🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید حسن شوکتپور
✍️ خجالت
▫️تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیشدستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو میشورم. گفتم: خجالتم نده، شما خستهای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانومش و خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.
📚 فلش کارت مهر و ماه، مؤسسه مطاف عشق
🆔 @Masafe_akhar2
🌹#با_شهدا|شهید حسن آبشناسان
✍️ گلهای عاشقی
▫️جمعهها با دوستاش میرفت کوهنوردی. یک بار نشد که دست خالی برگرده. همیشه برام گلهای وحشی زیبا با بوتههای طلایی میآورد. معلوم بود که از میون صدها شاخه و بوته به زحمت چیده شدند. بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو ببینم و جمع کنم. دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم، گفت: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده بود.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه، جلد ۱۲، صفحه ۳۰
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید دکتر مجید شهریاری
✍️ عروسی در سلف سرویس
▫️سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت: میخواهی خانه بگیرم؟ گفتم: نه؛ خوابگاه خوب است. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هستهای صحبت کردیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیمها زیر چرخ خیاطی میگذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر میآیی، یک صندلی هم برای خودت بیاور.
📚 راوی: همسر شهید دانشمند دکتر مجید شهریاری
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید علی صیاد شیرازی
✍️ برای تشکر
▫️یه روز دیدم در میزنند، رفتم پشت در، دو نفر بودند. یکیشون گفت: منزل صیاد شیرازی همین جاست؟ دلم هری ریخت. گفت: جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد. اومدم توی حیاط و پاکت رو باز کردم. هنوز فکر میکردم خبر شهادتش رو برام آوردند. دیدم توی پاکت یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر داخل آن نوشته بود: برای تشکر از زحمتهای تو همیشه دعات میکنم. از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.
📚 کتاب خدا میخواست زنده بمانی، صفحه ۸
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید حسن باقری
✍️ خستگیاش را بروز نمیداد
▫️همسر سردار شهید حسن باقری میگوید وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه میآمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جادهها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمیداد. مینشست و به من میگفت در این چند روزی که من نبودم چه کار کردهای، چه کتابی خواندهای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختی میکردم.
📚 همسر سردار شهید حسن باقری
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ قهوه
▫️مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیرقهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمیخورد اما همیشه برای من قهوه درست میکرد. میگفتم: واسه چی این کار رو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم. میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم. همین عشق و محبتهاش بود که به زندگیمون رنگ خدایی داده بود.
📚 کتاب افلاکیان، جلد ۴، صفحه ۷
🆔 @Masafe_akhar
#با_شهدا|شهید حاج رضا کریمی
✍️ عشق به فرزندان
▫️فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 کتاب هزار از بیست، صفحه ۶۰
🆔 @Masafe_akhar
#با_شهدا|شهید مدافع حرم علی شاهسنایی
✍️ جرعهای از معرفت شهدا
▫️شب عروسی هنگام برگشتن از آتلیه علی آقا به من گفتند: اگر موافق باشید قبل از رفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان و نمازمان را با هم بخوانیم یک نماز دو نفره عاشقانه... و این هم در حالی بود که مرتب خانوادههامون به ایشان زنگ میزدند که چرا نمیآئید مهمانها منتظرند. من هم گفتم قبول فقط جواب آنها با شما... ایشان هم گفتند مشکلی نیست موبایلم را برای یک ساعت میگذارم روی بیصدا تا متوجه نشویم. بعد با هم به خانه پر از مهر و محبتمان رفتیم و بعد از نماز به پیشنهاد ایشان یک زیارت عاشورای دلچسب دو نفره خواندیم. بنای زندگیمان را با معنویت بنا کردیم و به عقیده من این بهترین زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم.
🆔 @Masafe_akhar
#با_شهدا|شهید محمد کامران
✍️ فکر کنم مبارک است
▫️بعد از ظهر نتایج آزمایش آماده میشد. به من گفت میایی با هم برویم؟ گفتم: با چی؟ گفت: موتور! گفتم: ما هنوز نامحرمیم! چطور با موتور برویم؟ گفت: بله. من خودم میروم. تماس گرفت و گفت: من عذر میخواهم که اذیتتون کردم. اما نتایج آزمایشمون به هم نخورد! شیطنتش را فهمیدم. گفتم: اشکالی ندارد. ان شاءالله خوشبخت شوید. فردای آن روز با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمد و گفت: فکر کنم مبارک است، برای عصر نوبت محضر گرفتم! گفتم: حالا چرا با این همه عجله؟ آنقدر سرعت کار بالا بود که حتی وقت عقد، تنها خواهرش هم نتوانست بیاید!
📚 راوی همسر شهید
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید یوسف کلاهدوز
✍️ سهلانگاری
▫️مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهلانگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشمهاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها میذارم. منو ببخش. من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم. از خجالت خیسِ عرق شدم.
🆔 @Masafe_akhar
🌹#با_شهدا|شهید مصطفی چمران
✍️ قهوه
▫️مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید یه لیوان شیرقهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته. اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمیخورد اما همیشه برای من قهوه درست میکرد. میگفتم: واسه چی این کار رو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم. میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم. همین عشق و محبتهاش بود که به زندگیمون رنگ خدایی داده بود.
📚 کتاب افلاکیان، جلد ۴، صفحه ۷
🆔 @Masafe_akhar