#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
همین که پا به اتاق گذاشتم،
برادرم، هیداکی، با توپ پر به سراغم آمد و،
در حالی که پدر و مادرم می شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی هایی دارد؟!
آن ها هر گوشتی نمی خورند! شراب نمی خورند!
اصلا تو می دانی ایران کجای دنیاست
که می خواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟!»...
بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛
همان جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می کرد.
ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد...
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
📚 #کتاب_خوب_راهگشاست
🌷 #معرفی_کتاب | «مدیر مدرسه»
😎 میخواهم یک اعتراف بکنم! آن روزها که به مدرسه میرفتم، گاهی پیش میآمد صبحها بهشدت خوابم میآمد و دلم نمیخواست از خانه بیرون بروم؛ روزهایی که اوضاع اینطوری بود، وقتی مدیر را در مدرسه میدیدم، با خودم میگفتم: «خوش به حالش، در یک اتاق جدا مینشیند و کسی کاری به کارش ندارد. پس اگر بعضی از صبحها خوابش بیاید خیلی راحت میتواند بخوابد! آن وقت ما دانشآموزها باید اولِ صبح برویم سر کلاس ریاضی و ادبیات و عربی بنشینیم!»
👨🏫 ماجرا از این قرار است که شخصیت آقای مدیر در کتاب «مدیر مدرسه» معلمی است که از تدریس و سروکلهزدن سر کلاس خستهشده و حالا تصمیم گرفته برود مدیر مدرسه بشود؛ چون فکر میکند اگر مدیر باشد دیگر کسی کاری به کارش ندارد و راحت میشود، اما من پیشاپیش به شما میگویم که اصلاً هم چنین خبرهایی نیست. آقای مدیر روزهایی چنان عجیب و سخت را در مدرسه تجربه خواهد کرد که صدبار در دلش با خودش میگوید کاش همان معلم میماند و...
🔻 برای خواندن متن کامل خواندنی به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=23720