد . عراقی ها تیر اندازی میکردند و ما هم مجبور شدیم برگردیم . علت ناراحتیش را فهمیدم ، هوا که تاریک شد حرکت کرد ، نیمه های شب هم برگشت ،خوشحال و سر حال ، مرتب فریاد میزد امدادگر امدادگر ، سریع بیا ، ماشاالله زنده است ! بچه ها خوشحال بودند ، ماشاالله را سوار آمبولانس کردیم ، اما ابراهیم در گوشه ای نشسته بود و غرق در فکر بود . کنارش نشستم ، با تعجب پرسیدم در چه فکری هستی ؟ مکثی کرد و گفت : ماشاالله وسط میدان مین افتاده بود ، کنار سنگر عراقی ها ، اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود ! کمی عقب تر پیدایش کردم ، دور از دید دشمن ! در مکانی امن نشسته بود و منتظر من بود...! ✨خون زیادی از پای من رفته بود ، بی حس شده بودم ، عراقی ها مطمئن بودند که زنده نیستم ، حالت عجیبی داشتم ، زیر لب میگفتم : یا صاحب الزمان ادرکنی... هوا تاریک شده بود ، جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد ، چشمانم را به سختی باز کردم ، مرا به آرامی بلند کرد ، دردی حس نمیکردم ، از میدان مین خارج شد در گوشه ای امن آهسته و آرام مرا روی زمین گذاشت گفت : کسی می آید و تو را نجات میدهد ، او دوست ماست ! لحظاتی بعد آمد با همان صلابت همیشگی ، مرا به دوش گرفت و حرکت کرد . آن جمال نورانی ، ابراهیم را دوست خود معرفی کرده بود خوشا به حالش .😔 📩 اینها را ماشاالله در دفتر خاطراتش از جبهه ی گیلانغرب نوشته بود.. 📚سلام بر ابراهیم – ص 117 قرارگاه شهدا 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 eitaa.com/joinchat/3399418009Ceebccf2e58 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 @martyrscomp
🌺🌴🥀🕊🥀🌴🌺 از صحبت با بسیار گریزان بود. اگر می خواست با زنی ، حتی بستگانش صحبت کند ، به هیچ وجه را بالا نمی گرفت . به قول دوستانش، به زن آلرژی داشت . 🥀 🕊🌹
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 ، ای پرستوی پر کشیده ، تو چه کردی که اینچنین در دلهای دوستداران و محبینت جا خوش کرده ای،چه سرّی است میان تو و خدایت که بهترین تقدیر را برایت رقم زد، چه کردی که دلبری میکنی و همگان را مجذوب خود نموده ای، اگر از اخلاص تو بگویم کم گفته ام، چه بگویم از تو که هر چه بر زبان جاری کنم و قلم بنوسید باز هم زبان قاصر از گفتن و قلم عاجز از نوشتن است . اگر چه و بی نام و نشان همچون _س هستی ، اما نامت تا ابد ورد زبانهاست، یادت همیشه در خاطره هاست و جاودان هستی ای فرزند 🥀 🕊🌹
🇮🇷🌴🌹🕊🌹🌴🇮🇷 🌹 🌹 : 🗓 1336/02/01 🗓 محل تولد : تهران : 🗓 1361/11/22 🗓 محل : فکه - کانال کمیل عملیات : والفجر مقدماتی مزار : 🇮🇷 🕊🌹
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🇮🇷🌴🌹🕊🌹🌴🇮🇷 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #سردار_رشید_اسلام #شهيد_والامقام #ابراهیم_هادی #طلوع : 🗓 1336/02/01
🥀🇮🇷🕊🌹🕊🇮🇷🥀 همراه با با موتور به سمت میدان آزادی می‌رفتیم که ابراهیم را برای عزیمت بسوی جبهه به ترمینال غرب برسانیم. در راه یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد و خانمی که کنار راننده نشسته بود و حجاب درستی نداشت، نگاهی به ابراهیم انداخت و حرف زشتی زد. ابراهیم گفت: "سریع برو دنبالش" و من هم با سرعت به سمت ماشین رفتم. بعد اشاره کردیم بیا بغل ، با خودم گفتم: "این دفعه دیگه یه دعوای حسابی رو می‌بینم" اتومبیل کنار خیابان ایستاد. ماهم کنار درب راننده ایستادیم. منتظر برخورد ابراهیم بودم اما او همینطور که روی موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسی گرمی کرد. راننده که تیپ ظاهری ما و برخورد خانمش رو ‌دیده بود، توقع چنین سلام و علیکی نداشت. بعد از جواب سلام به ابراهیم گفت: "چی شده آقا؟" ابراهیم گفت: "من خیلی معذرت می‌خوام، خانم شما فحش بدی به من و همه ریش دارها داد. می‌خوام بدونم که..." راننده که توقع چنین برخورد خوبی رو نداشت. حرف ابراهیم رو قطع کرد و گفت: "خانم بنده غلط کرد، بیجا کرد" ابراهیم گفت: "نه آقا اینطوری صحبت نکن. من فقط می‌خوام بدونم حقی از ایشون گردن بنده ‌است، یا من کار نادرستی کردم که با من اینطور برخورد کردن!". راننده که فکر نمی‌کرد ما اینگونه برخورد کنیم پیاده شد . صورت ابراهیم رو بوسید و گفت: "نه دوست عزیز شما هیچ خطائی نکردی ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمنده‌ایم" و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد. این رفتارها و برخوردهای ابراهیم آن هم در آن مقطع زمانی خیلی برای ما عجیب بود ولی با این کارها راه درست برخورد کردن با مردم را به دوستان نشان می‌داد. 🌹 🕊 🌹 🕊🌹
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
🇮🇷🌴🌹🕊🌹🌴🇮🇷 🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹 #سردار_رشید_اسلام #شهيد_والامقام #ابراهیم_هادی #طلوع : 🗓 1336/02/01
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 همراه با ریزبینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی‌های ابراهیم بود که او را از بسیاری از دوستانش متمایز می‌کرد. فراموش نمی‌کنم، اوایل انقلاب یک شب به همراه ابراهیم و بچه‌های کمیته به مأموریت رفته بودیم. خبر رسیده بود فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب می‌باشد در یکی از مجتمع‌های آپارتمانی دیده شده .آدرس را هم دراختیار داشتیم و با دو دستگاه خودرو به ساختمان مورد نظر رسیدیم. به سراغ آپارتمان اعلام شده رفتیم و بدون درگیری شخص مورد نظر رو دستگیرکردیم. وقتی می‌خواستیم از ساختمان خارج شویم جمعیت زیادی جمع شده بودن تا فرد مظنون رو مشاهده کنن. خیلی از آن‌ها ساکنان همان ساختمان بودن. ناگهان ابراهیم برگشت داخل آپارتمان و گفت : " صبر کنین ! با تعجب پرسیدیم : "چی شده ؟ چیزی نگفت . فقط چفیه‌ای که به کمرش بسته بود رو باز کرد و به چهره مرد بازداشت شده بست . پرسیدم: ابرام چیکار می‌کنی ؟ با آرامش خاصی جواب داد : ما بر اساس یه تماس و یه خبر، این آقا رو بازداشت کردیم . اگه آنچه که گفتن درست نباشه، آبروی این آقا رو بردیم و دیگه نمی‌تونه اینجا زندگی بکنه . همه مردم هم به چهره یک متهم به او نگاه می‌کنن . اما این طوری کسی اون رو نمی‌شناسه . اگر فردا هم آزاد بشه مشکلی پیش نمی‌یاد. وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت و من به دقت نظر ابراهیم فکر می‌کردم که چقدر آبرو و شخصیت انسانها در نظرش مهم بود . 📚 سلام بر ابراهیم – صفحه 171 🌹 🕊 🥀🌴🌹
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 قبل از انقلاب با ابراهیم به جایی می‌رفتیم. حوالی میدان خراسان از داخل پیاده‌رو با سرعت در حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعت را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همین‌طور که آرام حرکت می‌کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: «یه خورده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم!» من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به‌خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می‌کشید و آرام می‌رفت. ابراهیم گفت : «اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می‌سوزد که نمی‌تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته راه برویم تا او ناراحت نشود.» 📚 از کتاب سلام بر ابراهیم شادی روح و 🌹 🕊🥀