دکتر چهل وپنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خونه.
عصر نشده، گفت: بابا! من حوصلهم سر رفته.
گفتم: چی کار کنم بابا؟
گفت: منو ببر سپاه، بچهها رو ببینم.
بردمش. تا ده شب خبری نشد ازش. ساعت ده تلفن کرد، گفت: من اهوازم. بی زحمت داروها مو بدید یکی برام بیاره!
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
الانم مسئولی داریم که حاضر نیست از خونهش بیاد بیرون و وظیفهش رو انجام بده، که مبادا بیمار بشه!!!
از کجا به کجا رسیدیم؟
@Masafe_akhar
⭕️ سکانس یک:
حسین خاکی و خسته از خط برگشته بود و میخواست بره قرارگاه. از یک رانندهی تانکر آب خواست که شلنگ رو روی سرش بگیره تا شسته بشه. حسین با یک دست سرش رو میشست که راننده برای شوخی آب رو گرفت تو یقه حسین و خیسش کرد!
وقتی حسین رفت راننده هنوز نمیدونست چه کسی رو خیس کرده!
⭕️ سکانس دو:
- الو سلام.
- سلام علیکم، بفرمایید!
- من علی سُلگی هستم از روستای کهریز، نزدیکی نهاوند، سال 65 با جهاد اعزام شده بودم فاو. خاطرهای نوشته بودید از شهید خرازی که من در روزنامه خوندم.
- بله، هجده سال از اون زمان گذشته.
من آن رانندهی تانکر آب هستم، تماس گرفتم که بگم: جز لبخند چیزی نگفت! من منتظر واکنش بودم، ولی او فقط خندید..
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
@Masafe_akhar