eitaa logo
قـرارگـاه شـهـدا 🇮🇷🇱🇧🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
41.9هزار عکس
18.2هزار ویدیو
371 فایل
•°| بسم رب الشهدا و الصدیقین |•° روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. لینک ناشناسمون↯ https://harfeto.timefriend.net/17341777457867
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 🍁🍂بهروز متولد پاییز بود. در شهرستان هامون استان سیستان و بلوچستان به دنیا آمد. مقطع دبستان را در مدرسه شهید هراتی روستای فیروزه هامون گذراند و دوران راهنمایی را در مدرسه «محمدامین» ده کیخا به پایان رساند. 🌞در سال ۸۶ در رشته جوشکاری با سطح خیلی خوب از هنرستان شبانه‌روزی کار و دانش امام خمینی شهر بنجار از توابع زابل فارغ‌التحصیل شد. 🌿بهروز هراتی مقدم، فعالیت‌های بسیجش را از سال ۸۴ آغاز و در سال ۸۷ عضو فعال بسیج و عضو گردان عاشورا گردید. علاقه زیادی به شغل نظامی داشت و بعد از سختی‌های زیاد در مرزبانی استخدام شد. ❄️💍در دی ماه سال ۹۵ بعد از سپری شدن دو سال از دوران عقد ازدواج کرد که حاصل این عشق در سال ۹۸ به دنیا آمد. «الینا» اسم همان دختری است که شهید عاشقانه او را دوست داشت و هنگامه شهادتش ۸ ماه بیشتر نداشت. 🌹وی در حین کنترل و پایش نوار مرزی در سیرکان سراوان استان سیستان و بلوچستان، در ۸ مهرماه ۱۳۹۹ به مقام عالی شهادت دست یافت. 🕊 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
🇮🇷 همیشه قبل از اذان وضو می‌گرفت و به انتظار نماز می‌نشست. سجاده‌اش همیشه گوشه اتاق بود. آقا بهروز همیشه به یاری همسرش کارهای خیرخواهانه می‌کرد و کسی جز خودشان خبر نداشت. به شدت عاشق خانواده‌اش بود. متواضع و فروتن و در معرفت و مردمداری زبانزد همگان بود. شهید بزرگوار و همسرش گشاده‌رو بودند و در خانه‌شان به روی همه باز بود. شهید اهل غیبت و دروغ نبود. اگر در مجلسی غیبت و تهمت بود تذکر می داد و بلند می‌شد که مبادا گوشش غیبت بنده بی‌گناهی را بشنود. شیک پوش بود. برای هر کاری از همسرش مشورت می‌گرفت. به والدین خود و همسرش احترام گذاشت. آنقدر عشقشان خالص بود که حاضر به ناراحتی همسرش نمی‌شد. او رفقای زیادی داشت اما فقط با چند نفری که مثل خودش اهل معرفت و چشم و دل پاک بودند دست برادری داده بود. در آرزوی شهادت بود و به دوستانش می‌گفت: «میشه من شهید بشم؟ آیا لیاقت این مقام رو دارم؟!» و آخر هم به آرزویش رسید. 🕊 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
بارها می‌گفت: «من هر چه که دارم، زندگی ساده، عشق پاک و آنچه که از خداوند به دست آورده‌ام را از امام رضا دارم.» قرار بود به رسم همیشه با همسرشان به مشهد و پابوسی آقا بروند اما قسمت نشد و در عوض به آرزوی دیرینه‌اش رسید و در ۹ مهرماه سال ۹۹ به دیدار معشوقش شتافت. 🕊 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
دلم براش تنگ شده خب بابامه ولی از اون فقط یه عکس باهامه..‌. 🇮🇷🕊 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
🕊 شادی روح ملکوتی‌اش و آرامش قلب داغدار همسر محترم و نازدانه‌اش صلوات🌹 ۱۲ 🆔https://eitaa.com/joinchat/2320302193C7143916c3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌹🎥 📚 رفیق شفیق من بی‌خوابی زده بود به سرم. گوشی به دست در فضای مجازی می‌چرخیدم. همان موقع پیام محمدعلی افتاد بالای صفحه‌ی گوشی: «سلام! می‌بینم که بیداری!» تعجب کردم. ساعت نزدیک ۳ صبح بود. انگار که کنارم باشد لبخندی زدم و در جوابش نوشتم: «سلام رفیق شفیقم. خوبی؟! خوش می‌گذره؟!» - شکر، شما خوبی؟ دیدم آنلاینی گفتم یه حالی ازت بپرسم. - بابا بامعرفت! تو خوب باشی منم خوبم. چه خبر؟! کجایی؟ اومدی مرخصی یا هنوز سرکاری؟! - اومدم. جات خالی تو حیاط نشستم منتظر اذان صبح... تعجبم بیشتر شد: «خیره! حالا چرا تو حیاط؟! مگه کسی خونه نیست؟!» _ چرا مامان و بابا هستن. منتهی کلیدهام همرام نیست؛ چراغ‌ها هم خاموشه و حتما خوابیدن. _ حالا آروم در بزن یا یه تک‌زنگ بزن شاید بیدار باشن و در رو برات باز کنن. _ آخه درست نیست این موقع شب بیدارشون کنم‌. _ پسر! هوا سرده! حاج خانم هم راضی نیست توی چله زمستون بمونی پشت در... _ دلم نمیاد، بیدار می‌مونم تا اذان صبح. _ تو دیوونه‌ای به خدا! همین کارها رو می‌کنی آخرشم شهید می‌شی! میگی نه نگاه کن... ✍🏻 رضوانه دقیقی ۱۴۰۱/۱۱/۱۱ 👩🏻‍💻طراح: مطهره‌سادات میرکاظمی 💻تدوین: زهرا فرح‌پور 🎙با صدای: رضوانه دقیقی 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🌹 محمد علی رخشانی در ۷ آبان ماه ۱۳۷۴ در خانواده‌ای مذهبی در شهر زابل دیده به جهان گشود. فرزند آخر خانواده بود. هوش سرشار و خلاقیت بسیارش او را متمایز ساخته بود‌. محمدعلی بعد از گذراندن تحصیلات دوره متوسطه در رشته تجربی وارد دانشگاه شد؛ اما با وجود پذیرفته شدن در یکی از رشته‌های برتر، به علت علاقه فراوانی که به سپاه پاسداران داشت از دانشگاه انصراف داد و پس از گذراندن آزمون‌های اختصاصی و عمومی وارد نیروی قدس سپاه پاسداران گردید. پس از گذراندن دوران تحصیل خود در دانشگاه افسری امیرالمومنین اصفهان، وارد نیروی زمینی خاش شد و بعد از گذشت چند سال خدمت، در لباس مقدس سپاه، در ۲۵ سالگی، در درگیری با اشرار، در منطقه چاه‌کمال خاش، در تاریخ اول مرداد ۱۴۰۰ به آرزوی خود رسید و شهد شیرین شهادت نوشید. 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🌹 خیلی غیرتی بود. روی دین و اهل‌بیت (علیهم‌السلام) حساسیت خاصی داشت. عاشق حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) بود و برای مظلومیت ایشان خیلی گریه می‌کرد. برای همین هم بچه‌ها را خیلی دوست داشت. فرقی نمی‌کرد غریبه باشد یا آشنا. وقتی توی خیابان به بچه‌ای می‌رسید که وضع مالی خوبی نداشت و گدایی می‌کرد برایش هرچه می‌خواست می‌خرید. برخلاف خیلی‌ها که از بچه‌های فقیر دوری می‌کنند؛ با وجود اینکه سر و وضع بچه‌ها اصلا خوب نبود آن‌ها را در آغوش می‌کشید و می‌بوسید. از ته دل و صادقانه همه بچه‌ها را دوست داشت نه برای ریا و خودنمایی... 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🌹 مادر شهید🎤 شب‌ها وقتی همه خواب بودند نگاهش می‌کردم و می‌دیدم که بیدار است. می‌رفتم کنارش و می‌گفتم: «چرا نمی‌خوابی مادرجان؟!» می‌گفت: «همینجا زیارت عاشورا و دعای توسل و قرآنم را می‌خوانم. مامان هرچی شما در طول روز می‌خوانی من در شب تا قبل از اذان صبح می‌خوانم. وقتی اذان صبح را بگویند نماز می‌خوانم و کمی بعد می‌خوابم.» به او می‌گفتم: «مادرجان چرا اینطوری؟! خب شب را بخواب.» می‌گفت: «مادر! اقتضای کار من این است؛ عادت کرده‌ام بیدار باشم. چون مسئولیتم زیاد است باید شب را بیدار باشم که مبادا دشمن به پایگاه‌های ما حمله کند. در ضمنی که مواظبم، نماز و زیارت‌هایم را هم می‌خوانم.» پسرم از همه خواسته بود شب‌ نوزدهم ماه مبارک برای شهادتش دعا کنیم و من هنوز از داشتن چنین پسری به خود می‌بالم. 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🌹 نقل از دوست شهید🎤 یک روز با محمدعلی به یک رستوران رفته بودیم. در میز کناری‌مان دو دختر نشسته بودند. یک دختر باحجاب بود و دیگری کم‌حجاب. دختر کم‌حجاب ما را که با صورت‌های ریش‌دارمان دید شروع کرد به توهین کردن و مسخره کردن‌مان. محمدعلی با صبر خیلی زیاد فقط سرش پایین بود و گوش می‌داد. بعد از تمام شدن حرف‌های آن دختر، محمدعلی از جایش بلند شد و به طرفشان رفت. با لحنی خیلی ملایم و آرام شروع به صحبت کردن با آنها کرد. دختر از حرف‌های محمدعلی و نوع صحبت‌هایش خیلی تعجب کرد. در حدی که همان موقع روسری‌اش را جلو کشید تا موهایش مشخص نشود. 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid
🇮🇷🌹 خواهر بزرگوار شهید در گفتگو با سی‌روز سی‌شهید🎤 توان دیدن ناراحتی دیگران را نداشت. هر کمکی از دستش برمی‌آمد برای اطرافیانش انجام می‌داد. خیلی هوای پدر و مادرم را داشت. همیشه می‌گفت: «وقتی دست و پایشان را می‌بوسم حس می‌کنم عبادت خدا را انجام می‌دهم.» با وجود اینکه تازه سر کار رفته بود و حقوق زیادی هم نداشت اما همیشه حواسش به خمس و زکاتش بود. عاشقانه خدا را عبادت می‌کرد. سر نماز چنان از ته دل گریه می‌کرد که دل سنگ هم آب می‌شد. آخرش هم خدا محمد علی را خرید. 🏴🕯 🆔 https://zil.ink/30rooz30shahid