eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
40.2هزار ویدیو
329 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 🌷 🌷ما سه برادر بودیم؛ من، بهمن و خسرو. من کار فرهنگی می‌کردم، بهمن از فرماندهان طرح و عملیات بود و خسرو نیز جزو نیروهای یگان خط‌شکن. روزها هر کس مشغول کار خود بود و شب‌ها دور هم جمع می‌شدیم. شبی به همراه رضا شاه ویسی فرمانده طرح و عملیات نشسته بودیم که بهمن برادر بزرگم، گفت: «از ما سه نفر کدام‌مان شهید می‌شود؟» من گفتم: «خب معلوم است، من اول شهید می‌شوم.» خسرو گفت: «نه اول من شهید می‌شوم.» بهمن خطاب به من گفت: «چرا تو اول؟» پاسخ دادم:... 🌷پاسخ دادم: «چشمان من بسته است و تنها از طریق دریچه دوربینم منطقه را می‌بینم، پس اول من شهید می‌شوم.» بهمن گفت: «تو که شب‌ها فیلم و عکس نمی‌گیری اما ما شب‌ها می‌زنیم به خط، پس من اول شهید می‌شوم.» خسرو گفت: «اولین نفر منم که شهید می‌شوم، چون جزو نیروهای خط شکن هستم.» بهمن گفت: «نه تو شهید می‌شوی و نه سهراب، اولین نفر منم که شهید می‌شوم.» پرسیدم تو که در سنگر فرماندهی نشستی و دستورات را صادر می‌کنی. بهمن.... 🌷بهمن جواب داد: «ما طراح عملیاتیم، قبل از هر کس به قلب دشمن می‌رویم، منطقه را شناسایی می‌کنیم، نقشه عملیات را می‌کشیم و نیروها را می‌شماریم. هر رفتنی ممکن است دیگر برگشتی نداشته باشد.» بعد از مدتی منطقه بمباران شد و اولین کسی که مجروح و به بیمارستان منتقل شد و توفیق شهادت نصیبش نشد من بودم. خسرو در ارتفاعات سلیمانیه به شهادت رسید و جسدش را بعد از هفت سال آوردند و بعد، بهمن بر اثر اصابت مین به شهادت رسید.... 🌹خاطره ای به یاد برادران شهید بهمن و خسرو آرمین : رزمنده دلاور سهراب آرمین، عکاس و فیلمبردار جنگ منبع: خبرگزاری ایسنا 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 !! 🌷بچه‌های جبهه حُب دنیا در دلشان نبود، گریه‌هاشان با عشق بود و خنده‌هاشان هم از روی غفلت نبود، نشاط و سرزندگی و شادابی در جبهه موج می‌زد، در سخت‌ترین شرایط، زیر آتش توی سنگر، شکم گرسنه، بدن مجروح، دور از خانواده، درد می‌کشیدند اما خموده، ناامید و دلگیر نبودند. نشاط داشتند و می‌خندیدند. این‌ها همه فقط به یک دلیل بود، چون برای خدا آمده بودند. هیچ چیز دیگر نمی‌تواند یک آدم رو در اون شرایط آروم کنه این‌بار هر که خندید گناهش گردن خودش. تا آمدم تکبیر نماز رو ببندم، فرد کناری با شنیدن.... 🌷با شنیدن لهجه من، ازشوخی‌های داخل ماشین یادش اومد و پقی زد زیر خنده! بلند گفتم: یَره بَرِچی توی نماز مِخندی؟ با شنیدن صدای من نفر کناریش هم خندید. گفتم: نماز هر دو تا باطل رفت! با گفتن این حرف نفر سوم هم رویش رو از قبله برگردوند و گفت: بسه دیگه.... گفتم: نماز تو هم باطل شد. نفر چهارم که خیلی جدی ایستاده بود و به حمد و سوره امام گوش می‌داد. نگاهش کردم و گفتم: از این یاد بگیرن، که تو نمازش این‌قدر حضور قلب دِرَه و به شماها اصلاً نگاه نِمنَه. یه وقت او هم زد زیر خنده، یکهو گفتم: ای بابا، تو هم که نماِزت رو باطل کردی. 🌷یک نفر آخر هم که مونده بود تا صدامو شنید برگشت گفت: توی نماز هم ول نمی‌کنید! گفتم: مرد حسابی تو هم که نمازت رو باطل کردی! لااقل ممُوندی تا نماز جماعت بهم نخوره! نگاه کن امام یکه و تنها مونده، گناه همه‌ی ما به پای توست. یه وقت حاج آقا برگشت، درحالی‌که می‌خندید گفتم: ای حاج آقا شما بَرِچی! از شما بعیده! همه از خنده به خودشون می‌پیچیدند.... گفتم: پاشید که نماز جماعت از دست نره، حاجی ایستاد من هم سعی کردم هیچی نگم تا بچه‌ها فعلا جمع بشن، به محض تشکیل صف و اقامه امام، قبل از تکبیره الحرام گفتم: بچه‌ها دیگه نخندید که نمازاتون باطل می‌شه. باز همه زدند زیر خنده.... یکی گفت:... 🌷یکی گفت: جون مادرتون ول کنید.... یکی گفت: بابا زود نماز بخونید می‌خوایم نهار بخوریم.... دیگری گفت: یک نفر همین دلبریان رو ببره بیرون.... خلاصه جو قدری آروم شد، من هم ساکت شدم.... دوباره تا امام آمد تکبیر بگه، گفتم: این‌بار هر کی بخنده گناهش به گردن خودشه! باز همه زدند زیر خنده، گفتم: ای بابا، من که چیزی نگفتم. حاجی دید فایده‌ای نداره، با این وضع نمی‌شه نماز جماعت خوند، جانمازش رو برداشت و درحالی‌که غش‌غش می‌خندید، به چادر دیگه‌ای رفت و بچه‌ها هم هر کدوم طرفی برای خوندن نماز رفتند.... من هم که تنها مونده بودم گفتم خدایا تقاص منو از اونایی که نگذاشتن نماز را به جماعت بخُونم بگیر. 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 !🌷 🌷یکی ازدوستانم برایم نقل کرد؛ مدتی بود ازدواج کرده بودم، همسرم خوابی عجیب دید، او می‌گوید خواب دیدم در گلزار شهداء شیراز شما را گم کرده ام. پس از جستجو بسیار خسته و نگران بودم که شخصی نزد من آمد و علت نگرانیم را جویا شد. گفتم شوهرم را گم کرده ام و هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. او گفت نگران نباش من می‌دانم او کجاست و مرا راهنمایی کرد و گفت به شوهرت سلام برسان و بگو بی‌معرفت، مدتی است سراغی از ما نمی‌گیری! 🌷وقتی همسرم خوابش را برایم تعریف کرد من که طی ۲ سال گذشته دائم به گلزار شهداء و سر قبر شهید موسوی می‌رفتم فوراً متوجه شدم مدتی است از رفتن به گلزار شهداء غافل شد‌ه‌ام. بلافاصله در اولین پنجشنبه به اتفاق همسرم به گلزار شهداء سر مزار شهید موسوی رفتیم. همسرم به محض دیدن عکس شهید با تعجب گفت این همان شخصی است که در خواب دیدم و برایت پیغام داد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سید کوچک موسوی : برادر حسن جنگی مداح اهل بیت (ع) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 ....🌷 🌷با صدای ناله‌های اسيرِ تشنه و مجروحی که شب قبل به آسایشگاه آورده بودند، بیدارشدم. خودم را بالای سرش رساندم و پرسیدم: چی می‌خواهی؟ به سختی گفت: آب، یک کم آب. یک قطره اب هم توی آسایشگاه نبود. رفتم پشت پنجره‌ی آسایشگاه و نگهبان را صدا زدم. ازش خواستم کمی آب برایم بیاورد، ولی کلی فحش و ناسزا حواله‌ام کرد و رفت. 🌷....با ناامیدی برگشتم بالای سرش. فحش‌های نگهبان را شنیده بود؛ حالا هم شرمندگی من را می‌دید. همین که آمدم حرفی بزنم، گفت: اشکالی نداره، به یاد صحرای کربلا تشنه می‌مانم. هنوز سپیده نزده بود که به یاد صحرای کربلا، کربلایی شد. 📚 "پلاک، شهادت" •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2 📌
🌷 🌷 ...!!🌷 🌷....خاطره دیگر برمی‌گردد به ۱۱ بهمن ماه ۱۳۶۵ که همراه جعفر بهادران در پی به صدا درآمدن آژیر اسکرامبل در پایگاه بوشهر، با سرعت هواپیما را روشن کرده و بعد از خزش به ابتدای باند، بلند شدیم. چند دقیقه بعد افسر کنترل رادار یک هدف نزدیک شونده را از سمت غرب گزارش کرد که احتمالاً قصد حمله به نیروگاه اتمی بوشهر را داشت. لحظاتی بعد هدف را در رادار هواپیما پیدا کرده و با دادن اطلاعات به خلبان به سمت آن رفتیم. در موقعیت مناسب از نظر سرعت، ارتفاع و فاصله مناسب شلیک موشک فونیکس توسط سیستم هواپیما اعلام شد دکمه شلیک را فشردیم. با کمال تعجب دیدیم موشک عمل نکرد. تا به خود بیاییم هواپیمای دشمن را روبروی خود دیدیم! 🌷بهادران با شدت گردش کرد و خود را در پشت شکاری مهاجم قرار داده و اقدام به شلیک موشک حرارتی ساید وایندر کرد. متأسفانه این موشک هم عمل نکرد! وضعیت نگران کننده‌ای بود. اگر خلبان عراقی می‌فهمید ما چنین مشکلی داریم حتماً برای زدن ما اقدام می‌کرد. خوشبختانه همان‌قدر که ما نگران بودیم او هم مضطرب بود و ضمن تخلیه بمب‌ها با سرعت هر چه تمام‌تر به سمت مرزهای عراق ادامه داد. خوشحال بودیم که مأموریت او هر چه بود خنثی شد. اما شرایط ما برای نشستن خیلی بحرانی بود. هر آن امکان داشت موقع نشستن، موشک‌ها خود به خود شلیک شده و خسارتی به ما یا هواپیما بزنند. به هر حال با سلام و صلوات و ذکر دعا به سلامت فرود آمدیم. : سرهنگ خلبان سید علی‌محمد رفیعی 🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2
🌷 🌷 ....🌷 🌷در یکی از عملیات‌ها پای جعفر که مجروح شد. دوستانش با باند، خونریزی را مهار کردند و او را به چاله‌ای بردند تا از تیررس در امان باشد و بعداً او را عقب ببرند. جعفر تعریف می‌کرد: «با خاک‌ها بازی می‌کردم که احساس کردم چیزی زیر خاک‌هاست. کنجکاو شدم و بیشتر خاک‌ها را کنار زدم. باورکردنی نبود.... 🌷....یکی از زاغه‌های مهمات ارتش عراق زیر پاهایم بود که برای لحظات اضطرار و مبادا پنهان کرده بودند و حالا که ناچار به عقب‌نشینی شده بودند، به دست ما رسیده بود!» می‌گفت: «زمانی این زاغه مهمات را پیدا کردیم که وضعیت تجهیزاتمان بسیار ضعیف شده بود و برای ادامه عملیات با مشکل مواجه بودیم....» 🌹خاطره اى به ياد آزاده‌ى شهيد جعفر فرج، برادر شهید معزز حسین فرج : پدر گرامی شهيدان منبع: سايت مشرق نيوز 🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2
🌷 🌷 🌷 🌷دلش نمی‌خواست بیرون از خانه کار کنم. اصرارم بی‌فایده بود. می‌گفت: «می‌خـواهی کار کنی پول در بیاوری؟ من راضی نیستم! هر چه می‌خواهی بگو من برایت تهیه کنم. همین‌قدر که می‌بینم با من و بچه‌ها خوش‌رفتاری می‌کنی برام کافیه. خودم کار می‌کنم ولی تو صبورانه بچه‌ها را تربیت کن.» هنوز حرف‌هایش آویزه گوشم است. گاهی که طاقتم طاق می‌شود و بی‌صبری می‌کنم، می‌آید به خوابم و می‌گوید: «فاطمه! حرف‌های من رو فراموش کردی؟ مگـه قرار نبود صبر کنی؟ مگه بهت نگفته بودم به حضرت زینب (سلام الله علیها) متوسل بشی و بخواهی که خدا بهت صبر بده؟» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ذبیح الله عامری 📚 کتاب "آن سوی دیوار دل"، ص۷۷ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌🔹🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2
🌷 🌷 !!🌷 🌷.... صدام می‌گوید: «من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم، این نشان‌ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است، کاش کشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌کردید.» او سپس گفت: «چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاح‌های شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمی‌‌شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک‌‌ها ببینم.» رذالت صدام تا آن‌جا بود که وقتی یکی از افسران گفت: «قربان، در این صورت.... 🌷در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می‌کرد؛ چون ما نزدیک دشمن بودیم.» فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهم‎تر بود یا جان سربازان، ای مردک پست؟!» یعنی او نه تنها ابایی از قربانی کردن مردم عادی و زنان و کودکان نداشت، که حتی جان سربازان و نیروهای خودی حزب بعث هم برایش بی‌اهمیت بود و اگر نبودند دریادلان و دلاورانی که با این دیو بی‌رحم پنجه در پنجه اندازند، معلوم نبود چه بر سر طفل نوپای جمهوری اسلامی ایران می‌آمد. : سرهنگ کامل جابر از فرماندهان نیروهای بعثی عراق 📚 کتاب "آخرین شب خرمشهر" (خاطرات سرهنگ کامل جابر) منبع: سایت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ❌️❌️ اگر نبودند...!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎‌🔹🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2
🌷 🌷 !🌷 🌷یکی از خاطره‌‌هایی که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی همواره با خود مرور می‌کنم به حضور پنهانی نوجوانی ١٢ ساله در جبهه بازمی‌گردد. به دلیل سن کم، اجازه نداده بودند به جبهه برود، اما چون اندامش کوچک بود، خود را داخل اتوبوس رزمندگان پنهان کرده بود تا به جبهه برود. 🌷او به خواست خودش سلاح‌های سنگین را جابجا می‌کرد. در یکی از درگیری‌ها از ناحیه گردن و کتف مورد اصابت گلوله قرا گرفت و وقتی که او را پیش ما آورند، تقاضا کرد که «من را به عقب منتقل نکنید. بگذارید دوره بهبودی را در همین بیمارستان بگذرانم.» و حدود ٣٠ روز طول کشید تا خوب شود. 🌷اواخر حضورش در بیمارستان دیگر خودش یک امدادگر شده بود. بر سر تخت‌ مجروحان دیگر می‌رفت و به آن‌ها رسیدگی می‌کرد. برخی از مجروحان از این‌که یک پرستار زن جراحت آن‌ها را پانسمان کند ناراحت می‌شدند بنابراین از ما می‌خواستند که آن نوجوان زخم‌هایشان را ضدعفونی و پانسمان کند. علاوه بر این، حضور او باعث تقویت روحیه دیگر مجروحان نیز شده بود. 🌷....پس از این که آن نوجوان مرخص شد دیگر از او خبر نداشتم تا این‌که در پایان جنگ خبر دادند که شهید شده است. : دکتر صدیقه حنانی از بانوان ایثارگر و رزمنده ‌ای که در سه عملیات دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر و گروه مراقبت‌های ویژه پزشکی حضور داشته است. منبع: سايت مشرق نيوز •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‎‌‌‎‎🔹🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2
🌷 🌷 !🌷 🌷در حال تمرين پرواز توى بالگرد نشسته بوديم. احمد سكاندار بود. استاد آمريكايى نگاهى به او كرد و گفت: اگر الآن بخواهم تو را پرت كنم بيرون چطور مى‌خواهى از خودت دفاع كنى؟ احمد به قدرى از نيروهاى بيگانه و خلق و خوى ضد اسلامى آنان بدش مى‌آمد كه نگاهى به استاد كرد. وقتى لبخند شيطنت آميز و تحقيركننده استاد را ديد. يقه او را گرفت و گفت: من بايد تو را از اين بالا پرت كنم پايين. 🌷با استاد گلاويز شد. استاد به زبان انگليسى شروع به التماس كرد. صورتش سرخ شده بود. ما از احمد خواستيم كه يقه او را رها كند و مواظب باشد كه هلى‌كوپتر سقوط نكند و او قبول كرد. وقتى به زمين نشستيم، استاد به قدرى از جسارت احمد و جرأت او يكه خورده بود كه به همه ما گفت: بعد از اين استاد شما احمد كشورى است. 🌹خاطره ای به ياد سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری : جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى (خاطره اى از دوران تحصيل شهید کشوری در خارج از كشور) ❌️❌️ ....و هستن غربگداهایی که دوست دارن وطن رو مفت بدن بره!!! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
🌷 🌷 !🌷 🌷من بی‌سیمچی فرمانده گروهان بودم. گردان مأموریت داشت تا برای مقابله با تک دشمن اقدام کند. با فرمانده گروهان به سمت خط می‌رفتیم که به علت اجرای آتش دشمن و اصابت ترکش خمپاره، از ناحیه پا مجروح شدم. از آن‌جا من را با آمبولانس به بیمارستان شهر دزفول بردند. بعد از دو روز بستری در آن مکان، چند روز استراحت پزشکی داشتم که برای دیدن خانواده‌ام به فیروزکوه آمدم. بعد از مرخصی، خودم را به لشکر در اهواز معرفی کردم. 🌹به لشکر مأموریت داده بودند که در منطقه قصر شیرین - مرز خسروی- اجرای پدافند کند. من همچنان بی‌سیمچی فرمانده گروهان بودم. یک روز به‌اتفاق فرمانده از مرز خسروی به سمت قصر شیرین می‌آمدیم. در جاده، فردی هراسان جلوی ماشین ما را گرفت. رفتارش خیلی مشکوک بود. فرمانده به راننده دستور داد تا بایستد و او را هم سوار کند. متوجه شدیم یک عراقی است. گفت از ارتش عراق فرار کرده و قصد پناهندگی دارد. بعد از بازدید بدنی، سوارش کردیم و به مقر لشکر تحویل دادیم. : رزمنده دلاور علی‌محمد ارجنه از سمنان منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز 🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 🕯 @masafe_akhar2
🌷 🌷 !!🌷 🌷در عمليات كربلاى ۵، راننده بولدوزر بودم. يک روز بـا تعـدادى از بچه‌هاى جهاد سخت مشغول كـار بـوديم و متوجـه روشـن شـدن هـوا نشديم. با سنگر كمين عراقی‌ها تنها پنجاه متر فاصله داشـتيم و اگـر آن‌هـا متوجه حضور ما می‌شدند، خيلى راحت با كلاشينكف می‌توانستند همـه ما را بزنند. يكى از بچه‌ها كه تازه متوجه روشـن شـدن هـوا شـده بـود، گفت: بچه‌ها صبح شده! ما كاملاً در تيررس دشمن قرار داريم، سريع به سمت راست حركت كنيد. همگى كارمان را رها كرده و سريع از آن‌جا دور شديم. كارمان تقريباً تمام شده بود. به همين دليل شبِ بعد منطقه را عوض كرده و در قسمتى ديگر شروع به زدن خاكريز كرديم. 🌷....آن شب هم اتفاقى نيفتاد. اما شب سوم يك خمپاره جلـوى بولدوزر من به زمين خورد و من دچار موج گرفتگى شدم. از ماشين پيـاده شـدم، اما نمی‌فهميدم به كدام قسمت می‌روم. هوا تاريـك بـود و مـن جـايى را نمی‌ديدم. به خاطر شدت موج گرفتگى اصلاً نمی‌فهميدم كجـا هـستم و كجا بايد بروم! همين‌طور حيران و سرگردان وسط جاده ايستاده بودم كه دشمن منور زد. من در نورِ منـور، مـسير را شناسـايى كـرده و بـه سـمت نيروهاى خودى رفتم. آن شب، منور دشمن خيلى كمكم كرد. : رزمنده دلاور رضا توسن 🌷🎙کانال جامع اساتید انقلابی 📚👇 @masafe_akhar2