eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
13.8هزار دنبال‌کننده
25.5هزار عکس
36.5هزار ویدیو
317 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
💞همه مردم آموزگاران شما هستند: آدمهای خشمگین به شما آرامش می آموزند. آدمهای ریاکار به شما یکرنگی می آموزند. آدمهای سرسخت به شما نرمش می آموزند. آدمهای وحشت زده به شما شهامت می آموزند. همیشه در رابطه با آدمهایی که وارد زندگیتان میشوند از خود بپرسید: این شخص برای آموزش چه چیزی به من فرستاده شده ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
💞روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی ..🍶 همراهش بود و به بازرگان گفت : از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت .. سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد ... آن مرد تعجب کرد وگفت ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی . تاجر جواب داد : ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم .. اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد ... هراینه لذت دهنده بیش از لذت گیرنده بود این یک معامله با خداست. ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
🌿🌸🌼🌸🌿 💞جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد. ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
💞نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم... ( گوینده همراه با گریه کردن تعریف می کند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما...... حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛ رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛ اما برای دادنش یک شرط دارم... گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد... ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
💞ﺧﺪﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺗﻘﻠﺐ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯿﺮﺳﺎﻧﺪ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﻤﻪ ... ﻣﻦ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﺍنه ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﻗﻌﯽ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻮﺍﻟﯽ است... ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ قلبم... ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
⭕️ چشم بصیرت 🔹مردی از اهالی عراق، مالی را برای امام ‌زمان (علیه السلام) فرستاد، حضرت مال را برگرداند. 🔸حضرت پیغام داد: که حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است، از آن خارج کن. مزرعه‌ای در دست او بود که پسرعموهایش در آن مزرعه شریک بودند، ولی حق آن‌ها را نمی‌پرداخت. چون حساب کرد، دید که طلب آن‌ها همان چهارصد درم می‌شود. 🔺 پس از پرداختن آن، باقی‌مانده را نزد حضرت فرستاد و قبول شد. 📚 اصول کافی، مرحوم کلینی، ج۱ ص۵۱۷ @masafe_akhar
💞از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...» چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. ‌═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌@masafe_akhar
⭕️ چشم بصیرت 🔹مردی از اهالی عراق، مالی را برای امام ‌زمان (علیه السلام) فرستاد، حضرت مال را برگرداند. 🔸حضرت پیغام داد: که حق پسر عموهایت را که چهارصد درهم است، از آن خارج کن. مزرعه‌ای در دست او بود که پسرعموهایش در آن مزرعه شریک بودند، ولی حق آن‌ها را نمی‌پرداخت. چون حساب کرد، دید که طلب آن‌ها همان چهارصد درم می‌شود. 🔺 پس از پرداختن آن، باقی‌مانده را نزد حضرت فرستاد و قبول شد. 📚 اصول کافی، مرحوم کلینی، ج۱ ص۵۱۷ @masafe_akhar
➿✴️ ✴️➿ قسمت سوم بحث اصلی اینه که مساله برای فردحل نشده فرد برای ، توجیه نشده. حتی کسی که نماز می‌‌خونه هم توجیه نیست ! تعریف نماز خوب چیه ؟؟ نمازی که هنگام خوندنش از خوف و خشیت خدا بلرزی.. سر نماز سر بالا نمیاره، یه چیزهایی داره می‌‌بینه، ها؟ نماز همین نماز رو نشون می‌‌ داد . نماز خوب یعنی اون...! چون توی نماز ما همچین حالاتی بهمون دست نمی‌ده، کلاً طرف بی‌خیالش می‌شه. یکی از دلایل گرایش به اینه که تو این فرق شیرینی آنلاین (online) به طرف می‌ده. نماز شده وسیله‌ای و جایی و زمانی برای پیدا شدن گمشده‌های ما. اصلاً از خود بنده بپرسن بگن: « اولین جایی که می‌‌زنه چیه؟» می‌گم: «نمازه به خدا قسم». مردی یه نماز بخون از اول تا آخرش به خود خدا فکر کن. به این که در محضر خدا ایستادی. بعد اون وقت خیلی از فلسفه‌ی احکام نماز و خیلی رفتارهای نماز رو می‌‌فهمیم. اینکه در محضر خدا بودن و تمرینی برای همیشه در محضر خدا بودن...! مثل یه ارتشی،ما پدر خودمون نظامی بود. بنده خدا بس که بهش زنگ می‌‌زدن می‌‌گفتن آماده باش، تو خونه دیگه با لباس فرم بود.خیلی هم مشکل بود، تو خونه همیشه بهش اعتراض می‌‌شد. با لباس فرم می‌‌خوابید. می‌‌گفت: «ممکنه هر لحظه زنگ بزنن الآن ما رو بخوان بریم». چون در محضر نظام داره خودش رو می‌‌بینه، خودش رو همیشه آماده می‌‌کنه ! روزی ۵ بار باید برم در محضر خدا باشم. در محضر خدا؟ آخ آخ من که فلان کار رو کردم اصلاً می‌‌تونم در محضر خدا باشم؟؟! داغون می‌‌کنه آدم رو، داغون می‌‌کنه آدم رو. بعد برم اونجا خوب باشم، بیام بیرون این‌وَر… نمی‌شه، اصلاً نشدنی ا‌ست...! «إِنَّ الصَّلَاهَ تَنْهَى عَنِ الْفَحْشَاء وَالْمُنکَرِ» (عنکبوت/۴۵) بحث نماز اگر عمل به واجباته شیرینی نمی‌خواد. اگر مستحباته شیرینی می‌‌خواد ! حضرت امیرالمؤمنین(ع) می‌گه… یه بچه‌ای رو،در نظر بگیرین براش چیزی واجب شده؟ نه. اگر کاری انجام بده مستحبه اگه واجب نباشه، یا برای پدر مادرش نوشته می‌شه، حالا اونجا می‌گه: «اگر شما بر این فرد بکنین «جَنَّ اَو کَفَر»؛ یا مجنون می‌شه یا کافر.» فردی بچه‌‌ی ۵ ساله‌اش رو برای نمازصبح می‌‌برد مسجد. روی زمین می‌‌کشیدش به زور می‌‌بردش. خواب برای اون بچه مطلوبیت داره ، تو داری از مطلوبیتش می‌‌زنی می‌‌بریش سر نماز. آیا مطلوبیت بیشتری از اون بهش می‌دی؟ یعنی درجنگ مطلوبیت‌ها سر ، سر جریان ، شما باید هر دفعه مطلوبیتی از فردی می‌‌گیری، یک مطلوبیت چی بالاتر بهش بدی. الآن مشکلی شده برای این بنده خدا؛ بچه‌ای که نه دیگه نماز می‌‌خونه، نه خدا پیغمبر قبول داره، اعتیاد پیدا کرده… ما داریم می‌‌بینیم. یه آدم به قولی حزب‌اللهی‌یه ‌ها! این دردها رو داره می‌‌چشه، چرا؟ چون ندیده، نشنیده این بحث رو… «نه بچه رو باید عادت داد.»! چطور داری تو این عادت رو تعریف می‌‌کنی؟ ، بله شیرینی می‌‌خواد! شما دیدی بعضی موقع‌ها همچین دلت هوس می‌‌کنه مثلا یه عاشورا بخونی، هر دعایی، هر چیزی که خودتون دوست دارید تو معنویاتتون، بارک الله برو انجام بده! امااگر می‌‌خوای فاتحه‌ی همون رو بخونی تو خستگی بخون! اما واجبات بحثش اینطور نیست؛ فلذا اگر کسی می‌‌بینید واجباتش رو خوب انجام می‌ده جا می‌‌ندازه بعداً به مرحله‌ای می‌‌رسه که می‌‌تونه مستحب رو هم برای خودش واجب کنه ! ادامه دارد.... برگرفته از سخنرانی نقش نماز در جهان معاصر استاد رائفی پور @masafe_akhar
🌱افسوس میخوری؟ خب یه کاری کن ✍آیت الله بهجت (ره) : ما برای اوقات خواب خود افسوس میخوریم که چرا برای نماز شب بیدار نمی شویم، در صورتی که اوقات بیداری را به غفلت می گذرانیم! زیرا اگر در بیداری به توجه و بندگی مشغول بودیم، توفیق بیداری شب را نیز برای تهجد و خواندن نافله ی شب و تلاوت قرآن پیدا می‌کردیم. 📚در محضر بهجت،کتاب سوم،ص۱۴ @masafe_akhar
از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، بالاخره توانسته بود خودش را به همه ثابت کند. او در دانشگاه، آن هم یک رشته خوب ولی با هزینه بالا قبول شده بود. تک دختر خانواده بود. دار و ندار پدرش یک ماشین پیکان بود که با آن مسافر کشی می کرد و خرج خانواده را در می آورد. برای رفتن دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرد؛ تا اینکه یک شب پدر به خانه آمد و بهترین خبر زندگیش را به او داد و گفت: پول ثبت نام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشینش را بفروشد و در یک کار تجاری با یکی از دوستانش شریک شود. از فردای آن روز احساس می کرد در آسمانها پرواز می کند، از اینکه می تواند پیش دخترهای فامیل پز دانشگاه رفتن را بدهد قند تو دلش آب می شد. غروب پنجشنبه راه افتاد طرف امامزاده شهرشان تا نذرش را ادا کند. در حرم توجهش به دستفروش ها جلب شد. فکر کرد یک روسری برای خودش بخرد، رفت طرف یکی از دستفروش ها که داشت روسری می فروخت. احساس کرد چقدر قیافه آن دستفروش برایش آشناست. نزدیکتر که رفت دیگر شکش به یقین مبدل شد. آن دستفروش پدر خودش بود که مثلاً مشغول به تجارت بود. @masafe_akhar