eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
34.2هزار ویدیو
306 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 داستان کوتاه طنــــاب و خدا داستان طناب درباره کوهنوردی است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.. ولی از آنجا که افتخار این کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود ... او سفرش را زمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می رفت.. ولی قهرمان ما به جای-آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به شب برساند به صعودش ادامه داد تا اینکه هوا کاملا تاریک-شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی شد... سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره ها-پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.. کوهنورد همان طور که داشت بالا می رفت در حالیکه چیزی به فتح قله نمانده بود ناگهان -پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام تر سقوط کرد... سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس تمامی خاطرات خوب و بدزندگی اش را به یاد می آورد.. داشت فکر می کرد چقدر به مرگ نزدیک شده..که ناگهان احساس کرد طناب به دور کمرش حلقه خورده و وسط زمین و هوا مانده ... حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط کاملش شده بود .. در ان لحظات سنگین سکوت چاره ای نداشت جز اینکه فریاد بزند : "خدایا کمکم کن." ناگهان صدایی از دل آسمان پاسخ داد:"از من چه می خواهی؟" - نجاتم بده! - واقعا فکر می کنی می توانم نجاتت دهم؟ - البته تو تنها کسی هستی که می توانی مرا نجات دهی. پس آن طناب دور کمرت را ببر! برای یک لحظه سکوت عمیقی همه جا را فرا گرفت.. و مرد تصمیم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نکند... روز بعد گروه نجات رسیدند و جسد منجمد شده یک کوهنورد را پیدا کردند که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و در حالیکه تنها یک متر با زمین فاصله داشت.... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌@Masafe_akhar
کارِت غلط بود! انتظارم از تو خیلی بیشتر بود! اشتباه کردی من که بهت گفته بودم! و... کم نشنیدیم از این جملات خصوصا از سمت کسانی که همیشه یه طرفه به قاضی میرن و بدون در نظر گرفتن شرایط دیگران تز میدن یادمون باشه ما تا زمانی که زندگی کسی رو زندگی نکردیم یا اصطلاحاً با کفش های اون راه نرفتیم نمیتونیم نقد و قضاوتش کنیم پس سعی نکنیم همیشه رخ برنده و فاز عقل کلی بگیریم چون هر کدوم از ما و به سبک خودمون در حال مبارزه در زمین زندگی خودمون هستیم نبردی که هیچکس غیر از خودمون ازش خبر نداره و نمیدونه که ما در حال تحمل چه سختی هایی هستیم پس لطفاً اگه حرف ارزشمندی برای گفتن نداریم سکوت کنیم چون خیلی اوقات همین راهکارهای غلط و اظهار نظر های بیجا، شیرازه زندگی یک نفر رو‌ میپاشونه و اگر میخوایم به کسی کمک کنیم نه از موضع قدرت بلکه خیلی دوستانه باهاش صحبت کنیم یا ازش بخوایم که از متخصص کمک بگیره وگرنه ممکنه به جای محبت در حقش ظلم کنیم و اون رو علاوه بر مشکلاتش در بحران های دیگه هم وارد کنیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
‌ 📚 داستان کوتاه در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚آفتاب و مهتاب چه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد. اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد. جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد. @masafe_akhar
💡 افسانه ی شمشیر داموکلس یکی از معروفترین حکایت های یونان باستان است که با وجود محبوبیت زیاد، مشخص نیست تا چه حدی این داستان واقعیت داشته است هر چند شاهی که حکایت در دربار او روی می دهد، واقعا وجود داشته است . در هر حال افسانه چنین است که ؛ در قرن چهارم پیش از میلاد در سرزمین "سیراکوز" واقع در جزیره ی سیسیل ایتالیا ، حاکمی به نام "دنیس" یا "دیونسیوس دوم "حکومت می کرد که یکی از درباریان او فردی به نام "داموکلس" بود. این شخص همیشه با مبالغه در مورد قدرت و تمول سرور خویش سخن می راند، تا اینکه در یکی از ضیافت های شبانه ، حاکم به داموکلس تعارف می کند که به جای او بر تخت بنشیند اگر فکر می کند حکمرانی چیزی جزو خوشی بی پایان نیست ، داموکلس قبول می کند اما پیش از اینکه بر تخت بنشیند ، متوجه می شود شمشیری که به وسیله ی یک تار موی اسب نگاه داشته شده است ، بر بالای تخت شاهی اویزان است و هر لحظه ممکن است با کوچکترین حرکت بر سر او بیفتد پس او با وحشت تخت را ترک می کند. در واقع دیونسیوس می خواست با این کار به خادمش بفهماند که قدرت حاکم به تار مویی بسته است و در کنار خوشی های ظاهری ، حاکم پیوسته باید مراقب شمشیر آماده ی دشمنان خویش باشد که هر لحظه می خواهند او را از تخت قدرت پایین بیاورند. : البته داستان به شکل دیگری هم بیان شده است و ما در این مقاله حکایت را به نحوی که سیسرو روایت کرده است ، ذکر کردیم . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
📚 جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.» جوان فکر می‌کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می‌دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست. وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.» : به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دل‌شکستگی نداشته باشید. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگر گناه هم کردید، از ما رو برنگردانید ...! 🎙 🌺حضرت رسول اکرم (ص) : بدانید هیچ چیزی مؤمن را به خدا نزدیک نمی کند، مگر آنکه : ⇦ نماز شب ، ⇦ تسبیح و تهلیل گفتن ، ⇦ استغفار و گریه های نیمه شب ، ⇦ خواندن قرآن تا طلوع فجر ، ⇦ متصل نمودن نماز شب به نماز صبح ، پس هر که چنین باشد ، او را بشارت می دهم به فراوانی روزی که بدون رنج و زحمت و زور بازو به دستش آید . 📙 ارشاد القلوب ، ج ۲ ، ص ۱۷ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌@masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  مصاف آخر🇮🇷 🇵🇸
♥️ صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرمودند: 🍀 منْ أَحْزَنَ مُؤْمِناً ثُمَّ أَعْطَاهُ اَلدُّنْيَا لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ كَفَّارَتَهُ وَ لَمْ يُؤْجَرْ عَلَيْهِ 🍃 هر كس مؤمنى را اندوهگين سازد و سپس همه دنيا را به او بدهد، اين كار ، كفّاره (جبران كننده) گناه او نخواهد بود و براى آن ، اجرى به او داده نمى شود. 📖 بحار الأنوار ج72 ص150 @Masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️ ...! عمار لحظه هجوم مردم به درب خانه امام علی (ع) برای قبولاندن خلافت بعد از مرگ عثمان به آن حضرت با مردم و یاران آن حضرت اتمام حجت میکند که اگر علی (ع) خلیفه شود در مقابل دست اندازی به بیت المال سکوت نخواهد کرد، املاک و اموال غصبی را به نفع بیت المال باز پس خواهد گرفت و کسی به بهانه مجاهدت در راه خدا ادعای سهم خواهی بیت المال از علی (ع) نباید بکند و اجر ثوابشان را باید از خدا بگیرند. متاسفانه این اتمام حجت در خواص بی‌بصیرت آن زمان همچون طلحه و زبیر که در زمان خلافت عثمان به اموال زیادی دست پیدا کرده بودند اثری نگذاشت و در پی سهم خواهی این دو فرد در زمان زمام‌داری مولای متقیان جنگ جمل را به راه انداختند. @masafe_akhar
هرگز کسی را برای گناهش سرزنش نکن... که خود نیز دچار آن می شوی! 📖 سوره یوسف آیات ۳۰-۳۲ @masafe_akhar
💐💐💐💐💐💐 اما این شادی او دوام زیادی ندارد .... چرا که میبیند که مادر ، پدر ، همسر فرزند ،عمه ،خاله ،و... یکی یکی وارد اتاق می شوند و هرچه با آنها صحبت میکند گویی همه آنها شنوایی خود را از دست داده اند و صدای اورا نمی شنوند . خود را در سویی و جنازه رو در سوی دیگر می بیند .... اطرافیان را میبیند که اورا رها کرده و بر سر جسم بی جان او گریه و زاری می کنند . در این زنان کمی احساس میکند که آری! بهبودی و درمان دردهای او به واسطه جدا شدن روح از بدنش می باشد. هر چه سعی میکند با اطرافیان صحبت کند و آنها را از بهبودی خود مطلع سازد بیهوده است . @masafe_akhar
🍃🍂 طول عمر🍃🍂 ✍ جہت طول عمر و دفع مرگِ بد و توسعہ معاش بعد از هر نماز ۱۸ بار ذڪر《 》 را مداومت ڪنند 🗞 کلیات مفاتیح الحاجات ۲۶ @masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا! ما را در صف مقربان و اصحاب الیمین و اولیاء و دوستان خاصت قرار ده! و در آستانه مرگ مشمول روح و ریحان و جنت نعیمت بگردان! خداوندا! عذاب رستاخیزت، عذابى است الیم که، هیچ کس را یاراى تحمل آن نیست، و پاداشهاى بى حسابت، پاداشى است عظیم که، هیچ کس با عملش مستوجب آن نمى شود، سرمایه ما در آن روز تنها لطف و کرم تو است اى کریم! بارالها! پیش از فرا رسیدن قیامت کبرى، و فرا رسیدن مرگ که، قیامت صغرى است ما را بیدار کن، تا خود را براى این سفر عظیم که در پیش داریم آماده سازیم! ! آمِیْنَ یا رَبَّ العالَمِیْنَ🤲🌺 سوره واقعه آیه 88 تا 91 @masafe_akhar
❣پیامبراکرم صلی الله‌علیه‌وآله‌وسلم: فرزندان خود را به کسب سه خصلت تربیت کنید؛ دوستی پیامبرتان و دوستی خاندانش و قرائت قرآن 📜قاموس قرآن، ص۲ @Masafe_akhar
🔻علامه طباطبایى قدس‌سره: 🔸ما کارى مهم‌تر از خودسازى نداریم "ابدیت"؛ هستیم که هستیم. "انما تنتقلون من دار الى دار" انسان از بین رفتنى نیست، باقى و برقرار است، منتها به یک معنا لباس عوض مى‌کند. @masafe_akhar
💐💐💐💐💐💐 داشتیم سکرات موت رو میگفتیم گفتیم اولین مرحله مرگ احتضار است زمانی که عزازیل می آید و خبر به پایان رسیدن این زندگی مادی و دنیوی رامی دهد. خلاصه باید رفت ... و در این لحظه است که شیطان به تکاپو می افتد تا همه عمر انسان را بر باد دهد و در این مسیر از هیچ چیزی فرو گذار نیست و در این مرحله تنها اعمال انسان ، مقدار شناخت و ایمان اوست که او را نجات میدهد . خب! زمانی که روح از بدن جدا میشه میت هنوز از مرگ خود مطلع نیست . در خود احساس بهبودی میکند و همه امراضی که در وجود خود سراغ داشته را شفا یافته می بیند . بسیار خوشحال و خرسند می شود از این امر . و منتظر خانواده اش می ماند تا به سراغش بیایین و او نیز خبر سلامتی خود را به آنها بدهد اما ... @masafe_akhar
💐💐💐💐💐💐 نکنید ... نگذارید... اما گوشی بدهکار این حرفها نیست که نیست ... یکی یکی میگذارند تا نوبت به آخرین قطعه می رسد... او سالهای سال است که با این بدن بوده... علاقه زیادی و خاصی به بدن دارد ..‌. می بینید که اگر دیر بجنبد او را از جسمش جدا میسازند... قبل از اینکه آخرین قطعه سنگ لحد را بگذارند سریع وارد قبر میشود.... آخرین قطعه را هم میگذارند... خاک را هم می ریزند... و همه آماده رفتن میشوند.... تازه میت بلند میشود که با همراهان برگردد اما...‌ این آمدنی بود که برگشتنی در پی ندارد ..‌‌. بلند میشود که با بقیه عازم شود ولی سرش به سنگ میخورد و تازه الان هست که باور میکند مرده است... آری دوستان ما هر روز چند نوبت معاد را در اعمال و کلام خود به خود یاد آور میشویم..‌‌ اما @masafe_akhar
💐💐💐💐💐 جنازه را بر سر دوشها میگیرند و او را به منزل جدیدی میبرند... با خود میگوید چه جالب است ...منکه نیت نداشتم منزلی تهیه کنم. منکه خانه جدیدی نمیخواستم. منکه به خاطر ندارم به کسی گفته باشم تا برایم مسکنی مهیا کند.... عجب دنیایی آخه!!! کی سفارش لباس نو ؛ خانه جدید داد !!؟؟ من نمیخوام.... اما این کادو دیگه اجباریه... باید بپذیریم... باید برویم ...لاید بپوشیم... باید سکوت کنیم... میبیند که وارد خانه جدیدش میکنند ... کلماتی را میگویند و به او خوش آمد می گویند... و روح اوست که دم در ایستاده و مشاهده میکند . وای !! این سنگها چیست ؟! که بر روی خانه ام میگذارند. خانه در دارد .‌‌.. کلید دارد.... ورود و خروج از آن راحت است...چرا بامن اینگونه میکنید؟؟!! چرا !!؟؟ @masafe_akhar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽با چه شیاطین و اجنه رو از خودمون دور کنیم؟!🤔 🌺 خاطره ای جالب از استاد رائفی پور در دیدار با یک •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @masafe_akhar
🔴در جواب ان‌شاالله غم آخرتون باشه، چی بگیم؟ 🔹غم نبینی دوست عزیز! 🔹خیلی ممنونم از دعای قشنگتون 🔹انشالله شادی شما افزون 🔹انشالله همیشه شاد باشید 🔹ممنون دوست گرامی 🔹ممنونم دوست عزیز 🔹متشکرم از جنابعالی، لطف کردید… @masafe_akhar