هدایت شده از کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
🔴 مادر شیطانها را دیدم!
✍ در انوار جزائری است که در سال قحطی، در مسجدی واعظی روی منبر بود و میگفت: کسی که بخواهد صدقه بدهد هفتاد شیطان به دستش می چسبند و نمی گذارند، صدقه بدهد. مؤمنی پای منبر این سخنان را شنید تعجّب کنان به رفقایش گفت: صدقه دادن که این چیزها را ندارد، اینک من مقداری گندم در خانه دارم، می روم و برای فقرا به مسجد خواهم آورد و از جایش حرکت کرد.
وقتی که به خانه رسید و زنش از قصدش آگاه شد. شروع به سرزنش او کرد که در این سال قحطی رعایت زن و بچّه و خودت را نمی کنی؟ شاید قحطی طولانی شد، آن وقت ما از گرسنگی بمیریم و… خلاصه به قدری او را وسوسه کرد که آن مرد مؤمن دست خالی به مسجد نزد رفقا برگشت.
از او پرسیدند چه شد؟ هفتاد شیطانی که به دستت چسبیدند، را دیدی؟ پاسخ داد: من شیطان ها را ندیدم لکن مادرشیطان را دیدم که نگذاشت. انسان می خواهد در برابر شیاطین مقاومت کند اما شیطان به زبان زن یا رفیق و… مصلحت بینی می کند و نمی گذارد.
📚 اخلاص و انفاق 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
هدایت شده از کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
♨️ مرغان دوباره زنده میشوند ♨️
📖 قرآن کریم بارها بر مسئله معاد تاکید کرده و با نقل داستانهایی از انبیا این امر مهم که از اساس دین است را برای مومنین بازگو میکند به طور مثال داستان زنده شدن مرغان و حضرت ابراهیم است بدین شرح که :
🌿 حضرت ابراهیم عرض کرد پروردگارا میخواهم چگونگی زنده کردن مردهها را ببینم تا اینکه قلبم اطمینان پیدا کند؛ امر شد چهار مرغ را از چهار نوع بگیر زاغ و خروس و کبوتر و طاووس ؛ آنگاه آنها را کشته و پاره پاره در هم کن و هر جزئی را بر سر کوهی قرار ده و سپس آنها را بخوان که بشتاب به سوی تو خواهند آمد.👌
🌻 در تفسیر دارد که حضرت ابراهیم سر مرغها را در دست گرفت و یکی یکی آنها را خواند و دید ذرات بدن هر کدام علی حده به هم چسبیده شد و هر بدن درست شدهای رو به سر خودش میشتابد.💯
🍁 خواست امتحان کند سر دیگر را بر بدن آن یکی گرفت دید نمیچسبد بالاخره بدنها درست شد هر مرغی به سر خودش متصل گردید و هر چهار پرنده زنده شدند👏
📖 سوره بقره آیه ۲۶۰ 📖
🍃#اعتقادات🍃
┈┈┈•••༶༓✤༓༶•••┈┈┈
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
21.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تشرفات بازنشر
🎥داستان تشرف حاج علی بغدادی به خدمت #امام_زمان (عجل الله)
استاد عالی
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
تماس بدن انسان با اشیای متبرک، همانند در و دیوار و ضریح حرم ها و امثال اینها نورانیت و برکاتی برای بدن ایجاد می کند، لذا خود این تماس ، موضوعیت دارد👌
یا #امام_رضا🌹
ای کاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان تو و سُفره ی احسان تو بودم
یک عمر گذشت و سر و سامان نگرفتم
ای کاش فقط بی سر و سامان تو بودم
تا چشم گشودم به دلم مهر تو افتاد
زان روز چو آهوی بیابان تو بودم
طوفان عجیبی ست؛ غمِ عاشقیِ تو
چون موج اسیر تو و طوفان تو بودم
ای گنبد تو عشق، منِ خسته دل ای کاش
چون کفتر پر بسته ی اِیوان تو بودم
یک پنجره فولاد دلم تنگ تو آقاست
ای کاش زِ زُوّار خراسانِ تو بودم
#دهه_کرامت
🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#دشمنی_که_دوست_بود!!
🌷مجروحان تعریف میکردند: زمانیکه قرار بود اول صبح عملیات شروع شود، داخل یک سنگر ۲۰، ۳۰ نفر جمع شده بودند، هر کسی مشغول کاری بود، وصیت مینوشتند، نماز میخواندند، به فکر خانوادههایشان بودند، حین اینکه هر کسی کاری میکرد، یک مار وارد سنگر شد. بیسیمچی با فرمانده تماس گرفت و گفت: «داخل سنگر ما ماری آمده، میتوانیم از سنگر خارج شویم؟» فرمانده گفت: «دشمن نزدیک شماست نمیتوانید خارج شوید، اگر میخواهید خارج شوید بصورت خم شده و سر پایین بیرون بروید. نیمهخیز بیرون بروید.» یکی از بچهها بلافاصله....
🌷بلافاصله شلیک کرد و مار را کشت و با شوخی گفت: «اولین دشمن را کشتیم.» طولی نداد دوباره ماری شبیه مار قبلی داخل سنگر آمد. سنگر کوچکی که حدود ۲۰، ۳۰ نفر داخل آن جمع شدهاند و جا تنگ بود. بیسیمچی دوباره بیسیم زد به فرمانده. فرمانده گفت: «بیایید بیرون.» ما ده قدم از سنگر نیمهخیز بیرون آمدیم که با توپ سنگر را زدند. یکی، دو نفر مجروح شدند. با چشم خودمان معجزه الهی را دیدیم و گفتیم حضرت فاطمه زهرا کمک کرد و این دو مار ما را از داخل سنگر بیرون کشاندند، موقع مناسب بیرون آمدیم. برادری که مجروح شده بود و آمد بیمارستان این موضوع را برای ما تعریف کرد.
🌷آن زمان اصلاً هیچکس وقت اضافی نداشت، چه در بیمارستان و چه در داخل جبهه، همیشه وقت تنگ بود. یکی از مجروحانی که به بیمارستان آمده بود، میگفت: «آماده باش بودیم و نمیتوانستیم کفشهایمان را بیرون آوریم. شب بود و دشمن پاتک میزد، ما هم باید پاتک میزدیم. باران شدید میآمد، داخل سنگر جا نبود و ما فقط داخل سنگر نشسته بودیم ولی پاهایمان بیرون سنگر بود، کفشهایمان پر از آب باران شده بود ولی ما نمیفهمیدیم. آنقدر خسته بودیم، خواب رفتیم، اصلاً نفهمیدیم که کفشهایمان پر از آب شده است، وقتی که میخواستیم شروع به حرکت کنیم تازه فهمیدیم که کفش و پایمان خیس است.» وقت نداشتند، نمیتوانستند بخوابند.
🌷در بیمارستان مرتب آماده باش بودیم. فشار میگرفتیم، آمپول میزدیم. یکبار یکی از انگشتهایم زخم شده بود و خون میآمد ولی احساس نمیکردم که دستم زخمی است. داشتم کار میکردم و فکر میکردم خون مجروح است که دارد میآید، همینطور گذشت تا زمانیکه به خانه رفتم و بعد فهمیدم که دست خودم زخمی شده و خون میآید نه خون مجروح. احساس درد و فشار و خستگی و گرسنگی و تشنگی نداشتیم. شهید می آوردند تمام گوشتش تکه تکه شده بود. بدنشان تکه تکه بود. دیگر روحیه ای ندارم که بخواهم در مورد این موضوعات صحبت کنم....
#راوی: خانم عذرا حسینی امدادگر هشت سال دفاع مقدس (بانوی اهل شهر یاسوج )
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
پند لقمان:
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور. شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت.
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
💫داستان کوتاه و پند آموز
⚡️پسر جوانی ڪه بینماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمیترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با اینڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی میڪردم و مادرم همیشه بخاطر بینمازی من ناراحت بود و از آخرت من میترسید.
⚡️روزی مادرم بخاطر بینمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم منبعد نمازم را بخوانم. و از آن روز هر وقت مادرم را میدیدم فقط برای شادی او و رضایتاش نماز میخواندم و نمازم ظاهری بود.
💥بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز میایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم.👌
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🔸یکی از کارخانه داران مشهد تعریف میکرد یک روز از بانک بیرون اومدم و می خواستم سوار ماشین شوم ناگهان دیدم یک دختر جوان کنار خیابان ایستاده است
متوجه شدم که متاسفانه برای کار خوبی نه ایستاده. اما از چهره معصومش معلومه که اصلاً این کار نیست رفتم جلو گفتم دخترم دوست داری کار آبرومند داشته باشی با تعجب نگاه کرد و گفت دارید من را مسخره می کنید
برایش توضیح دادم و با هم به کارخانه من آمدیم سپس به منشی دستور دادم تا یک کار خوب به او بدهد و دختر مشغول به کار شد و من هم مشغول کار خودم شدم اما پس از چند ساعت آمد اتاق من و گفت
میشه چند ساعت مرخصی برود تا به بچه هایم سر بزنم احساس کردم که از کار خوشش نیامده و می خواهد برود حتی حدس زدم که ماجرای بچه هاش هم دروغ است و به همین خاطر گفتم باشه ولی بیا با هم می رویم و بیاییم
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه اش راه افتادیم در راه تعریف کرد که شوهرش مدتی از فوت شده و دو کودک دو ساله و چهار ساله دارد که تنها در خانه اند. باورم نشد چون کودک دو ساله را که نمی شود تنها گذاشت
به خانه اش که رسیدم البته خانه که نبود بلکه یک آواره بود وقتی در را باز کرد صحنه دیدم که آب شدم دیدم پاهای بچهها را با طناب پایه های مبل وصل کرده پای بچه ها هم زخمی شده بود با مقداری آب و غذا کنارشان
گفتم از این به بعد کار تو در منزل هست با حقوق خوب و بیمه و هر چیز دیگری که نیاز داشته باشید قول و قرارمان را گذاشتیم و بلند شدم تا بروم اما وقتی داشتم منزل را ترک می کردم من را صدا زد و گفت
گفت حاج آقا به خدا من دختر بدکاره نبودم و نیستم اما به خاطر خرید شیر خشک و غذا دیگر ناچار شدم امروز برای اولین بار با هزار ترس و لرز و کلی اضطراب آمدم و کنار آن خیابان ایستادم
اما قبل از ان رو به حرم امام رضا کردم و گفتم آقاجان واقعاً غیرت شما قبول میکنند من را ببرند این را گفته بودم و با ترس منتظر ایستاده بودم تا اینکه شما من را صدا زدید...
•┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈•
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم'
📚 🎙کانال جامع سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇
🌸 @masafe_akhar2
📌 #نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
هدایت شده از مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
⭕️امام على عليه السلام:
📩گنج هاى پر سود در خلوتِ عبادت خداست
📚غررالحكم حدیث6504
🇵🇸🇮🇷#مصاف_آخر اینجاست↙️
🗳 @masafe_akhar
هدایت شده از کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
✨ پویش قرائت روزانه دعای هفتم صحیفه سجادیه✨
🇮🇷 @masafe_akhar 🇵🇸