eitaa logo
کانال جامع سخنرانی اساتید انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
34.6هزار ویدیو
310 فایل
eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf نشر ازاد 📛اخبارداغ‌محرمانه‌سیاسی‌ما‌اینجاست!👇👇👇 @Masafe_akhar تبلیغات↙️ @masaf_tabligh ☘مطالب زیبا و انسان ساز عرفا☘
مشاهده در ایتا
دانلود
※  بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ  ※ : «تفاوت تربیت و رفتار با کودک / نوجوان / جوان، چه فرزند خودمان چه دیگران» ※ هفت سال اول:  هفت سال سلطنت «شما در خدمت کودکید» ※ هفت سال دوم: هفت سال اطاعت «اگر در هفت سال اول خوب عمل کرده باشید، اکنون نوبت اطاعت عاشقانه نوجوان شماست» ※ هفت سال سوم: هفت سال وزارت ک « اکنون جوان شما وزیر و مشاور شماست» ✘ نحوه رفتار شما در این سه دوره تربیتی؛ هم اشتراکاتی دارد، و هم تفاوتهایی. امروز بصورت اجمالی درمورد این اشتراکات و تفاوت‌ها باهم صحبت کرده و منابع کاملتری را برای مهارت یابی معرفی خواهیم نمود. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: ناامیدی از رحمت خدا به سبب گناهان گذشته. ✍️ پدرم با چشمانش کمی مکث کرد روی من، و بعد نگاهش را از من گرفت ! آخر چند ثانیه قبل مادرم تذکری داده بود، و من خودم را به نشنیدن زده بودم! • پدرم چیزی نگفت! فقط با گرفتن نگاهش، خانه خرابم کرد... • چند روز گذشت، با من حرف میزد، حتی بغلم می‌کرد، اما همان بابای همیشه نبود! انگار چیزی میان من و او حائل شده بود. • استمرار این دوری آزارم می‌داد، و من علّتش را میدانستم، فقط نمی‌خواستم بپذیرم، چون از گیر دادن‌های مادرم خسته شده بودم. • برای اینکه دوباره رفاقت‌مان به حال اول برگردد، رفتم نشستم کنارش و گفتم؛ «ببخشید» ! • انگار علم غیب داشت بابا! گفت: باباجان برای چیزی که نپذیرفتی‌اش، عذرخواهی نکن ....هیچ وقت! زمانی که ایرادی را بپذیری و اشتیاق به جبران داشته باشی، عذرخواهی ات صادق است و به جان دیگری می‌نشیند، حتی اگر به زبان هم نیاوری! • چند روزی با خودم کلنجار رفتم، در مسیر خانه بودم که بالاخره پذیرفتم بی توجهی به مادر و عدم اطاعتِ مشروع او گناه است. چقدر حالم خوب شده بود...! √ رسیدم سر کوچه! بابا چقدر چیز بلد است! دم در خانه منتظرم بود! و همین است ماجرای ما و خدا ... صادقانه برگردیم، این آغوش همیشه باز است. 🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: خدا مثل ما به آدما نگاه نمی‌کنه ! آدم خوب از نظر خدا فرق داره با آدم خوب از نظر ما ... ✍️ سوار تاکسی بودم. از محله‌ها و خیابانها یکی یکی عبور می‌کردیم، و من به ساختمانها و طبقات و چراغهای روشن خانه‌ها و پرده‌هایی که از پنجره‌های باز بیرون آمده بودند و در آغوش باد می‌رقصیدند، توجه می‌کردم! • تمام ذهنم روی این سؤال معطوف بود که: از میان این همه خانه، و این همه آدم که درون این خانه‌ها زندگی می‌کنند کدامشان آدم خوب‌تریست! آیا آنکه بابای خوب‌تر یا مادر مهربان‌تری برای خانه‌اش هست؟ آیا آنکه فرزند مؤدب‌تری برای والدینش هست؟ آیا آنکه کارمند بهتر و صادق‌تری هست؟ • برای کسی که درون این ساختمان‌هاست شاید آدم خوب‌تر فقط کسی است که درون آن خانه، بهترین است! و برای منی که از بیرون این خانه‌ها به تمام آن ساختمان‌ها یکجا نگاه می‌کردم، و دلم می‌خواست همه‌ی این خانه‌ها حالشان خوب باشد، شاید کسی بهترین بود که علاوه بر خانه‌اش کمک میکرد حال بقیه هم بهترین باشد! • ذهنم را کمی کِش و قوس دادم و سعی کردم تمام خانه‌های دنیا را درونش جا کنم. انگار من صاحب همه این خانه‌ها بودم، و از نظر من بهترین آدم کسی بود که در حال خوب و آرامش تمام خانه‌ها نقش داشت. حداقل اینکه اگر نمی‌توانست نقش داشته باشد، به اینکه حال همه خوب باشد فکر میکرد و برای بقیه هم نگران بود. ✘ با خودم گفتم: با این تغییر مقیاس، آدم خوب از نگاه من فرق کرد! پس فکرش را بکن پسر ... برای خدا که می‌گوید همه‌ی خلق عیال منند، چه کسی آدم خوب‌تری حساب می‌شود؟ ※ چطور می‌شود علاوه بر خودت، در حال خوب همه مخلوقات نقش داشته باشی؟ تا بهترینِ همه‌ی عیال خدا باشی؟ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: چگونه آتش‌نشان جهنم‌های خانه‌مان باشیم؟ ✍ ذغال آتش که می‌گیرد، اگر بادش بزنی گُر می‌گیرد و بقیه ذغال‌ها را هم آتش می‌زند! اما اگر همان یک ذغال را خاموش کنی، بقیه‌ی آتش‌گیرها هم خاموش می‌مانند. ※ جهنم که درون یکی از اهل خانه به پا شد؛ هر چه بیشتر بادش بزنیم بیشتر شعله می‌گیرد و ذغال‌های آتش‌گیری که درون بقیه هست را هم به آتش می‌کشد. ولی اگر راه شیطان را ببیندیم و در این آتش ندمیم، محدود می‌شود به همان یکنفر و تمام ... ✘ آدمها به اندازه قدرت روحشان می‌توانند آتش‌نشان باشند و مانع انتشار آتشی که دامن یک یا چند نفر را گرفته به دیگران گردند! و نیز آدمها به اندازه ضعف روحشان، ذغال آتش‌‌گیر در دست شیطان و آتش‌زننده دیگران خواهند بود. ※ تمام ماجرای زندگی و این همه تشریفات و تدارکات خدا برای همین خلق شده که یکی یکی ذغالهای آتش‌گیر درونمان را پیدا کنیم و از درونمان حذف نمائیم و قدم قدم به سمت طهارت و سلامت درونمان حرکت کنیم و بالا رویم. ※ اما وظیفه دیگری هم داریم که بیاموزیم چگونه اگر کسی آتش گرفت، بتوانیم درکش کنیم، و برای فرونشاندن آن آتش اقدام نمائیم. ✘ کار ما در دنیا همین است؛ ۱• مراقب باشیم آتش نگیریم ۲• و آتش نشان مهربان دیگران باشیم. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: خدایی که نمی‌توان دید را چگونه می‌توان باور کرد؟ ✍️ از پله‌های دفترمان رفتم بالا... از هر طبقه که می‌گذشتم، حس می‌کردم یک عبور قبل‌‌تر از خودم از اینجا رد شده، که دستی کشیده روی همه چیز و مرتبشان کرده و شاید با مهر برای آمدن ما آماده‌شان کرده بود. • وارد اتاق خودم شدم، پرده کنار زده شده بود، پنجره اتاق باز بود، و نسیم خنکی می‌آمد، بالکن آب‌پاشی شده بود و بوی نم خاک گلدان‌ها هنوز در اتاق پیچیده بود. و من حضور مدیرمان را که زودتر از همه آمده بود و دستی به اتاق‌ها کشیده بود و بخشی از عشقش را آنجا جا گذاشته بود، دیدم، همان چیزی که حتی قبل از ورود به اتاق هم حس کرده بودم. • نشستم پشت میزم .... و چشمم افتاد به گلهای تازه و نمدار روی بالکن! آاااخ.... «عادت» پرده ضخیمی کشیده روی چشمهای ما ! چرا ما آن ذات عاشقی را که هر صبح دنیا را آماده می‌کند برای بیدار شدنِ دوباره‌مان و بی‌نهایت عشقش را جا می‌کند در هر طلوع، تا دوباره ماجرای تکامل‌مان را با قدرت ادامه دهیم، نمی‌بینیم! ※ خجالت تنها کلمه‌ایست که حال مرا شرح می‌دهد! از خدا خجالت کشیدم که اینهمه سال عمر کردم و هر صبح دستانی را که دنیا را مرتب کرده بود تا من به باشگاه تکاملم برگردم و تمارین قدرت‌گیری‌ام را شروع کنم ؛ ندیدم! • خجالت گاهی چقدر عمیق می‌شود که قابل نوشتن نیست! 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: خدایی که نمی‌توان دید را چگونه می‌توان باور کرد؟ ✍️ از پله‌های دفترمان رفتم بالا... از هر طبقه که می‌گذشتم، حس می‌کردم یک عبور قبل‌‌تر از خودم از اینجا رد شده، که دستی کشیده روی همه چیز و مرتبشان کرده و شاید با مهر برای آمدن ما آماده‌شان کرده بود. • وارد اتاق خودم شدم، پرده کنار زده شده بود، پنجره اتاق باز بود، و نسیم خنکی می‌آمد، بالکن آب‌پاشی شده بود و بوی نم خاک گلدان‌ها هنوز در اتاق پیچیده بود. و من حضور مدیرمان را که زودتر از همه آمده بود و دستی به اتاق‌ها کشیده بود و بخشی از عشقش را آنجا جا گذاشته بود، دیدم، همان چیزی که حتی قبل از ورود به اتاق هم حس کرده بودم. • نشستم پشت میزم .... و چشمم افتاد به گلهای تازه و نمدار روی بالکن! آاااخ.... «عادت» پرده ضخیمی کشیده روی چشمهای ما ! چرا ما آن ذات عاشقی را که هر صبح دنیا را آماده می‌کند برای بیدار شدنِ دوباره‌مان و بی‌نهایت عشقش را جا می‌کند در هر طلوع، تا دوباره ماجرای تکامل‌مان را با قدرت ادامه دهیم، نمی‌بینیم! ※ خجالت تنها کلمه‌ایست که حال مرا شرح می‌دهد! از خدا خجالت کشیدم که اینهمه سال عمر کردم و هر صبح دستانی را که دنیا را مرتب کرده بود تا من به باشگاه تکاملم برگردم و تمارین قدرت‌گیری‌ام را شروع کنم ؛ ندیدم! • خجالت گاهی چقدر عمیق می‌شود که قابل نوشتن نیست! @ostad_shojae 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: چشمهایی که عیبها را بیشتر از زیبائیها می‌بینند! ✍️ بعد از ماهها قول دادن و عمل نکردنِ اون، و بعد از سالها خودخوری و اعصاب خوردی من، داشتم کم کم تصمیم می‌گرفتم از هم جدا شیم! • نه من دیگه تحمل ادامه دادن به این وضعیت رو داشتم، و نه اون دیگه حوصله دیدن قیافه‌ی به بن‌بست رسیده‌ی منو. • یه روز با بی‌حوصلگی در حال پرسه زدن در دنیای مجازی بودم که یک جمله روی یک ویدئو توجهم رو به خودش جلب کرد؛ « برای اینکه بفهمید وزن خطاهای کسی در زندگی شما چقدر است کاغذی بردارید و با خطی در وسط کاغذ، آن را به دو بخش تقسیم کنید و منصفانه و بی‌غرض؛ یک طرف صفتها و رفتار خوب او و محبتهایش را بنویسید، و طرف بعد بد اخلاقی و ظلم‌ها و بی‌انصافی‌هایش را. خیلی وقتها این کار از غلبه‌ی قوه‌ی واهمه در شما کم کرده و از بی‌انصافی نجات‌تان می‌دهد! شاید نگاهتان به دیگران عوض شد! ✘ کاغذی برداشتم و شروع کردم به نوشتن .... چقدر وزن خوبیهایش بالاتر از وزن بدی‌هایش بود و من دقیقاً برعکس فکر می‌کردم! برای اولین بار مفهوم «خارج شدن از انصاف» را درک کرده بودم. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: سردی‌ها و فاصله‌های عاطفی میان همسران ✍️ چادرهای کهنه را به هم گره زده بودند و هر گوشه‌اش را به میخی روی دیوار گیر داده بودند. مثلاً برای خودشان خانه ساخته بودند، و نقشی را پذیرفته بودند که بازی کنند. کمی دورتر ایستادم، ولی دقیقتر شدم در بازی‌شان! یک قل از دخترهای دوقلوی من نقش مرا داشت و مادر خانه بود، و دختر دیگرم بابا شده بود. پسر دو ساله‌ام هم که مثلاً فرزند خانه بود. • داشتم رفتارهایشان را با رفتارهای من و بابایی‌‌شان مقایسه می‌کردم! چقدر به آن یکی که بابا بود، نمی‌آمد بابا باشد! ظرافتش، ناز و اداهای دخترانه‌اش، و .... پسرم هم انگار نمی‌توانست این نقش را باور کند یا با او ارتباط بگیرد و خودش را در این بازی تطبیق دهد. √ بلند شدم و روبروی پنجره ایستادم و با خودم گفتم چقدر روزها که من در همین خانه از نقش خودم خارج شدم و شخصیتم از حالت تعادل خارج شد! از خستگی زیاد، با اولین اشتباهی که همسرم بدان مبتلا شد، داد و بیداد راه انداختم و دیگر ظرافت زنانه و لطافت مادرانه‌ای از من باقی نماند! • یادم آمد مشکلاتی را که همسرم را در خود شکست و روزها افسرده‌حال در خود فرورفته بود و از اقتدار و استحکام مردانه‌اش چیزی جز یک اسکلت خاکسترشده نمانده بود. ✘ و این درست همان وقت بود که ما از نقش‌مان بیرون می‌آمدیم. و چقدر دیگر نقش‌مان به ما نمی‌آمد، برای همین بود که مشکلاتمان بجای اینکه به هم نزدیکترمان کند، از هم بیشتر دورمان می‌کرد. • همه‌ی فاصله‌ها از همانجا شروع می‌شود که نقش‌ها فراموش می‌شوند! @ostad_shojae 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: عدم حرف‌شنوی نوجوان و جوان از والدین و ناسازگاری و گوشه‌‎گیری آنها در خانواده. ✍️ چند وقتی بود حس می‌کردم پسرم در برابر حرفهای مادرش گارد ویژه‌ای دارد! با اینکه اطاعت می‌کند و چیزی نمی‌گوید، اما این اطاعت عاشقانه نیست، فقط از سر احترام است. • اما جایی که حس کردم دیگر در آغوش مادرش توقف نمی‌کند و زود تمایل دارد این آغوش را رها کند، احساس خطرم بیشتر شد، زیرا وقتی عشق و امنیت کمرنگ شود، احترام رفته رفته کمرنگ خواهد شد تا اینکه جایی نوجوان جلوی والدینش خواهد ایستاد. • کمی دقیق‌تر شدم، بله ... حدسم درست بود. √ سلام مامان جان، کیفت و بده به من برو دستات و سریع بشور! √ علیرضا نمازت و خوندی ؟ اذان شده‌ها، همین الآن بلند شو... همین الآن! √ تنهایی نری هیئت‌ها ... صبر کن حتما بابات باهات بیاد! √ عه اومدی... جوراباتو درآر برو تو حمام پاهاتو بشور! √ امروز از مدرسه زنگ زدن، تو خونه کم از دستت گرفتارم ... مدرسه هم شورشُ درآوردی! √ این چیه رفتی خریدی؟ همه‌ی گوجه‌ها شل و ول و گندیده است که! √ عین عموت می‌مونی، بی‌خیال و بی‌مسئولیت ! و .......... ✘ دیروز زودتر به خانه برگشتم، به همسرم گفتم؛ آقای وزیر کجا هستند؟ پرسید : وزیر؟ کدام وزیر؟ من چه میدانم! حتماً در دفتر کار خودش! گفتم : چقدر بین این رئیس و وزیرش فاصله هست که نمی‌داند الآن وزیر این خانه کجاست؟ تازه متوجه حرفم شد! گفت کلافه‌ام از دستش... گفتم حق داری، ولی فکر میکنم او هم کلافه است... • خواست با اعتراض جوابم را بدهد که دستش را گرفتم و بوسیدم و کنار خودم نشاندم. اگر به وزیرت مدام دستور بدهی، مدام اعتراض کنی، مدام نق بزنی و ایراد بگیری، دیگر این ارتباط شبیه ارتباط مدیر با وزیرش نیست. او الآن در مقام مشورت و وزارتِ خانه‌ی ماست، و تا زمانی کنارمان امن خواهد بود که ما به نقش خود درست عمل کرده باشیم. از نظر ما او همچنان بچه‌ی ماست، ولی از نظر خدا این بچه امروز وزیر ماست! و نحوه ارتباط با یک وزیر با یک کودک متفاوت است. ※ او تا زمانی مثل کودکی‌هایش در آغوش ما خود را رها خواهد کرد، و برای بودن در کنار ما مشتاق خواهد بود و بودن در جمع ما را به گروههای همسالانش ترجیح می‌دهد که نسبت به «من» درونی‌اش از سوی ما احساس امنیت و شخصیت و عشق کند. ناامنی او، در اثر گیرهای مادرانه و پدرانه، سخت‌گیری‌های زیاد، بکن و نکن های متوالی، و عدم مهارت در ندید گرفتن خطاهایش، از میزان عشق و نزدیکی‌اش به ما خواهد کاست تا جایی که کم کم بقدری از جمع خانواده فاصله می‌گیرد که نه قادر به فهم جهان درونش خواهیم بود و نه قادر به کنترل او. بگذار پسرت وزیرت باشد، مطمئن باش آغوشت را با هیچ آغوشی عوض نخواهد کرد. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: ناشکری و قهر با خدا در هنگام بلاها و مشکلات. ✍️ چند روزی بود که با خودش درگیر بود! هر روز که از مدرسه می‌آمد کمی غرغر می‌کرد و بعداز آن هم هر بار که یادش می‌آمد مسئول پایه‌شان چند وقتی است که زیاد تحویلش نمی‌گیرد، باز می‌افتاد به نق و غر... • دیشب که پدرش خانه نبود، سر شام شروع کرد به گلایه کردن، که آقای احمدی مثل قبل تحویلم نمی‌گیرد، مرا دیگر نماینده کلاس نمی‌کند و .... تا اینکه بالاخره بغضش ترکید و زد زیر گریه! • من که تا آن لحظه در سکوت خوب گوش می‌کردم، برخاستم و کنارش نشستم و دستانش را گرفتم و سرش را به سینه چسباندم! گفتم: چقدر دوستش داری؟ گفت: قبلا خیلی ولی الآن هیچی! گفتم از بی‌توجهی کسی که دوستش نداری، اینقدر ناراحتی؟ • گریه‌اش قطع شد و به فکر فرو رفت! گفتم باید بگردی و علّتش را پیدا کنی... و آنچه را که باعث شده میان شما فاصله بیفتد و دستت به سهمی که قبلا از محبتش دریافت می‌کردی دیگر نرسد را پیدا کن! مطمئن باش آن «مانع فاصله ایجاد کن» را که از میان برداری، باز به ظرف محبت او نزدیک خواهی شد. • گفت من خودم علتش را می‌دانم؛ از من انتظار اشتباهی که کردم را نداشت، آخر من در مدرسه با یکی از بچه‌های کلاس بالاتر دعوا کردم! ✘ گفتم بنظر من مسئله «خود دعوا» نیست! آن اتفاقی بود که تمام شد، او انتظار دارد علّت این دعوا و سهم خودت را از آن اتفاق کشف کنی و برای همیشه با آن ریشه در درون خودت خداحافظی کنی و از همانجا که ضعف داری قدرت بگیری! او هدفی جز «رشد و قدرت‌گیری جهان درون تو» ندارد! • سرش را به سمت صورتم برگرداند و نفس راحتی کشید و گفت؛ فهمیدم مامان! فردا درموردش با آقای احمدی صحبت می‌کنم حتماً. √ گفتم همیشه حرف زدن مشکلات را حل میکند. یادت باشد اگر میان تو و خدا شکراب شد، همینکار را بکن! هم فکر کن و ریشه‌های خطا را درون خودت پیدا کن، هم حرف بزن با خدا و بخواه این شتری که اینبار دید را دیگر نبیند 🙂. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: آدمهایی که از نظر باطنی باشخصیت محسوب می‌شوند، چگونه‌اند و چگونه به این شخصیت رسیدند؟ ✍️ سحر بود و چند ساعتی تا اذان صبح وقت باقی بود! نشسته بودم در مسجد شجره و سعی میکردم از زمان استفاده کنم، قرار بود صبح مُحرم شویم و عازم خانه خدا. • پیرمردی کنار من نشسته بود. آنقدر بار انرژی و معنویتش بالا و وزین بود که ناخودآگاه مرا جذب کرد. • من مشغول تلاوت قرآن بودم که انگشتان لاغر دست چپش را گذاشت روی زانوی من، و چند مرتبه روی پای من آنها را حرکت داد... چیزی شبیه نوازش! اما خیلی دلچسب‌تر از یک نوازش معمولی آنهم از یک آدم غریبه. • دست راستم را گذاشتم روی دستش و سرم را به سمت او چرخاندم و نگاه مشتاقم را به چشمانش گیر دادم. لبخند مهربانش دلم را برد؛ گفت: امشب می‌خواهم یک شاه کلید یادت بدهم که اگر بدان عمل کنی، تمام دنیا و آخرت به تو رو می‌کنند. و ادامه داد : من سالهاست که سحر از خواب بیدار می‌شوم و تا صبح صدها بار همین یک کار را تکرار می‌کنم. • گفتم : با کمال میل گوش میکنم. دیدم دست گذاشت روی سینه و شروع کرد به سلام دادن.... السلام علی آدم صفوه الله / السلام علی نوح نبی الله / السلام علی ابراهیم خلیل الله و .... • بترتیب به بسیاری از پیامبران و سپس به چهارده معصوم و امامزادگان و فرشتگان و شهداء و مؤمنین علیهم‌السلام و ..... سلام داد! لیست ذهنی اش که تمام شد دوباره برگشت از اول! ✘ و ... خدا در آن لحظه حجتش را بر من کامل کرد! دارایی و شخصیت باطن به کلاس اجتماعی و درس و بحث نیست! او از اولیاءالله بود، چنان سلاام میداد که گویی آنها را می‌بیند و جواب سلامشان را می‌شنود. ✘ و دوم: همینکه از این ملاقات و سلام علیک‌ها سیری نداشت و دائماً در مراوده و رفت و آمد بود، خودش گواه عظمت درون این مرد بود. رو کرد به من و گفت؛ این کار تو را از تمام غمها و دردها رها می‌کند و تو را «باشخصیت» بار می‌آورد! حکمت‌های سرشاری را در گفتار این پیرمرد یافتم که مرا مست کرده بود. او کسی بود که در سایه این رفاقت و انس به «شخصیت» رسیده بود! و عنصر وجودیِ ابرار و نیکان جهان، در درون او تثبیت شده بود! ※ او هر جا که بود دارا بود، و دارایی‌اش همان عنصر درونی است که او را تمام شب به اشتیاق هم‌آغوشی با صاحبان آن عنصر «عناصر الابرار» بیدار نگه می‌داشت! آدم عاشق که بشود، دارا که بشود، هر کجا که باشد، نه عشقش یادش می‌رود نه دارایی‌هایش را جا میگذارد. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: «چرا سختی‌ها فقط برای من اتفاق می‌افتد؟ » ✍️ ایستاده بود کنار سالن و نمی‌نشست! انگار این ایستادن تسلطش را بر آن مجلس بیشتر می‌کرد و کنترل شرایط را آسان‌تر و خیالش را راحت‌تر! هم خوشحال بود و هم نگران! • از دور در همان گوشه‌ای از آن مراسم که نشسته بودم گهگاهی نگاهش می‌کردم! انگار خدا مرا شش سال با خود به دنبال نقشه‌ای کشانده بود، که بازیگران موفق نقش اولش امروز عزیزترین‌هایم بودند. شش سال پیش بود و او دختری ۲۵ ساله که مادرش بر اثر بیماری، در مدت بسیار کوتاهی در سن ۴۵ سالگی با آن خانه وداع کرد! • او ماند و پدرش و سه خواهر دیگر که کوچکترینشان ۱۰ سال داشت. و این حادثه او را هر لحظه در باتلاق ناامیدی و حزن و تنهایی بیشتر فرو می‌برد. • اولین باری که دیدمش یادم هست، گفت من هیچی نه از دنیا بلد بودم و نه از ماهیت آن، یک فایل از مجموعه «شکر در سختی‌ها» بدستم رسید و تازه فهمیدم خیلی از قافله‌ی «جهان درون خودم» عقبم و باید بتوانم بفهمم دنیای من دست کیست؟ و ماجرای این بلایا در زندگی من برای چه هدفی بوده است؟ ✘ ایستاده بود با لبخندی و گهگاهی سر میز مهمانان می‌رفت تا کم و کسری نداشته باشند. و من می‌دیدم که او حتی برای پدرش هم در این شب دارد مادری می‌کند! ※ «شکر در سختی‌ها» شبیه کشیده‌ای محکم او را از خواب غمزدگی بیدار کرد و انداخت در ورطه‌ی معرفت‌آموزی... هر روز چند فایل از مجموعه‌های خودشناسی را خوب گوش می‌کرد و سوالهایش را می‌پرسید و من قدم قدم «قدکشیدنش» را می‌دیدم! • بعد از مدتی جان گرفت، و شد مادر خانه و تمام قد هم کار می‌کرد و هم خواهرهایش را ضبط و ربط می‌کرد، ضبط و ربط که می‌گویم نه فقط زندگی معمولی... او حالا تصمیم گرفته بود قد روح اهل آن خانه را تا آنجا که زورش می‌رسد بلند کند، که کرد... • آن خانه کم کم بوی مادر را گرفت! او حقیقتاً مادر شده بود... و چه مبارک مادری که داشت هم روح خودش را می‌ساخت و هم خواهرهایش را! • و من امشب گوشه‌ی مجلس نشسته بودم و چشمان سراسر شوق او را که مادرانه قد و بالای خواهرش را در لباس عروس برانداز می‌کرد تماشا می‌کردم! ※ خدا چقدر مدبر است و مشفق! مادری را از خانه‌ای می‌گیرد تا از دختری، مادر دیگری بسازد و نمیدانیم که این مادر نوساخته قرار است مادر چندین نهال دیگر باشد و روحشان را قدبلند کند؟ • نقشه‌های خدا حرف ندارد، فقط برای بازی کردن در این نقشه، باید کمی صاحب نقشه را شناخت و به او اعتماد داشت... بقیه مسیر را هم خودش می‌چیند، هم خودش جلو می‌برد و این توئی که باید بتوانی سرزمین درونت را از تلاطم حفظ کنی و روی موجها سوار شوی. آنوقت است که در آماج سنگین ترین موجها، موج سواری هیجان انگیزتر و قهرمانانه‌تری را تجربه می‌کنی! ※ آمد نزدیک من و سرش را خم کرد، زیر گوشش گفتم : «تو باعث افتخار منی... 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: ریشه‌ی همه‌ی بیماری‌های روح! ✍ چند هفته‌ای بود که حس می‌کردم زیاد می‌خندد، اغلبِ اوقات هم الکی! بی‌موقع اظهار نظر می‌کند، گاهی هم بیش از حد، زیاد در مسائلی که به او مرتبط نیست ورود می‌کند و سعی می‌کند که دیده شود! • تحلیل من این بود که سطح عزت نفس او کاهش یافته است. بعد از نماز صبح بود، داشتم میز صبحانه را می‌چیدم که وضو گرفت و آمد ایستاد روی سجاده من! نمازش که تمام شد، گفتم لیلی جان، من کارگاهی را برایت به اشتراک می‌گذارم که نیاز است آنرا گوش کنی، تا از این دوره‌ی زندگی‌ات بسلامت عبور کنی. • فایل‌های کارگاه «عزت نفس» را برایش ارسال کردم، و او هر روز یک فایل از آنرا گوش می‌کرد و نکات مهمش را یادداشت کرده و برایم می‌فرستاد. media.montazer.ir/?p=22951 • یکهفته بعد رفتم مدرسه، با مسئول پایه‌شان صحبت کردم و ماجرا را با او به اشتراک گذاشتم. تأیید کرد و ضمن اینکه از دریافت این موضوع توسط خانواده خوشحال شد، علّتش را ضعف او در تیم رباتیک مدرسه اعلام کرد. گفت در تیم رباتیک بچه‌هایی هستند که چند سال زودتر شروع کرده‌اند، و لیلی علیرغم اینکه زرنگترین شاگرد کلاس است، در این تیم خوب نتوانسته عمل کند و این شرح حالی که شما می‌دهید با این ریشه اتفاق افتاده است! • تقریباً عصر ده روز بعد داشتم آشپزی می‌کردم که لیلی آمد و گفت:  مامان سؤالات ذهنی من، تماماً در کارگاه عزت نفس، پاسخ داده شدند، و من فهمیدم که «آدمها لازم نیست برای موفق بودن در همه‌ جا و همه‌ی رشته‌ها موفق باشند.» فقط یک جنس موفقیت است که اگر بدست بیاید، تمام شکستهای انسان نیز به نفع او تمام شده و به او قدرت می‌دهند، و آن هم موفقیت در ارتباط با خداست.  کسی که در این بخش قدرت دارد، کم و کاستی‌های بخش‌های دیگر به او احساس حقارت و پوچی نمی‌دهند! فقط گوش می‌کردم و تأیید ... • گفت مامان شما از کجا سوالاتم را می‌دانستید که این کارگاه را برایم فرستادید! گفتم : مامان ها علم غیب دارند مامان جان! وقتی مامان شدی... 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: « رفتارهای صحیح والدین نسبت به فرزندان، کاملاً به میزان شناخت آنان از ساختار روح انسان بستگی دارد.» ✍️ اسم اینجا را گذاشته‌اند خانه‌ی پدری! شاید برای این است که پدر و مادرشان دارند در این خانه برای آشتی خودشان و همه‌ی مردم عالَم با پدر و ریشه‌مان حضرت صاحب علیه‌‎السلام، سعی‌شان را می‌کنند! • دارم از سه پسر حدود چهار تا شش ساله که دوتایشان فرزندان آقا سیدند، و یکی فرزند خانم سیدزاده برایتان حرف می‌زنم! • هر روز چند ساعتی میروند مهد و وقت غروب هرکدام از بچه های اینجا که دستش آزاد بود می‌رود و تحویلشان می‌گیرد. • گاهی تعطیل که شدند یکراست می‌آیند به قول خودشان به خانه پدری و اینجا را می‌گذارند روی سرشان. دیروز در صف نماز جماعت مغرب و عشاء بودیم که رسیدند و با نشاط و قهقهه در طبقات چرخ زدند و خود را به ما رساندند. هنوز قامت نماز عشاء را نبسته بودیم که خودشان را پرت کردند در آغوش من! • محسن از همه کوچکتر است... گفت: من می‌خواهم یک چیز به شما بگویم. گفتم: جانم؟ گفت: من آرزو دارم یک روز از صبح تا شب اینجا بمانم و بازی کنم! گفتم: باشد حتما می‌توانی، فقط روزی که جمعه باشد بیا و تا شب بازی کن، که بقیه هم به کارشان برسند. او خوشحال شد اما چرا من نه...؟! حس کردم این پاسخ چیزی نبود که او دنبالش بود. او چرخ زدن و خندیدن و دویدن در میان امواجی را می‌خواست که اینجا به سبب جنسِ این زیست در جریان است! زیستی برای شناختن امام و شناساندن امام... همین ! وگرنه آنچه او را به اینجا متمایل کرده بود، این ساختمان سیمانی نبود، انرژی در جریانش بود که به آدمهایش، هدفهایشان، کلماتشان، دغدغه‌هایشان و ... ربط داشت، و روز جمعه شاید تعداد این آدمها به یک چهارم هم نمی‌رسید. • کاش آن جمله را نمی‌گفتم! با خودم گفتم : گاهی یک انتخاب تو، رابطه‌ی یک کودک و بعد یک نسل را با امامش تنظیم می‌کند. من باید برای تحقق این آرزوی محسن شرایطی را برای بازی بی‌دردسر بچه‌ها به گونه‌ای آماده کنم که مزاحم کار بقیه نباشند. تا بیاموزند آرزوهایشان در زیر چادر امام محقق می‌شوند، آرزوهایی که تحققشان سخت نیست. و بیاموزند روزی خودشان باید برای تحقق آرزوی دیگر فرزندان امام‌شان تلاش کنند. انجامش می‌دهم حتماً به امید خدا ... 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: « برکات یلدا کمتر از جمع‌های معنوی و روضه‌ها نیست » ✍️ چند سال پیش بود، شب یلدا ! همه خانه‌ی مامان و باباحاجی بودیم. همه که می‌گویم یعنی همه ها... همه‌ی خواهر برادرها با تمام اعضای خانواده‌هایشان. حتی یک نفر هم کم نبود. • همه چیز خیلی خوب بود و صدای خنده‌ها، آرامی قلبها، و سبکی نشاط تک تک‌مان، هوای خانه را خوشبو کرده بود! • مامان شام سبزی پلو درست کرده بود با ماهی! کمی بعد از شام، احساس کردم هر لحظه درونم یخ‌تر می‌شود و بدنم شل‌تر. حتی لرزشی خفیف در دست و پاهایم حس می‌کردم. حالت تهوع و سرگیجه هر لحظه بر من غالب‌تر میشد. با اینکه سعی کردم کسی چیزی نفهمد اما تغییر رنگ چهره و ضعف و بی‌حالی‌ام را بقیه درک کرده بودند. • رفتم گوشه‌ای از اتاقِ کناری تا کمی استراحت کنم اما سعی کردم حواسم با جمع همراه باشد! مامان که استادِ آمپول‌های تقویتی است، سریع یک آمپول از جعبه داروهایش درآورد و خواست معجزه‌‌وار روبراهم کند. • خوراکیهای شب یلدا بود که یکی یکی خورده می‌شد و من جا می‌ماندم! بازی‌های مختلف بود که یکی یکی انجام میشد و من توان نداشتم شرکت کنم. حتی حوصله گوش کردن به فال حافظ‌هایی که رضا مثل هر سال می‌خواند را نداشتم! ✘ در همین احوالات بودم که حس کردم همه جمع شده‌اند و آماده‌ی یک عکس دسته‌جمعی‌اند، این را از کلماتشان می‌فهمیدم! اولش چند تا عکس تکی گرفتند و چند بار صدایم کردند و منتظر ماندند تا من خودم را جمع و جور کنم و به جمعشان اضافه شوم. اما من .... نرفتم! نه اینکه از شدت بدحالی نتوانم‌ها ... می‌توانستم که بروم! اما نمیدانم چرا آن لحظه را جدی نگرفتم. نرفتم و آن عکس گرفته شد و تمام! ✘ فقط چند ماه بعد، این لحظه تعللِ من، تبدیل شد به یک حسرت همیشگی! چون دیگر ممکن نبود همه‌ی ما بتوانیم در یک قاب باز هم جمع شویم. از هر طرف می‌شمردیم باز «خواهرم» کم بود! کرونا از آن قاب عکس آخر خانه‌ی ما، «خواهرم» را انتخاب کرده بود. • و ما دیگر هیچ وقت در خانه‌ی باباحاجی همه باهم جمع نشدیم... همه که می‌گویم؛ یعنی همه ! 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: عیب‌پوشی، مهارتِ بزرگ و عزّت‌بخشی است که باید بدان مسلّح شد. ✍️ قول داده بودم که تکرار نکنم! خیلی خوب می‌دانستم اشتباهی که مرتکب شده‌ام اگر تکرار شود، قطعاً آسیب‌های جدی‌تری تهدیدم می‌کند. الحق و الانصاف هم که خدا کمک کرد و افسار خودم را به دستم گرفتم و این اشتباه خطرناک را تکرار نکردم. • مامان هم که انگار «شتر دیدی ندیدی»... و همه چیز به حالت عادی بازگشت. چند روز پیش شیطان آنقدر در گوشم ویز ویز کرد که دوباره اشتباهم را تکرار کردم و فکر می‌کردم که هیچ کس نمی‌داند. • طبق معمول چهارشنبه‌ها، باید با بابا میرفتیم هیئت هفتگی‌مان. از مدرسه که تعطیل شدم، بابا آمد دنبالم، اما دیدم داریم به سمت خانه برمی‌گردیم. مامان گفته بود به بابا، که این هفته هیئت به دلایل نامعلومی برای من ممنوع است! انگار یک پارچ آب یخ بر سرم خالی کرده بودند، یخ کردم عجیب! مامان محال بود به دلایل نامعلوم هیئت را کنسل کند، مگر اینکه متوجه اشتباه من شده باشد! سرم گیج می‌رفت! من یکبار قول داده بودم... و قولم را شکسته بودم! اگر مامان فهمیده باشد چی؟ پس چرا این چند روز چیزی به من نگفت، البته حس کرده بودم که کمی غمگین و سرد است ولی... • من همه‌ی سال را در هیئت گذرانده بودم و حالا در ایّام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ، جاماندم ! آیا دردناک‌تر از این هم هست که خودت علّت جاماندن خودت باشی؟ • سلام کردم، مامان بی‌آنکه چیزی بگوید جواب سلامم را داد و مرا آرام در آغوش گرفت و بوسید و به ادامه‌ی کارش مشغول شد. بغلش مثل همیشه نبود و این یعنی حدسم درست است. چند روز را در همین حالت گذراندیم و من هر روز اعصابم از دست خودم خردتر می‌شد. اما نمیدانستم این اتفاق را چگونه باید جبران کنم. √ دو شب مانده بود به شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها که درِ اتاقش را زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: مامان. دستانم را گرفت و گفت : جانِ مامان! گفتم : معلّممان امروز گفت، سینه‌زن‌های حضرت مادر، با بقیه سینه‌زن‌ها فرق دارند. فاطمیه اختصاصی‌تر است، مثل مُحرّم نیست که همگانی باشد، فقط قلب کسانی اذن عزای ایشان را می‌یابد که به او نزدیک‌ترند. خیلی فشار سختی است مامان! من خودم، با دستان خودم، از این آغوش فاصله گرفتم و آنجا که جمع اختصاصی شد، جا ماندم. ✘ مامان دستانم را گرفت و گذاشت روی پاهایش و به چشمانم با لبخند نگاه کرد و گفت: نمیدانم از چه حرف میزنی مامان! ولی برو این حرفهایت را به مادرت بزن و با او تمام قول و قرارهایت را بچین. اوست که هم می‌بخشد، هم یاری‌ات میکند و هم زیر چادرش پناهت میدهد. این قول و قرار قطعاً دوام بیشتری دارد. ※ فردا از مدرسه که تعطیل شدم بابا شال عزایم را برایم آورده بود و دیگر سرِ ماشینش را به سمت خانه کج نکرد. بابا از کجا می‎‌دانست من دیشب با حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها چه قول و قرارهایی گذاشتم؟ 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: محدوده‌ی تذکرات و ورود به حریم اعضای خانواده. ✍️ چند هفته بود که پروژه سنگینی را در محل کارشان شروع کرده بودند! جوری که من چند روزی را کامل از همه‌ی مشغله‌های کاسبی خودم را آزاد کردم تا بتوانم امورات مربوط به بچه‌ها و منزل را مدیریت کنم تا حداقل سهم خودم را برای موفقیت این پروژه مهدوی ایفا کرده باشم. • می‌دانستم خیالش که از بابت بچه‌ها و خانه راحت باشد، تمام خودش را برای این اتفاقِ مبارک وسط میدان خواهد آورد. • دوشنبه بود، و من تمام روز را به نظافت خانه مشغول شدم. چیزی شبیه خانه‌تکانی! بعد از اذان مغرب همه جا برق می‌زد ولی خودم از دست و پا افتاده بودم. یک دوش آب گرم گرفتم و روی کاناپه ولو شده بودم که نزدیکهای ساعت هشت شب کلید انداخت و ... تا لای در باز شد، یک نفس عمیق کشید و گفت بوی پاکیزگی تمام خانه را پر کرده! چشمانش برق می‌زد و تمام سالن و اتاق‌ها را چرخ میزد و نشاطش خستگی مرا هم بدر میکرد. • خیلی زود لباسهایش را عوض کرد و رفت داخل آشپزخانه و مواد لازم برای پخت ماکارونی را از یخچال و ... بیرون آورد و مثل همیشه با سرعت هرچه تمام‌تر شروع کرد به آشپزی! • ولی ... هر ظرفی که کثیف می‌شد، هر قاشق و پیش‌دستی و ... که میرفت داخل سینک ظرف‌شویی، و یا درب رب گوجه‌فرنگی و درب قابلمه و بسته‌های ماکارونی و ... که روی کابینت قرار می‌‌گرفت و همه چیز را شلخته می‌کرد شبیه یک پیاده‌روی تند، روی اعصاب من بود. • کم کم کلافه شدم و رفتم داخل آشپزخانه و سعی کردم همزمان با آشپزی او همه چیز را تمیز کنم. تقریبا ده دقیقه‌ای گذشت و او هر بار برمی‌گشت چیزی که نیاز دارد را بردارد می‌دید دم دستش نیست، زیرا من همه چیز را برداشته بودم و سر جایش گذاشته بودم یا شسته و در آب‌چکان قرارش داده بودم. فهمیدم کلافه شد اما هیچ نگفت و کارش را انجام داد و شام آماده شد و آن شب گذشت. • فرداشب دخترم داشت آب پرتقال می‌گرفت که تمام دور و برش را خیس و پر از پالپ‌های پرتقال کرده بود. باز هم همان پیاده‌روی روی اعصابم شروع شد و رفتم نزدیک و گفتم این چه وضعی است مگر دیروز خودت شاهد زحمات من نبودی؟ تازه سهم زیادی را خودت کمک کردی. نگاهم کرد مؤدبانه و عذرخواهی کرد و سریع همه جا را مرتب و تمیز کرد. • اذان صبح فردا سر سجاده نشسته بودم که دخترم وضو گرفته بود و وارد اتاق شد، برعکس هر روز خودش را در آغوشم جا نکرد و فقط مرا بوسید، و رفت که نمازش را بخواند. • همسرم که تا آن لحظه مشغول خواندن حرز جامع امام سجاد علیه‌السلام بود، سرش را بالا آورد و مکثی کرد و گفت؛ احترام و ادبِ این بچه‌ها آنهم در زمان نوجوانی، آن هم در جامعه‌ی به سقوط رسیده‌ی امروز، قمیت بالایی دارد. گاهی بی‌احتیاطی می‌کنیم و کم کم از دست می‌رود! ✘ ادامه داد : فقط صبر است که می‌تواند چنین نعمتهای قیمتی و باارزشی را حفظ کند. بهتر نیست ما کمتر زیر دست و پایشان باشیم و فقط دورادور نظارت‌شان کنیم؟ شاید اینجوری آنجایی که واقعاً خطری تهدیدشان می‌کرد و ارزشهای خانه سقط می‌شد، با احتیاط در مسئله‌ای ورود کنیم بهتر جواب بگیریم. « درست می‌گفت، خستگی کم‌صبرم کرده بود، تازه فهمیدم بی‌صبری چه بلایی است! تمام محبت‌هایت را و بعد نعمتهای بزرگت را می‌تواند در یک لحظه به باد دهد.» 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: «خالی‌ترها قیمتی‌ترند» ✍ زیر چترِ نگاه تو، اتفاق افتاد؛ سنگین‌ترین خطاهای من، که می‌توانست شروع فاجعه‌ای بزرگ باشد! • نه ترسی از چشمانِ همیشه حاضرت داشتم، نه ترسی از بازگشت دوباره به مقصد آغوشت! آنقدر نَرم و بی‌عِتاب به پایم صبر کرده‌ای، که گویی بنده‌ی دیگری نداری! • زیر چتر نگاه تو اتفاق افتاد؛ هرآنچه بارها با «إِنَّ اللهَ يُحِبُّ...» بر آن مُهرِ تاکید زده بودی. و من، نه آنکه نخواهم، نشد که بر خویش چیره شوم، و رقم زدم هرآنچه را که نباید به بار می‌نشاندم! • بارها با خودم فکر کرده‌ام؛ اجازه می‌دهی خطا کنم! اجازه می‌دهی برگردم! اجازه می‌دهی خطاهایم را فراموش کنم! و باز اجازه می‌دهی از نو تکرار کنم. • حوصله‌ات چرا از این‌همه رفت و برگشت‌های گاه‌ و بیگاه من سر نمی‌رود؟! چرا هر بار که برمی‌گردم باز با اشتیاق بغل وامی‌کنی و چنان به مِهر می‌فشاری‌ام که گویی بنده‌ی دیگری نداری؟! • ظرفِ بخشش تو آنقدر بزرگ است؛ که بر جرأتم به خطا و طمعم به توبه افزوده است. هراس ندارم از بازگشتن. شبیه فرزندی ناخلف که می‌داند مقصد آخرش باز همان خانه ی پدریست که در به رویش می‌گشایند و راهش می‌دهند! • «یا مَنْ فِی عَفْوِهِ یَطْمَعُ الْخَاطِئُونَ» راست گفته‌ای طمع کرده‌ام به عفوت، درست همان وقت که استخوان‌شکسته و به بن‌بست رسیده، برگشتم! و تو چنان ندید گرفتی که گویی هرگز شاهد ماجرا نبوده‌ای! • و حال نوبت من است؛ که ظرفِ عفوم را چنان بگسترانم، که دیگران، نه از نگاه قضاوت‌گرم بترسند و نه از قلبِ تنگ و تاریکم. طمع کنند به بازگشت حتی اگر شرم خطاهایشان، هراس بر دلشان افکنده باشد. • حال نوبت من است و ماجرای تکرارِ «شتر دیدی... ندیدی»های تو. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: «درد، دعا می‌آورد، دعای با درد هم اجابت را نزدیک می‌کند» ✍شب بود، شاید حوالی ساعت ۱۰ می‌خواستم برای «کاری» تصمیمی بگیرم که دودل بودم. زنگ زدم به باباجانم خواستم برایم استخاره کنند. گفتند قرآن دم دستم نیست بابا، من دعایش را می‌خوانم تو وضو بگیر و قرآن را باز کن و برایم آیه را بخوان. استخاره خیلی خوب بود و من خواستم خداحافظی کنم که گفتند: باباجان وقت داری درمورد چیزی باهم صحبت کنیم؟ گفتم : وقت برای شنیدن شما چه قیمتی دارد؟ همه‌اش فدای شما. ادامه دادند: در حرم امام رضا علیه‌السلام نشسته بودم، یادم آمد خاطره‌ای را از آیت‌الله حائری شیرازی. تعریف می‎‌کردند که وقتی کودک بودند در شیراز خکشسالی شد. خشکسالی طولانی شد و پدرم یکروز من و خواهرم را که او هم فاصله سنی زیادی با من نداشت صدا کرد و هدیه‌ای به ما داد و گفت هدیه برای این است که بروید روی پشت بام و دعا کنید باران بیاید. • ما رفتیم و دعا کردیم  و بعد از مدت کوتاهی هم من و هم خواهرم به چشم دیدیم که ابر سیاه آسمان شیراز را پر کرده و باران شیرازِ ما را سیراب نمود. • امشب با خودم گفتم: باید کودکان دعا کنند، باید یادشان بدهیم دعا کنند، چه برای باران، و چه برای این درد به جان رسیده‌ی غیبت، بلکه خدا به آبروی بچه‌ها تمام کند این داستان عجیبِ بی‌پناهی دنیا را ! • گفتم : چرا نمی‌شود بابا، براحتی می‌توان با تولید محتوای مخصوص کودکان و هماهنگی با مراکز ذیربط و خانواده‌های دغدغه‌مند اینکار را انجام داد. تلفن را قطع کردم و همانجا نشستم و پرت شدم به جایی که تا بحال نرفته بودم. • با خودم گفتم؛ تو چه می‌کنی در دنیا هااااا؟ درد که باشد، خاطره‌هایِ قدیم هم ایده‌ساز می‌شوند و راهکار می‌دهند! درد که باشد، راه رفتنت هم «استغاثه» است و توسل! درد که باشد، حرم مرکز تفکر است و حلّ معما! درد که باشد، دست به دامن همه می‌شوی حتی کودکان، تا گوشه‌ی گرهِ دردت را بگیرند و آنقدر بکشند تا باز شود... • صبح فردا ایده را با بچه‌ها مطرح کردم. دو سه روز بعد هنوز در ذهنمان مرتب نشده بود که در جلسه‌ای با یکی از هنرمندان که برای منظور دیگری هماهنگ شده بود، از ایشان برای یک همکاری مشترک برای نیمه شعبان سوال کردیم که آیا تمایل دارند و نظرشان چیست؟ گفتند: به پویشی برای دعای کودکان فکر میکنم، که آنها را جمع کنیم و سازماندهی کنیم و دعا کنند. • نگاهم به نگاه بچه هایی که مسئله را می‌دانستند همراه با لبخند دلتنگ و لطیفی گره خورد! برای او هم گفتیم ماجرای ایده‌ی باباجان و حرم امام رضا علیه‌السلام را... و مهر تایید امام رضا علیه‌السلام نشست پای کارمان. تا انتهای این جلسه تیم بسته شد و رفتیم برای دسته بندی محتوا و تولید یک سرود مخصوص دعای کودکان. که اگر خدا بخواهد و مدد کند، اینکار انجام شود. • همه‌ی اینها را گفتم که بگویم: هر جا کار جلو نمی‌رود، خواستن‌مان درست نیست. درد که باشد، ایده گم نمی‌شود، خدا می‌فرستد آدم‌های عاشقش را و آنکار را جلو می‌برند. ✘ درد را باید خواست، باید برای دردمند شدن دعا کرد! 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». 🇮🇷 اینجاست 👇 http://eitaa.com/joinchat/2273312768C3a2be2e04f
: «شوخی‌های بهشت‌آفرین» ✍️پنج‌شنبه بود، و اینجا مطابق همه‌ی پنج‌شنبه‌ها شلوغ و پر از رفت و آمد بچه‌هایی که بصورت افتخاری با مجموعه همکاری می‌کنند. • یکی از همین بچه‌ها در منزلشان غذا پخته بود و آورده بود و همه را مهمان کرده بود. از پله‌ها آمدم پایین که بشینم سر سفره، ناگهان انرژی سنگینی را حس کردم. غذای بسیار خوشمزه‌ای بود اما فضا اصلاً طبیعی نبود. کاملاً متوجه بودم که این گرفتگی از کجاست، اما علّت بوجود آمدنش را نمی‌دانستم. نفوس انسانها چون از یک جنس و ریشه‌اند و وحدت دارند، انقباض یک فرد، توانایی تغییر حال یک جمع و عوض کردن شرایطِ خوب آنرا دارد. • نشستم سر سفره و داشتم فکر می‌کردم اگر شرایط به همین منوال ادامه دار شود کسی از بودن در کنار این سفره لذت نمی‌برد. که یکی از بچه‌ها شروع کرد سر به سر بقیه گذاشتن و شوخی کردن، تا صدای خنده و انبساط آنها بلند شد و کمی از آن حال را تغییر داد.... اما کاملاً نه! • بعد از غذا و جمع شدن سفره، صدایش کردم! گفتم: چه اتفاقی افتاده؟ خواست طفره برود، اما نرفت و گفت..! ✘ گفتم اول بگذریم از مسئله‌ای که این حال را ایجاد کرده، و بعد به آن بپردازیم. مسئله‌ی مهمتر این است که ما اینجا حکم میزبان را داریم برای این بچه‌ها، و حرمت امامزاده را که نگه می‌دارد؟ متولیِ امامزاده! • آنها در خانه‌ای رفت‌و‌آمد می‌کنند که می‌خواهند دویدن و کار کردن و خستگی برای امام را تجربه کنند. انبساط اهل این خانه باید نمایشی از انبساط و آغوش باز امام باشد! شوخی تمیز و درچهارچوب، ابزار دفع شیطان است. و عجیب پسریست آقای فلانی، که چه زیرکانه سعی کرد با شوخی، فضا را کاملاً برای حفظ آرامش و سبکی اینجا حفظ کند. • و خداوند چقدر دوست می‌دارد بنده‌ای را که نمی‌گذارد خاطره‌ی مچاله‌ای از یک مکان یا زمانِ خاص مخصوصاً مکان یا زمان منتسب به اهل بیت علیهم السلام در ذهن کسی باقی بماند. • گفت: هرگز خودم را میزبان فرزندان امام ندیده بودم. از این به بعد بیشتر حواسم را جمع میکنم. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: «نقطه هدف شیطان، شادی ماست» ✍️ از خستگی احساس میکردم سلولهایم درد میکنند! جمع و جور کردم و کارهای فوری را بستم و بقیه را گذاشتم برای فردا و رفتم بسمت خانه. • برخلاف همیشه که بچه‌ها دم در منتظر ایستاده بودند و تا درب آسانسور باز می‌شد خودشان را پرت میکردند در آغوشم، اینبار زنگ زدم تا در را باز کنند. • در باز شد و انگار موجی از یک انرژی عجیب و غریب کوبید به صورتم، حس کردم که قبل ورود من اینجا اتفاق خوبی جریان نداشته است، اما به روی خودم نیاوردم! • یک چای پررنگ ریختم و نشستم تا شاید کمی از حجم خستگی ام کمتر شود. دیدم هر دویشان آمدند دوطرفم نشستند و گفتند: مامان ما باهم دعوا کردیم! • تعجب کردم، کمتر پیش می آمد دعوا کنند، بیشتر شکایت ما از بازیها و خنده های پرسروصدایشان بود. ابروهایم را به علامت تعجب بالا بردم و گفتم : عجب، از شما بعید بود، چرا ؟ توضیح دادند و متوجه شدم، در برنامه فردایشان مشکلاتی پیش آمده که یکی نمی‌تواند به نفع دیگری کنار برود! • گفتم : هردویتان حق دارید ولی این مسئله را فقط خودتان می‌توانید حل کنید. بیشتر فکر کنید تا راهش را پیدا کنید. • یکی شان اما حالش از این دعوا همچنان بد بود و شیطان در حال رفت و آمد روی اعصابش... نق میزد و به زمین و زمان گیر میداد! سعی کردم نشنیده بگیرم، آنقدر که خودش آمد و گفت: مامان من حالم خوب نیست لطفاً راهکاری بده! • گفتم : برو و از داخل کیفم صحیفه جامعه را بیاور. دوباره نقی زد و با بی‌میلی رفت کتاب را آورد و داد دستم. بازش کردم و دعای ۴۸ (دعای رفع وسوسه) را باز کردم و دادم دستش، گفتم این دعا فقط دو خط است، بنشین و فقط فارسی اش را بخوان! با اکراه گرفت و خواند و بست و رفت داخل اتاقش... • ساعت حوالی ده شب بود، کم کم داشت خوابم می‌برد که آمد کنارم نشست و گفت : خوابی؟ گفتم : نه مامان. گفت : مامان شما جادوگری؟ گفتم : چطور؟ گفت : آن دعا که دادی فارسی بخوانمش تمام فشار ناشی از دعوا را از من برداشت! مگر می‌شود همچین چیزی ؟ من حالم بعد از آن خوبِ خوب شد. ✘ گفتم : شیطان، یک چیز برایش مهم است و فقط یک هدف را دارد، که «شادی» ات را بگیرد. انسانی که شاد نیست در اوج نعمت هم باشد، لذت و بهره ای ندارد، و انسانی که شاد است در قلب بلا و مشکلات هم آرام و امیدوار است. وقتی باهم دعوا کردید، یک جهنم بود که اتفاق افتاد، باید زود خاموشش میکردید و تمام! ولی شیطان با مرور دعوا دهها بار همان اثر دعوا را دوباره در درون تو تولید کرد تا همچنان اعصابت خرد باشد و نشاط و آرامش نداشته باشی! امام سجاد علیه السلام متخصص معصوم است دیگر، که از سمت خداوند نمایندگی مراقبت و سلامت روح انسانها را دارد. میداند ساختار روح تو در چنین شرایطی به چه جنس کلمات و ارتباطی با خدا نیاز دارد که تو را از حصر شیطان بکشد بیرون، و پرت کند در آغوش خدا تا آرام شوی! گفت : چجوری مامان؟ گفتم : همانجوری که وقتی تب میکنی، پزشک نسخه اش را بر اساس شناختی که از بدنت دارد، می نویسد و درمانت میکند. • شبیه لذت یک معمای حل شده، بغلم کرد و گفت : خیلی دوستت دارم مامان! گفتم : منم بی نهایت دوستت دارم ... ولی خدایی که چنین روندی را برای سلامت تو طراحی کرد خیلی خیلی بیشتر از من دوستت دارد. یادت باشد «شادی» حیثیت مؤمن است! باید دائماً دستش را بدهد به خدا و نگذارد شیطان شادی اش را بدزدد. 🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 https://eitaa.com/joinchat/713097223C7b3c57cedf 📌
: « ما امام فروش شده‌ایم و خبر نداریم. » ✍️ جلسه‌ی مدیران بود! مدیران که می‌گویم یعنی آنهایی که از همه بیشتر کار می‌کنند، از همه کمتر می‌خوابند، و از همه بیشتر به رفع نیازهای بقیه فکر می‌کنند. از همه بیشتر در دفتر هستند. از همه بیشتر دغدغه‌ی گسترش و پیشرفت کار را دارند. سن و سال هم ندارد. در بعضی بخش‌ها کم‌‌سن و سال‌ترین فرد، مدیر شده و بقیه هم با عشق، درکنارش کار می‌کنند و فرمان می‌برند. • موضوع جلسه را از ابتدا نگفتم! فقط یک سوال مطرح کردم : بهترین نیرو در واحد شما کیست و چرا ؟ هرکدام از بچه‌ها یکی از نیروهایشان را معرفی کردند و چند ویژگی بارز او را گفتند. و آقای فراهانی یکی یکی تمام این ویژگی‌ها را روی تخته نوشتند. ✘ تمام که شد، دیدیم یکی از این ویژگی‌ها در اغلبِ بچه‌های ممتاز، مشترک بود: «فکر کردن به دغدغه‌ی اول مجموعه و بکارگیری تمام تلاش برای رفع آن» یعنی چیزی که او فکر میکند و برایش تمام خودش را آورده وسط، با چیزی که مدیرش برای آن می‌دود یکیِ یکیِ یکی‌ست. تازه یکی از بچه‌‌ها گفت: فلان نیرویِ من همیشه زودتر از من نیازهای مرا تشخیص می‌دهد، و عموماً وقتی به او چیزی را می‌گویم، می‌بینم نصف راه را هم رفته است. گفتم : مثلِ خودِ تو ! خودت هم همینطوری هستی آخر! هر بار به نیازی میرسیم برایش فکر کرده بودی و یا بخشی از راه را هم رفته بودی. و این یعنی شما دو نفر در درک زمان، و تشخیص اولویت‌ها به فهم تراز و مشترک رسیده‌اید و این «حرکت دسته‌جمعی» یک امتیاز مهم در یک تشکیلات است که باعث می‌شود افراد دچار «زمان‌شناسی متفاوت»، درک متفاوت و درنتیجه سوء تفاهم نشوند و تشکیلات چابک به سمت مقصدش حرکت کند و از حملات عجیب و غریب شیطان و اختلاف‌انگیزی‌ها در امان بماند‎‌. همه بلدید اینرا : در دعای عهد می‌خوانیم که : و المسارعین الیه فی قضاء حوائجه ... خدایا ما را قرار بده جزو کسانی که در رفع نیازهای امامش سرعت می‌گیرد و می‌دود به سمتش. آیا آنچه امروز از بچه‌‌ها گفتیم : تمرین همین فراز نیست؟ همه تایید کردند. • گفتم : آیا خود ما همه‌ی این ویژگی‌ها راداریم؟ و این مهمترین ویژگی را چی ؟ تصدیق کردیم که خیلی‌هایش را نداریم و در بعضی خصائص بچه‌ها از ما جلوترند. گفتم :هرگاه دیدیم، همه دارند : • چابک می‎‌روند و ما با هزار شک و شبهه و سوءتفاهم درگیریم و نمی‌توانیم حرکت کنیم، • یا مشغول عیب این و آنیم، • یا رشد و پیشرفت کسی روی مخ ماست و منتظریم جایی حالش را بگیریم، • یا توقع داریم فلان توقع‌مان برآورده میشد و نشد و حالا کند شدیم، • یا حالمان با چیزی غیر از این حرکت دسته‌جمعی خوش است، یعنی : ما امام فروش شده‌ایم و خبر نداریم. فقط «عاشق» می‎‌دود برای رفع نیاز کسی. اگر دیدیم چیزی نمی‌گذارد سرعت بگیریم برای رفع نیاز، یعنی به همان خَرسَنگی رسیدیم که باید تُف کنیمش بیرون تا سبک شویم وبرویم. • یکی از بچه‌ها گفت : اگر تمام این ویژگیها را کنار هم بگذاریم، می‌شود یک فرد تراز که برای هر کسی که اطرافش هست؛ امن است. گفتم : و این یعنی صاحب اسم «مومن». و امام از ما سربازی نمی‌خواهد! رسیدن به همین مقام امن را می خواهد، زیرا دولت او، دولتِ صالحان است! آنان که به مقام امن عشق رسیده‌اند! 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🌸 @masafe_akhar2 📌
: « عشق، امتحان می‌شود حتماً، تا عیارش مشخص شود. گاهی فقط در پایان امتحان از عشق آدمی، یک توهم برجا می‌ماند وبس ! » ✍️ رفته بودیم همه باهم کنار دریاچه‌ای، هم خانواده‌هایمان کمی تفریح کنند و هم یک صبح تا شب همانجا درباره پروژه‌ی جدیدمان صحبت کنیم. • گروهی مشغول آماده کردن ناهار بودند، بچه‌ها والیبال بازی می‌کردند و ما هم حرف می‌زدیم و .... یک چشمم به چند تا از بچه‌هایمان بود که کم‌سن‎‌تر بودند، مثلاً حدود چهار پنج ساله. نهر کم‌آب کوچکی از رودخانه‌ جدا شده بود، و این طفل‌معصوم‌های آپارتمان نشینِ رودندیده، داشتند در آن بازی که نه ... از فرط بازی و خوشحالی خودکشی می‌کردند. • هم حواسم به حرفهایمان و تصمیمات‌مان بود و هم حواسم به بچه‌ها، و این شاید چند ساعت طول کشید. • رفتار بچه‌ها در این سطح از هیجان، آنقدر متفاوت بود که گاهی تمام توجهم را جلب می‌کرد. همه کاملاً مستقل از والدین و با سازشِ تمام باهم بازی می‌کردند، تقسیم کار می‌کردند و ... • امّا در میان آنها یکی بود که علیرغم استقلال کافی و سلامتِ در بازی و لذّت وافر از آن، هر از چندگاهی برمی‌‌گشت از همان دور، به مادرش نگااه می‌کرد، و یک بوس برایش می‌فرستاد و دوباره بی‌توجه به اطرافش به بازی ادامه می‌داد. این رفتار او مرا از جایم بلند کرد! نیاز داشتم بنشینم گوشه‌ای و به این حرکت او فکر کنم. ✘ من در اوجِ نعمت، زمانی که به فصل جدیدی از زندگی‌ام رسیدم، یا به نعمتی برخورد کردم که هوش از سرم بُرد، یا آنقدر جذاب بود برایم که توان داشت مرا از زمان حال رها کند؛ چقدر چشم از آن برداشتم، و حاضر شدم لحظه‌ای توقف کنم و یک بوس کوچولو برای خدا بفرستم، و بگویم من دست تو را پشت این نعمت می‌بینم؟ با خودم گفتم : رضا موحّدتر از توست، فهمیده‌تر از توست، قدرشناس‌تر از توست! کمی گذشت و باز با خودم گفتم : نه رضا عاشق‌تر از توست! آدم عاشق که باشد، در هر شرایطی از لذّت که وارد شود، هم از آن لذّت می‌برد، هم چشمش را از عشقش برنمی‌دارد... جز این باشد، یعنی عاشق نبوده از اوّل، توهمش را داشته ! ✘ بچه‌ها، چه آموزگارانِ خوبی‌اند! هم از مرامشان می‌شود، اندازه مرامی که خودت با خدا داشته‌ای را حدس بزنی، هم از بی‌مرامی‌شان! 🌷🎙کانال جامع‌ سخنرانی های اساتید انقلابی 📚👇 🌸 @masafe_akhar2 📌