✨ «آرزوهايتان را به خدا بسپارید»
🔸روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود.
🔹پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی.
🔸 تاجر نپذیرفت و پیرزن رفت.
🔹سپس، تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد.
🔸آن مرد تعجب کرد و گفت: از تو مقدار کمی درخواست کرد، نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟
🔹تاجر جواب داد: ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم.
🔹پروردگارا! کاسههای حوائج ما کوچک هستند و کم عمق، خودت به اندازه سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨آتش انتقام 🔥
🔸کشاورزی يک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🔹هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
🔸پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
🔹روباه شعلهور در مزرعه به اينطرف و آنطرف میدويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
🔸در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد.
🔹وقتی کينه به دل گرفته و به دنبال انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
🔺بهتر است ببخشيم و بگذريم ...
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨بهلول و سوداگر
▪️روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال کرد: من چه بخرم تا منافع زياد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خريد و انبار کرد اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. اين دفعه گفت: بهلول ديوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول اين دفعه گفت؛ پياز بخر و هندوانه.
🔺سوداگر اين دفعه رفت و سرمايه خود را تمام پياز خريد و هندوانه انبار کرد و پس از مدت كمی تمام پياز و هندوانههای او پوسيد و از بين رفت و ضرر فراوان کرد. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت: در اول كه با تو مشورت کردم، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی بردم. ولی دفعه دوم اين چه پيشنهادی بود دادی؟ تمام سرمايه من از بين رفت.
🔹بهلول در جواب آن مرد گفت: روز اول كه مرا صدا زدی گفتی آقای شيخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب کردی من هم از روی عقل به تو دستور دادم ولی دفعه دوم مرا بهلول ديوانه صدا زدی، من هم از روی ديوانگی به تو دستور دادم. مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درك کرد.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨قاعده ۹۹
🔹پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
🔸وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!
🔹پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟
🔸وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
🔹پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
🔹روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨ تنبیهی برای دروغ
🔹ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ پنج ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ.
🔸ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ. ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!!
🔹ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟!
🔸ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ:
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ!
🔹ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ “ﺭﺍﺳﺖ” ﺑﮕﻮﯾﯽ! ﺑﺮﺍﯼ ﺍینکه ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ۱۸ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ!
🔸ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ!
🔹ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮیم.
🔸ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ!
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨همدرد مردم
🔹۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز. رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین سه یا چهار ساله داشتند.
اتوبوس راه افتاد. ۱۶ ساعت راه بود.
🔸طی راه بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.
چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو
که نمیخوردش، تو دالیبازی یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم؛ بچه کمی خندید.
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین؛ بالاخره کاکائو را خورد.
دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم
بذار بیشتر خوشحال بشند.
خلاصه سه تا کاکائو را کم کم از دست بچه یواشکی گاز زدم و بچه هم میخندید.
مدتی بعد خسته شدم.
چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم که یهو ای وای ...
🔹مردم از دل پیچه، دل و رودهام اومد تو دهنم، سرگیجه داشتم، داشتم میترکیدم.
دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم. راننده با غرغر تو یه کافه ایستاد.
عین سوپرمن پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.
برگشتم و از راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.
🔸اتوبوس راه افتاد، هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که دل پیچه شروع شد.
طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم. از درد میخواستم داد بزنم. چه دل پیچه وحشتناکی، تموم بدنم را میکشیدند، مردم خدا ...
دویدم پیش راننده و با التماس وضعیتم را گفتم.
راننده اومد اعتراض کنه که با صدای عجیبی که ازم در شد راننده زد بغل جاده و گفت: بدو داداش
🔹پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس و تشکر کردم.
🔸از درد داشتم میمردم.
دهنم خشک شده بود و چشمام سیاهی میرفت.
رفتم روی صندلی نشستم.
گفتم چرا اینجوری شدم؟
غذای فاسد که نخورده بودم!
🔹دیدم دست بچه باز کاکائو هست.
از پدر بچه پرسیدم: بچهتون کاکائو خیلی میخوره؟
پدرش گفت: نه، کاکائو براش بده.
مادرش گفت:
حقیقت بچهمون یبوست داره، روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ تا حالام دو سه تا هم خورده ولی بی فایده بوده!
🔸من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجدداً اومد. میخواستم داد بزنم و کف اتوبوس غلت بزنم، رفتم پیش راننده؛ راننده با خشونت گفت: خجالت بکش؛ وسط بیابونه ماشین که شخصی نیست.
برو بشین!
مونده بودم بین درد و خجالت.
🔹یه فکری کردم؛ برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم: من هم یبوست دارم، میشه به من هم کاکائو بدید؟
🔸سه تا کاکائو مسهلی گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس و خنده گفتم: عزیز چرا داد میزنی؟ نوکرتم، فداتم؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست، معذرت میخوام. بیا و دهنت را شیرین کن!
🔹راننده هم که سبیل کلفت و لوطی بود، گفت ایول، دمت گرم، بامرامی، آخر مردای عالمی!
خلاصه، سه تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.
🔸 ۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت:
داداش؛ جون بچهات چی به خورد من دادی؟ ترکیدم!
🔹داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.
راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.
🔸خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق!
🔹مسافرها هم اعتراض که میکردند راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد توی جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره!
ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.
🔸این را عرض کردم که بدانید برای رفع هر مشکلی مسئولش باید همدرد مردم باشه تا حس کنه طرف چی میکشه ...
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨کرم داشتن
🔸شخصی به نام ثعلبه که خیلی زاهد و متقی و اهل تهجّد و نماز شب بود و همه نمازهای پیغمبر را شركت میكرد و نمیگذاشت یك ركعت نماز جماعت یا نافلهاش تعطیل شود، مرتب پیش پیغمبر میآمد و میگفت: یا رسولَاللّه! از خدا بخواه مرا ثروتمند كند.
🔹پیغمبر میفرمود: تو كار را به جریان طبیعی واگذار كن، شاید مصلحتت این نباشد.
🔸ثعلبه میگفت: نه یا رسولَاللّه! من میخواهم به این اغنیا یاد بدهم كه اصلاً پول خرج كردن و در راه خدا خرج كردن چگونه است.
🔹پیغمبر هم برای او دعا كرد و خدا دعا را برای امتحان خود او و همه مردم مستجاب كرد.
🔸او گوسفندهایی پیدا كرد. به سرعت چیزدار شد، مخصوصاً گوسفندانش خیلی زیاد شد. فكر كرد گوسفند زیاد شده، دیگر در شهر نمیشود گوسفندها را اداره كرد، برویم بیرون یك جایی تهیه كنیم تا بتوانیم گوسفندها را به چرا ببریم.
🔹كمكم ظهر دیگر به نماز جماعت نمیرسید. با خود میگفت حالا یك وعده را نخواندیم مهم نیست؛ به یك وعده نماز جماعت اكتفا میكنیم.
🔸میآمد به سرعت خودش را به صفهای آخر میرساند یك نمازی میخواند و میرفت.
🔹كمكم كارش توسعه پیدا كرد و گفت باید برویم فلان منطقه یك جایی انتخاب كنیم.
🔸به آنجا رفت. تا قضیه رسید به آنجا كه آیه زكات نازل شد و پیغمبر مأمور جبایت برای اخذ زكات فرستاد.
🔹وی اول سراغ او رفت و گفت: دستور خداست كه این مقدار باید بدهی تا صرف راه خدا بشود.
🔸ثعلبه گفت: آیا اختصاص به من دارد؟
🔹گفت: نه، شامل دیگران هم میشود.
🔸گفت: اول برو سراغ دیگران بعد بیا سراغ من.
🔹مامور سراغ دیگران رفت و كارهایش را انجام داد و برگشت.
🔸ثعلبه مدتی نگاه كرد، زیر و رو كرد، سپس گفت: این با باج گرفتن چه فرق میكند؟ چشم فقرا كور بشود میخواستند كار كنند.
این همان آدمی بود كه میگفت:
💠«لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ اَلصّالِحِینَ؛ اگر از كرم خويش به ما عطا كند قطعا صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد.»(توبه:۷۵)
🔹و میگفت: ما كه كریمیم پول نداریم، آنهایی كه پول دارند كرم ندارند.
🔸در این جور آزمایشها اگر انسان مراقب خود نباشد به غفلت فرو میرود.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨دعای مادر
🌾پزشک و جراح مشهور (حسین.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.
🔺دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: «من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟»
🔹یکی از کارکنان گفت: «جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و راه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود.
💠ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه را گم کرده خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد. کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید: «بفرما داخل هرکه هستی، در باز است …»
🔺دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند. پیرزن خنده ای کرد و گفت : «کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری.»
🔹دکتر از پیرزن تشکر کرد و مشغول خوردن شد، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان میداد.
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت: «بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.»
پیرزن گفت: «و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا»
💠دکتر ایشان گفت: «چه دعایی ؟»
پیرزن گفت: «این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند. به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند.»
🔺دکتر ایشان در حالی که گریه میکرد گفت: «به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت. تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا میکند و بسوی آنها روانه میکند.»
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨غیبت
🔸یاد دارم که ایام طفولیت، بسیار عبادت میکردم و شب را با عبادت به سر مىآوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم.
🔹یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مىخواندم اما گروهى در کنار ما خوابیده بودند حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند.
🔹 به پدرم گفتم: از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بهجاى آورد، به گونهاى در خواب غفلت فرو رفتهاند که گویى نخوابیدهاند بلکه مردهاند.
🔸پدرم به من گفت: عزیزم! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨ خاموشی
🔻نادانى مىخواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى كرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.
🔸حكیمى او را دید و به او گفت: اى احمق! بیهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون كن، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨ وفای سگ بِه از پادشاه
🔹پادشاهی دستور داد 10 سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری که از او اشتباهی سر زد، او را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بخورند. در یکی از روزها یکی از وزرا نظری داد که مورد پسند پادشاه نبود و دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند.
🔸وزیر گفت: ۱۰ سال خدمت شما را کردهام حالا اینطور با من معامله میکنی؟ خوب حالا که چنین است ۱۰ روز تا اجرای حکم به من مهلت بده. پادشاه پذیرفت. وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت: میخواهم به مدت ۱۰ روز خدمت اینها را من بکنم. او پرسید: از این کار چه فایدهای میکنی؟ گفت: به زودی به تو میگویم.
🔹 نگهبان گفت اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها؛ از دادن غذا، شستشوی آنها و غیره. ۱۰ روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید، دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد و دید همه سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند. پادشاه پرسید: با این سگها چه کار کردی؟
🔸 وزیر جواب داد: ۱۰ روز خدمت اینها را کردم و فراموش نکردند ولی ۱۰ سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی. پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
#داستانک
🆔 @masare_ir
✨ حفظ افراد ناشایست در قدرت
🔹فرمانده از افسر تکتیرانداز بالای برج پرسید:
آیا تکتیرانداز دشمن در کارش مهارت دارد؟
🔸افسر پاسخ داد:
خیر قربان، در کارش خیلی هم ناشی است!
🔹فرمانده گفت:
پس چرا تا حالا موفق به کشتن او نشدهای؟
🔸افسر پاسخ داد:
میترسم او را بزنم، بعد یکی بهتر از او را بیاورند و همه ما را بکشد. بهنظرم زنده بماند بهنفع ماست قربان!!
🔹و اینگونه است که کشورهای قدرتمند همواره از حضور افراد ناشایست در هدایت کشورهای ثروتمند و با غنی از منابع طبیعی شادمانند
و حتی اگر در ظاهر بر طبل دشمنی میکوبند در باطن از ادامه حضورشان حمایت میکنند.
#داستانک
🆔 @masare_ir