eitaa logo
مسار
329 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
730 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
👋 نوازش ساعدش را جلوی صورتش گرفت تا از برخورد ضربات مشت جلوگیری کند. صورت سبزه اش گلگون شد. مشت های گره کرده پدر مثل پتک بالا می رفتند و بر سر و بدن او می خوردند. سلامش را با هل دادن به درون اتاق جواب داده بود. قبل از اینکه بپرسد:« چی شده؟» در قفل شد و سیلی صورتش را به سمت پنجره چرخاند. 🔸 اشک هایش مثل جوی از میان چشم های کشیده اش بر صورتش جاری شدند. می دانست اگر هق هق گریه اش بلند شود، ضربات شدیدتر خواهند شد. صدایش را در گلو خفه کرد. چشمهایش بی اجازه می باریدند. ضربات پشت سرهم بر پیکر لاغر و استخوان های نحیفش ردی از کبودی و سیاهی به جا می گذاشت. صدای خس خس سینه پدر، تند و شدید شد. دست هایش دیرتر پایین آمدند. منا چشمهای بسته اش را باز کرد. نور سرک کشیده به اتاق چشم هایش را زد. با چشم های تارش به در لرزان اتاق نگاه کرد. تکان می خورد؛ مثل منا راه فراری از دست مشت و لگدها نداشت. مادرش جیغ می زد:« تو رو خدا نزنش، حمید! تو رو خدا نزنش.» یوسف عربده می کشید:« باز کن، بازکن این در لعنتیو.» به یاد حرف یوسف افتاد:« نکن دختر خوب، بالاخره میفهمه. این کارها فایده ای نداره.» اما او به حرفش گوش نداد. حالا پدرش فهمیده بود. 🔻جز درد چیزی را حس نمی کرد. پدر از زدنش دست برداشت. صدای خس خس سینه اش را در نزدیکترین فاصله از خودش شنید. هیچ وقت از پدرش کتک نخورده بود، تا 8 سالگی همیشه روی زانوی پدر جا داشت. اما بعد از ورشکستگی دیگر لبخند را روی لب های پدر ندید. کم در خانه می ماند. اخم میان ابروهای کوتاهش جا گرفته بود. کنار پدر نشستن به حسرتی چند ساله برای منا بدل شده بود. دوست داشت کنارش بنشیند. پدر روی موهای نرم و صافش دست بکشد و مثل بچگی هایش بر سر او بوسه بزند. اما دیگر صحبت کردن با پدر هم به آرزوهایش اضافه شده بود. حالا پدر کنارش بود؛ در یک قدمی اش. اما نه برای نوازش و صحبت. صدای خس خس در صدای خراشیده اش گم شد:" هرجا گم وگورش کردی، تاشب ورش میداری میاری وگرنه دوباره کتکت میزنم." چشمانش بارید. 🔸صدای خس خس دور شد. قامت لاغر پدر را نزدیک در دید. دست های متورمش را بر روی زمین اهرم کرد . استخوان هایش فریاد کشیدند؛ به سختی بلند شد. یوسف پشت در بود؛ بلند قد، چهارشانه و عصبی. پدر قفل در را باز کرد. مادر با موهای پریشان و یوسف با صورت سرخ داخل اتاق پریدند. راه خروج از اتاق بسته شد. منا لنگان و دست به کمر دو سه قدم به سمت آنها برداشت. صورت کبود منا، رگ گردن یوسف را متورم کرد. با صورت سیاه شده اش مثل عقاب به پدرش خیره شد. منا دستش را روی بازوی یوسف گذاشت. آرام صدایش کرد:" یوسف!" یوسف سینه جلو داد. یک قدم به سمت پدر برداشت. دست منا کشیده شد. صدای آخش بلند شد. یوسف از میان دندان های به هم فشرده اش گفت:" برو کنار، ی چیزیت میشه، مامان! ببرش دوا درمونش کن. من اینجا کار دارم." منا لب های کوچکش لرزید:" داداش تورو خدا ول کن. من چیزیم نیس." یوسف به منا و چشم های لرزان و آماده اشک ریختنش نگاه کرد. ابروهای کلفت و کشیده اش را درهم برد:" چیزیت نیس!؟ صورتت هیچی نشده کبود شده." رویش را به سمت پدر برگرداند:" زورت به دخترت میرسه. ولی به رفقاتو مواد نمیرسه؟ " منا و مادرش هم زمان با هم گفتند:" یوسف!" 🔸یوسف به چشم های فرورفته در سیاهی پدرش نگاه کرد. صورت منا را نشان داد:" همون دخترته که بهم میگفتی از برگ گل بهش نازکتر نگم. یادته می گفتی هواشو داشته باشم تا کسی اذیتش نکنه. حالا اذیتش کردن، زدنش. کی، برای چی؟ " منا تمام بدنش به لرزه افتاد؛ ولی نمی خواست یوسف ادامه بدهد:" داداش بس کن." پدر به منا خیره شد. یوسف دست منا را گرفت:" باشه ، باشه ولی بگذار یِ بار بهش بگم که با ما و خودش چی کار کرده. چی بوده و چی شده. مواد همه چیزش شده. فهمید موادشو برداشتی، نگفت دخترم می خواد ترک کنم. اون همه چیزش الان مواده، نه دخترش که می گفت جاش رو چشامه." پدر دستی بر موهای سفیدش کشید. بدون اینکه به آنها نگاه کند، از کنارشان گذشت. صدای بسته شدن در ورودی به گوش شان رسید. منا پاهایش جان نداشت. روی زمین افتاد. اشک از چشمانش جاری شد:" میره ترک کنه؟" 🆔 @masare_ir
👪 عشقم پدر و مادر دوچرخه: 🚲 امین جان امروز خیلی خوشحالی، مدرسه چه خبر بود؟ امین:🙎‍♂️ خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق انشاءم.🙆‍♂️ دوچرخه: 🚲 تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.😇 امین:🙍‍♂️ معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود، وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی. دوچرخه: 🚲 آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟ 🤓 امین: 🙍‍♂️ بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت. با خط خوش پای تخته نوشت " در یک صفحه بنویسید شجاع ترین آدم کیست؟ " خوش رکاب، همه تو فکر فرو رفتن. تو خیال خودشون غرق شدن. بعد فکر و خیالشون رو تو دفترشون نوشتن. 📔 آقا معلم 👨‍🏫 یکی یکی صدامون کرد تا نوشته هامون رو بخونیم. اصغری 👨‍⚖️ همون پسر خوش تیپ و خوش هیکل کلاس نوشته بود: غواص ها شجاع ترین آدما هستن. چون تو اقیانوس به این بزرگی کنار کوسه های غول پیکر و عظیم الجثه شنا می کنن بدون محافظ. خوش رکاب جونم ، همه بچه های کلاس حسابی تو فکر رفتن. من خودم دیدم بعضیاشون با تصور حرفای اصغری بدنشونو لرز گرفت. اما اکبری 👨‍💼اون پسر لاغر اندام و دوست داشتنی نوشته بود: شب ها که قبرستون خیلی تاریک و ترسناکه اگه آدم بره اونجا بخوابه شجاعه. چه حرفا میزنه اکبری ریزه میزه و شیطون بلاها. دوچرخه: 🚲 بقیه نظرشون چی بود؟ امین:🙍‍♂️ انصاری 👨‍💻 همون پسر زرنگ و درسخون که مثل من دوچرخه داره بعضی وقتام با هم مسابقه می دیم. یادته؟! 🧐 دوچرخه: 🚲 خوب یادمه آخرین بار اون برنده شد.😅😁 امین:🙍‍♂️ آره خودشه. نوشته بود هر کس تو جنگل پر از حیوونای وحشی، درنده و ترسناک بره چادر بزنه اونجا بمونه، آدم دل و جرأت داری هستش. اما خوش رکاب یادته یک روز با هم رفتیم مسجد؟ حاج آقای مهربون و دوست داشتنی با ما حرف زد. وقتی می خواستم بنویسم آدم شجاع کیه؟ یاد حرفاش افتادم. از شهدا برامون گفت از شهید حججی و سردار سلیمانی تعریف کرد که چقدر به پدر و مادرشون احترام میذاشتن دست اونا رو می بوسیدن. دوچرخه: 🚲 آهان یادمه چند روز پکر بودی می خواستی کاری بکنی، ولی نمی تونستی بالاخره یه روز با خوشحالی گفتی: آخ جون موفق شدم. خجالت رو کنار گذاشتم و دست هر دوتاشون رو بوسیدم.☺️ خب چه ربطی به انشاء داشت؟!! 🤔 امین: 🙍‍♂️ خب منم تو برگه نوشتم شجاع ترین آدما اونایی هستن که خجالت نمی کشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن 😘.... نه سنگ قبرشونو... 😔 خوش رکاب، اشک تو چشای معلم جمع شد. چند ثانیه به نقطه ای خیره نگاه کرد. انگار یاد گذشته ها افتاده باشه با تأسف سرش رو تکون داد. رو به بچه های کلاس کرد و با همون صدای بغض آلودش گفت:🧔 با این انشایی که علوی خوند فهمیدم متأسفانه منم شجاع نبودم و فرصت رو از دست دادم. اما پسرای گلم شما فرصت دارید. شجاعتتون رو نشون بدید. 💪 😊 🆔 @masare_ir
🔒 گره 🚘 احمد دزدگیر ماشینش را زد و دوید. خواست برگردد تا مطمئن شود شیشه های ماشین را بالا کشیده؛ ولی تا پایان وقت اداری زمانی نمانده بود. از پله های 🏢 شهرداری مثل قرقی بالا رفت. با ورود به سالن دایره ای شهرداری ایستاد. نمی دانست به کدام سمت برود. سمت چپش پشت شیشه پیشخوان 👮‍♂️ نگهبانی آبی پوش را دید. با عجله پرسید :" سلام دفتر رئیس کجاست؟ " نگهبان با چشمان ریز سیاهش به صورت کشیده و سبزه ی احمد نگاه کرد :" طبقه چهار." احمد دوباره به سالن نگاه کرد تا راه رسیدن به طبقه چهار را پیدا کند. آسانسور را دید. درهایش داشت بسته می شد. 🏃‍♂️ دوید. در کشویی نقره ای آسانسور بسته شد. 😡 مشتی به آن زد:" چرا امروز اینجوریه؟ همش به در بسته می خورم." مرد بلند قدی از کنارش عبور کرد و زیر لب گفت:" دیوانس." دو دقیقه ای منتظر ایستاد؛ آسانسور از طبقه ای به طبقه ی دیگر می رفت؛ اما خیال برگشتن به طبقه همکف را نداشت. پله ها کنار آسانسور قرار داشتند. دیگر منتظر نماند. پله ها را دوتا یکی کرد تا زودتر برسد. در آخرین پله دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید. نای راه رفتن نداشت. به در آسانسور نگاه کرد. چشم غره ای به آن رفت. نفس عمیقی کشید. به سمت اتاق شهردار رفت. زن جوان لاغری پشت میز نشسته بود. احمد گفت: " ببخشین می خواسم شهردارو ببینم." 🧕 خانم منشی به پیراهن قهوه ای احمد نگاه کرد :" وقت قبلی نداشته باشی نمی تونی رئیسو ..." 🙎‍♂️ احمد نگذاشت حرف زن تمام شود:" فقط یِ امضاء میخوام، دو ثانیه ام طول نمیکشه، بذار ببینمش." 🧕 خانم زونکن را بست :"به هر حال باید وقت بگیری. الانم نیستن. دیگه میره برا بعد تعطیلات". 😤 احمد را کارد می زدند، خونش در نمی آمد. دوباره به فکر فرو رفت:" چرا امروز تمام کارام گره می خوره." این فکر همینطور در ذهنش می چرخید. ولی جوابی برایش پیدا نمی کرد. 🏡 دست از پا درازتر به خانه برگشت. با ورود به خانه مادرش را صدا زد. جوابی نشنید. 🥗 بوی قورمه سبزی و صدای تق و توق او را به سمت آشپزخانه کشاند. 👩‍🍳 مادرش کنار اجاق روی نوک پا ایستاده بود تا قورمه سبزی روی شعله عقب را هم بزند. احمد نفس عمیقی کشید :" به به ." 😋 مادر دست از کار نکشید .🙄 احمد انتظار چنین رفتاری را از او نداشت. چون همیشه بعد از به به گفتن هایش او می گفت:" مخصوص تو دُرس کردم." کنار مادرش رفت و سرش را جلو برد تا چشم های سیاهش را ببیند. اما او روی برگرداند:" برو اونور." احمد از بالا به موهای سیاه و سفید مادرش نگاه کرد:" چی شده؟" 😠 مادر ملاقه را رها کرد. به سمت در آشپز خانه رفت. سری تکان داد:" فراموشکارم شدی؟!" 🤔 احمد به گل های موکت زیر پای مادر خیره شد:" چیو یادم رفته؟" 😢 مادرش با چشم های لرزان گفت:" حرفای دیروز و داد وفریادت یادت رف. همه محل فهمیدن سر مامانت داد کشیدی." 🤦‍♂️ تمام اتفاقات دیروز جلوی چشمش مثل فیلم گذشت. مجوز ساختمانش باطل شده بود. از عالم و آدم دلگیر بود. حرف مادرش:" دوباره از اول شروع کن. " کبریت بر باروت وجودش زد. تمام ترکش هایش به مادرش اصابت کرده بود. 😔 کنار اجاق روی موکت نشست. به جای خالی مادرش نگاه کرد:" دلشو شکوندم که امروز..." از جا پرید. برای دلجویی به سمت مادر رفت. 🆔 @masare_ir
🍇 بشقاب میوه دخترک درحال بازی با عروسک پارچه ای لباس مخملیش بود. زیر لب چیزهایی می گفت. صدای زنگ تلفن حواسش را پرت نکرد. مادر ظرف می‌شست. دستش را با حوله خشک کرد. به سمت تلفن رفت. گوشی را برداشت. حسابی حال و احوال کردند. اسم رؤیا از دهان مادر بیرون آمد و به گوش دختر رسید. دختر از جا برخواست. خندان به سمت مادر دوید. دامن مادر را گرفت. با لبخندی بی پایان و گوش‌های تیز شده به صحبت‌ها گوش می‌داد. مادر روی صندلی نشسته بود و با موهای دختر ور می‌رفت و نوازش می‌کرد. از صحبت‌ها معلوم شد، فردا شب به منزل رؤیا کوچولو دعوت شده‌اند. دخترک خوشحال با عروسکش وسط پذیرایی می‌چرخید و شعر می‌خواند. با صدای بلند از مادر پرسید: مامانی فردا من چی بپوشم می‌خوایم بریم خونه رؤیا؟ مادر گفت: سری به کشوی لباسات بزن. یکی رو انتخاب کن. دخترک رفت. آهسته کشو را بیرون کشید. از بین هیاهوی لباس‌ها و رنگ‌ها یکی را انتخاب کرد. لباس را جلویش گرفت. دوان دوان به سمت مادر رفت و نشانش داد. مادر لباس را پسندید. هر دو خندیدند. دخترک با فکر مهمانی فردا و بازی‌ها و خوشگدرانی‌هایش به خواب رفت. صبح، پدر مثل همیشه صبحانه خورد. او آماده رفتن سر کار بود که دخترک با مشت‌های گره خورده چشمان خواب آلودش را مالید. به پدر سلام کرد و صبح بخیر گفت. پدر دخترک را در آغوش گرفت. او را بوسید و خداحافظی کرد. مادر سفارش کرد: غروب زودتر راه بیفتیم تا تو ترافیک گیر نکنیم. غروب، پدر به موقع آمد. همگی لباس مرتب پوشیده و آماده رفتن به مهمانی شدند. مادر کیک خانگی درست کرده بود. آن را برداشت و راهی شدند. به خانه رؤیا رسیدند. پدر رؤیا در را باز کرد و به استقبال‌شان آمد. مهمان‌ها از میان درختان و گل‌های زیبای حیاط گذشتند. رؤیا و مادرش از میان چارچوب در پیدا شدند. بعد از سلام و احوالپرسی به پذیرایی رفتند. هر کدام به یکی از پشتی‌ها که گرداگرد دیوارهای خانه گذاشته شده بود تکیه دادند. مادر رؤیا بشقاب‌ها را دانه دانه چید؛ یکی جلوی پدر دختر، مادر او، همسرش. دخترک منتظر بود تا مقابل او هم بشقاب بگذارد، اما مادر رؤیا این بار با ظرفی پر از میوه وارد شد. دخترک همچنان منتظر بشقاب جلوش بود. دخترک در خود شکست. فکرهایی کرد. چراهایی در ذهنش فواره زد. ناگهان پدر رؤیا صدا زد:«خانم جان برای زهرا کوچولو بشقاب نذاشتی.» همه که پذیرای شدند، بچه‌ها به اتاق برای بازی رفتند. 🆔 @masare_ir
✍️ندا صدای سرفه های مادر در اتاق نمور پیچید. زهرا قابلمه روی بخاری را برداشت. دو سیب زمینی درون آن آخرین خوراکشان بود. به مادرش نگاه کرد. زیر پتو مثل کودکی در خود جمع شده بود. پیشرفت سیاهی و گودی پای چشمانش دل او را لرزاند. سیب زمینی ها را له کرد. سفره خالی از نان را جلوی مادر پهن کرد. مادر، به سختی لقمه ای در دهان گذاشت و آن را فرو داد. اشک چشمان زهرا را تار کرد. از کنار سفره بلند شد. مانتوش را پوشید. نمی دانست کجا می تواند برود. ولی تحمل اوضاع برایش غیر ممکن بود. بعد فوت پدرش، آواره اتاق های اجاره ای شده بودند. مادر با کار در خیاط خانه ها هیچ وقت نگذاشته بود به او سخت بگذرد. چشمان مادر بر اثر کار زیاد روز به روز ضعیف تر شد. با مریض شدن مادر و چند روز سرکار نرفتنش، صاحب خیاط خانه عذرش را خواست. زهرا در خانه را پشت سرش بست. گره روسری اش را سفت کرد. باد لبه های روسری اش را لرزاند. صبح جمعه بود و کوچه ها خلوت. برگشت و به در پشت سرش نگاه کرد. پانزده سالش بود. کاری بلد نبود. نمی دانست به کجا برود. راه افتاد. روی دیوارها چشمان سیاهش دنبال آگهی ها می دوید. کوچه پس کوچه های محله شان را دور زد تا به خیابان رسید. تمام آنچه خوانده بود به خانمی با سابقه نیاز داشتند. چند زن چادری از کنارش گذشتند. نگاهش به دنبال چادرشان قدم به قدم پیش رفت. بوق و توقف ماشینی روبرویش مانع حرکتش شد. صدای جوانی را شنید:« بیا بالا.» زهرا به حرفش توجهی نکرد. یک قدم از ماشین فاصله گرفت. ماشین حرکت کرد و دوباره مقابل زهرا متوقف شد. زهرا به ماشین نگاه نکرد؛ ولی راننده ماشین دست بردار نبود، گفت:« ناز نکن. به ریخت و قیافت نمیاد. پول خوبی بهت می دم.» زهرا با شنیدن کلمه پول دلش لرزید. تمام بدبختی، گرفتاری ها، نداشتن پول کرایه خانه و غذا مثل کوه، جلوی چشمش قد علم کردند. دستانش را مشت کرد. درون ذهنش غوغا بود:« عفت و آبروم؛ ولی پول نداریم.... برو سرکار... کاری بلد نیستم. برا یه دختر به سن و سال من که کاری بلد نیست کار پیدا نمیشه.» صدای محزونی در خیابان و میان هیاهوی ذهن و قدم هایش قد علم کرد:« مولایم، یا صاحب الزمان دستمون رو بگیر و نذار در منجلاب گناه بیفتیم.» زهرا دستش را که به سمت دستگیره ماشین می رفت، پس کشید. اشک در چشمانش حلقه زد. سرش را بلند کرد تا منبع صدا را بیابد. سوی دیگر خیابان بالای ساختمانی با نمای آبی رنگی نوشته بود:« مهدیه.» از کنار ماشین گذشت. راننده ماشین چند بار پشت سر هم برای زهرا بوق زد. زهرا بی توجه به او و با اطمینان به سمت مهدیه رفت. راننده ماشین با صدای بلند حرف هایی به زبان آورد؛ ولی زهرا چیزی نمی شنید. جز آن صدا که با حزن به عربی می خواند:«یا غیاث المستغیثین...» زهرا به درون مهدیه رفت. گوشه ای از سالن نشست. خیره به پنجره رو به آسمان مهدیه شد. میان نوای جانسوز مداح، شروع به صحبت با امام زمان (عج) کرد:« آقا میگن حواست به همه هس. من و مامانم هیچ کس رو نداریم. حواست به من و مامانم هس؟» سرش را زیر انداخت. دانه های اشک روی صورتش جاری شد، گفت:« آقا دیدی؟... آره حتما دیدی، می خواستم چی کار کنم. ببخشید... کار می خوام تا خرج خودم و مامانم رو دربیارم؛ ولی هیچ کاری بلد نیستم.» بین گریه، خنده اش گرفت. خانمی برگه ای روی دستش گذاشت و رفت. زهرا خواست تا برگه را کنار بگذارد؛ اما نوشته های رویش توجه اش را جلب کرد:« به نیروی کار خانم جهت کار در فروشگاه نیازمندیم.» چشمه اشکش دوباره جوشید، گفت:« می دونستم هوام رو داری، ببخشید. همیشه هوام رو داشته باش، کمکم کن که... خطا نرم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte
💴حساب 🍃انگشتانش روی دکمه های ماشین حساب، تندتند بالا و پایین رفت. عدد در آمده از ضرب و تقسیم دود از سرش بلند کرد. بزرگ آن را پایین صفحه نوشت. عدد قبلی را نگاه کرد. دندان هایش را به هم فشرد. خطی بزرگ بر روی حساب و کتابش کشید . برگه ها را پخش کرد و  سرش را به صندلی تکیه داد. برگه های حساب و کتابش  مثل لشگر شکست خورده هر کدام به گوشه ای از میزش فرار کردند. 4 ساعت تمام  سرش را مثل کبک داخل ماشین حساب فرو برده بود؛ اما هیچ کدام از حساب و کتاب هایش درست در نیامده بود. 🌸صدای زنگ گوشی اش بلند شد.  دکمه قطع ارتباط را زد. دوباره آهنگ گوشی در فضای مغازه پیچید. مسعود با دیدن شماره ی خانه، اخم کرد.  دکمه اتصال را زد:" بله، چه کار داری؟" 🍃صدایی از پشت گوشی نشنید به صفحه نگاه کرد و دوباره آن را روی گوشش گذاشت، خواست حرفی بزند که صدای  فاطمه را شنید:" سلام، خوبی؟" 🌸مسعود موهایش را چنگ زد و گفت:" نه خوب نیستم. کارت رو بگو." 🍃فاطمه گوشی را میان دستانش فشرد. فراموش کرد برای چه زنگ زده بود. اخم هایش درهم رفت.  بدون اینکه جواب مسعود را بدهد، گوشی را پایین آورد تا  قطع کند. یاد حرف مادرش افتاد:" مرد که عصبانی باشه، حرف نمی زنه. ازش سؤال نپرس و پاپیچش نشو؛ وقتی آروم شد، خودش میگه." فاطمه گوشی را به دهانش نزدیک کرد، آرام گفت:" کار خاصی نداشتم، اگه می تونی زودتر بیا خونه. موقع رانندگی هم به هیچی فکر نکن." 🌸مسعود به ساعتش نگاه کرد، از 10 گذشته بود. نچ کنان گفت:" حساب و کتابا باهم نمی خونه. اعصابم به هم ریخته." فاطمه آرام گفت:" پیش میاد." 🍃مسعود مثل کتری جوش آورد و با صدای بلند گفت:" پیش میاد. نزدیک صد میلیون پول این وسط غیب شده. یِ قرون، دو زار نیست که ." 🌸صدای بلند مسعود، رشته افکار فاطمه را پاره کرد. نمی دانست چه بگوید. چند بار خواست زبانش را به تندی باز کند؛ اما لبش را گاز گرفت تا چیزی نگوید. نفس عمیقی کشید. گفت:" الان هر چی حساب و کتاب کنی چون ذهنت درگیره فایده نداره، بیا خونه تا فردا دوباره حساب کنی." 🍃مسعود به ارقام روی برگه ها خیره بود. اعداد مدام در ذهنش می چرخیدند. گوشی را با گفتن خداحافظ روی میز گذاشت. فاطمه با اخم به گوشی نگاه کرد،گفت:" آروم باش، اون الان عصبانیه و ناراحت، تو اضافه نشو." گوشی را آرام روی تلفن گذاشت. 🌸مسعود شقیقه هایش را مالید، مغزش در حال سوت کشیدن بود. کاغذ سفیدی مقابلش گذاشت. تمام برگه های فراری را جمع کرد. خودکار دست گرفت تا حساب کند. حرف فاطمه در سرش پیچید:" ذهنت درگیره نمی تونی حساب و کتاب کنی." خودکار را روی برگه ها گذاشت. کشوی میز را باز کرد تا برگه ها را در آن بگذارد. با دیدن چند برگه فاکتور دستش متوقف شد. لبخند روی لب هایش نشست. برگه ها را برداشت تا دوباره حساب و کتاب کند. برق شیشه ساعت چشمانش را به سمت عقربه های ساعت کشاند. همه برگه ها را درون کشو ریخت، گوشی اش را برداشت و به خانه زنگ زد:" سلام فاطمه خانم گل، خدا رو شکر فکر کنم مشکل حساب و کتابا حل شد، شام مهمون منی، آماده شو." لبخند بر روی لبان فاطمه نشست. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🤕 از کجا آب می خورد - دوباره که این یه مشت کاغذ رو برداشتی و راه افتادی! خسته نشدی ازین مطب به اون بیمارستان؟ آسمانِ چشمانش، نم باران گرفت. با بغض غریبی گفت: چه کار کنم احمدآقا؟ بچم یه هفته اس نتونسته چیزی بخوره. حرف نمی زنه. زبونش زخمه. می ترسم... حالا دیگر نم نم نبود، ناودانی از باران روی گونه های سمانه خانم جاری شد. نگذاشت حرفش تمام شود. همینطور که چادرش را جلوی آینه مرتب می کرد و اشک های چشمانش را پاک، ادامه داد: میگن این دکتر خیلی باسواده. هفته ای یه بار میاد اینجا. توکل بر خدا إن شاءالله جواب بگیریم. قبل ازین که برم دکتر، یه سر می رم امامزاده. نذر می کنم پسرمون خوب شد، یه گوسفند قربونی و بین فقرا تقسیم کنیم. این را گفت و در را بست. امامزاده مثل همه صبح ها، خلوت بود و روح انگیز. چند نفر بیشتر نبودند. سمانه خانم آرام و متین قدم برمی داشت. همان جا در صحن امامزاده روی فرش نزدیک حوض نشست. تو حال و هوای خودش بود که صدایی خلوتش را بهم زد:سلام حاج خانم. - ای وای! سلام حاج آقا. ببخشید، متوجه نشدم. - حسابی با امامزاده خلوت کرده بودید. ببخشید، بچه ها می خوان حیاط رو آب و جارو کنن. لطفا اگه ممکنه برین داخل. - چشم حاج آقا. ببخشید همین الان. - خدا خیرتون بده. راستی احمدآقا خوبن إن شاءالله؟ -احمدآقا که خوبن. اما چی بگم حاج آقا. یه هفته ایه پسرم زبونش زخم شده. نه می تونه درست حرف بزنه، نه می تونه چیزی بخوره. خیلی دکتر دوا کردیم. فایده نداره. الانم دارم میرم این آزمایشا رو نشون یه دکتر دیگه بدم. گفتم قبلش بیام یه توسلی هم به این آقا بکنم. إن شاءالله جواب بگیریم. حاج آقا نگاهش را به فواره وسط حوض دوخته بود. با تسبیحش آرام ذکر می گفت. بعد از تمام شدن حرف های سمانه خانم گفت: عجب! همین آقا حمید خودمون دیگه درسته؟!! سمانه خانم درحالی که با گوشه چادرش چشمان خیسش را خشک می کرد جواب داد: بله حاج آقا. حمید. - نمی دونم شما و احمدآقا به این دسته گلی چرا این پسر یه کم جاده خاکی می ره. حیفه واقعا! سمانه خانم سرش را انداخت پایین و با مهربانی مادرانه اش گفت: نه حاج آقا. جوونن دیگه. بچم دلش پاکه. حالا یه وقتایی صداش رو بلند می کنه و حرف نامربوط می زنه ولی... حاج آقا اجازه نداد حرفش تمام شود. گفت: امان از شما مادرا. یه سؤال می کنم حقیقتش رو بگین. تو این مدت از دستش ناراحت نشده بودید؟ حرفی نزد شما ناراحت بشین! سمانه خانم که انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید، چادرش را باز کرد و دوباره محکم تر گرفت و گفت: جوونن دیگه حاج آقا. حالا یه چیزی گفت. منم راستشو بخواین دلم شکست. ولی خوب چکار کنم پاره تنمه .... کمی مِن مِن کرد و ادامه داد: اون هفته اومد خونه خیلی عصبانی بود، گفتم برو نون بگیر، چندتا حرف نامربوط بهم زد. منم خیلی دلم شکست و گفتم: إن شاءالله مار زبونت رو بزنه که اینقدر قلبم رو خنجر نزنی!! حاجی که سرش را تکان تکان می داد ، گفت: حاج خانم نمی خواد بری دکتر. بی خود خودت رو اسیر این دکتر اون دکتر نکن. بگو توبه کنه و دل شما رو به دست بیاره. خدا خودش شفا می ده. بی احترامی به پدر و مادر و شکستن دلشون کم جرمی نیست. سمانه خانم انگار سطل آب سردی ریخته باشند روی تنش. بی اختیار نشست. تازه فهمیده بود درد پسرش از کجا آب می خورد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🧕مادر بودن 🌸یواشکی و پاورچین پا به درون اتاقش گذاشت. در را آرام بست و قفل کرد. همانجا پای در چوبی قهوه ای رنگ نشست. زانوانش را بغل گرفت. دو دستش را به روی پیشانی اش کشید. چشمانش را بست. کتف هایش گز گز می کردند. پای چشمش به گودی نشسته بود. چیزی نمانده بود که اشک هایش جاری شود. اما با انگشت اشاره جلوشان را گرفت. دستانش را جلوی چشمان خیسش گرفت. ساعتی قبل... سرش را دیوانه وار تکان داد. دوقلوها صبح طبق معمول از خواب بیدار شده بودند. 👩‍👦‍👦متین و مبینا کنارش سر سفره نشستند. میان لقمه های خالی و کوچکشان، لقمه به دستشان داد. متین مثل همیشه لقمه آخر را نخورد و بلند شد. مبینا دنبال متین به اتاق و میان اسباب بازی ها رفتند. فاطمه به اتاقشان سرک کشید. متین وسط میدان جنگ حیوانات جنگل بود و مبینا مشغول پختن ناهار برای عروسک هایش. 🍃فاطمه سراغ شستن ظرف ها رفت. میان کارهایش به بچه ها سر می زد. خورشت آلو برای ناهار بچه ها درست کرد. خورشت را مزه کرد، آبش کم شده بود و مزه اش ملس. شعله گاز را خواست خاموش کند، یکدفعه صدای جیغ مبینا بند دلش را پاره کرد؛ به سمت اتاق بچه ها پرواز کرد. 🌸عروسک مبینا در دستان متین تکه و پاره شده بود. شبنم اشک های مبینا و لبخند متین، گیجش کرد. مبینا را بغل زد. مبینا در آغوش مادر به جنگل متین خیره شد. 🍃فاطمه به متین گفت:« چرا عروسکش رو خراب کردی؟» 🌸مبینا یکدفعه از آغوش مادر مثل گربه ای خشمگین به سمت جنگل متین دوید. دست و پای اسب و شتر متین را شکست. میان اشک، لبخند زد. متین موهای مبینا را گرفت. فاطمه دستان مشت شده از موی متین را باز کرد. بوی دود و سوختگی به شامه اش حمله برد. بچه ها را از هم جدا کرد با اخم به هر دوی آنها نگاه انداخت و ... 🍃یادآوری آن لحظه 😢اشک را مهمان چشمان فاطمه کرد. سرش را به سمت بالا برد و به در تکیه داد. با خدا درد و دل کرد :«خداجونم کاش دیوار بودم. سقف بودم. چوب بودم، ولی مادر ... خدایا خسته شدم. خسته ام، بی خوابی، سرپا بودن، نق و نوق زدن دو قلوها و وابستگی شون به من، غذا درست کردن، تمیز کردن خونه، شستن لباسا... دست پدرشونم بسپرم باز تموم نمیشه. تموم روز مدام مواظبم دعواشون نکنم. خستگیم رو نبینن. لبخندم محو نشه اما... اما تا بوی سوختگی رو فهمیدم آه از ته ته دلم بلند شد. غذامون که ته گرفت، انگار مهربونی و خوش خلقی منم به آخر رسید. چیزی نمونده بود تا داد بزنم. دعوا کنم. اخمام رو تو هم گره کنم. چشمای لرزون و ترسیده ی بچه ها رو تماشا کردم. می خواستم دستای چسبیدشان به لباسم رو از خودم جدا کنم. میدونم کمکم کردی و مانعم شدی. خدایا محتاج محبتت هستم. محتاج دست نوازشی که خستگیام رو ببره.» 😭اشک هایش سرازیر شدند و دیگر مانعی در راهشان نبود. آمدند و آمدند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، اما دست نوازشی را احساس کرد و دلش خالی شد. از جا برخاست. مقابل آینه، موهایش را شانه کشید. صدای دخترک چهار ساله اش را از هال شنید:« ماما کجایی؟ ماما؟» لبخند زد. 🌸سریع عطر مورد علاقه اش را به لباسش زد. با تمام وجود بویش را حس کرد. محکم و پر انرژی قفل در را باز کرد. با لبخندی پخش شده روی صورت گندمی اش وارد هال شد. -عزیزم، اینجام دختر گلم. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔔 زنگ خطر 🍃برگه ای همراه دستان بزرگی روی میز قرار گرفت. فرشاد سرش را بلند نکرد. آقای فرهمند با برداشتن دستش مثل حلزون ردی از خود بجا گذاشت. روی برگه خیس، نمره های ناپلئونی رژه می رفتند. 8، 10، ... نمره 8 فرشاد را یاد چشم و ابروی درهم گره خورده پدر انداخت. گوشت و استخوان های مدادی اش با یاد فریاد پدر لرزید:" پسره بی عرضه از پسرعمت، احمد یاد بگیر. قدش نصف تو ولی عرضه اش ده برابر تو. " فرشاد دستش را مشت کرد و چشم هایش را بست. 🌸 همسن بودن احمد با او کار دستش داده بود. در همه چیز با او مقایسه می شد. همیشه نمره هایش بیست بود. در کارهای خانه و بیرون از خانه به پدر ومادرش کمک می کرد. فرشاد وقتی کاری را انجام نمی داد یا نمره ای کم می آورد،پدر با آوردن اسم احمد و کارهایش او را چه در جمع چه در تنهایی خرد می کرد. 🍃جواد با دیدن حرکات و چشم های بسته فرشاد، سقلمه ای به او زد و گفت:" چته پسر؟ " 🌸فرشاد دستش را روی کارنامه گذاشت و آن را مچاله کرد. جواد چشمانش گرد شد و سرش را به سمت آقای فرهمند چرخاند. صدای مچاله شدن کاغذ دستش را روی هوا متوقف کرده بود. آقای فرهمند بدون اینکه رویش را برگرداند، گفت:" کارنامه هاتونو بدین پدراتون امضاء کنن و بیارید." 🍃 در راه برگشت از مدرسه جواد به فرشاد گفت:" کارنامتو چی کار می کنی؟ " فرشاد دسته کیفش را فشرد :" خودم امضاء می کنم." جواد خیره به نیمرخ پر اخم فرشاد گفت:" می فهمن اونوقت خر بیارو باقالی بارکن. جواب آقا معلم و باباتو باید با هم بدی. بده بابات امضاء کنه فوقش دو تا پس گردنیم می خوری." 🌸فرشاد از جواد فاصله گرفت، گفت:" اگه پس گردنی و کتک مفصلم می زد بهتر از این بود که دم به دقیقه احمد رو بکوبه تو سرم." 🍃هنوز حرف فرشاد تمام نشده بود که احمد را دید. فرشاد زیر لب گفت:" اَکِهی این اینجا چی کار می کنه. " احمد خندان به سمت فرشاد رفت، گفت:" سلام، چندم شدی؟" 🌸فرشاد و جواد به همدیگر نگاه کردند، فرشاد پرسید:" منظورت چیه؟ " احمد گفت:" شاگرد چندم شدی؟ من اول شدم. مامانم به بابات گفته برام یِ دوچرخه 24 دنده ای بیاره." 🍃جواد زیر گوش فرشاد گفت:" کارت تمومه بابات در جریانه اومدن کارنامست." جواد خداحافظی گفت و رفت. احمد منتظر به فرشاد چشم دوخت. فرشاد بدون توجه به او راهش را کج کرد. احمد با صدای بلند گفت:" داری فرار می کنی؟" 🌸فرشاد کارنامه اش را درون جیب میان مشتش فشرد. برگشت، گفت:" برای چی فرار کنم. جایی می خواستم برم که به لطف شما پشیمون شدم." از موقعی که به خانه رسیده بودند، مدام به ساعت نگاه می کرد. لبش را می جوید. منتظر بود پدر برسد. مادر سراغ کارنامه اش را نگرفته بود. احمد مثل آینه دق روبرویش نشسته و به تلویزیون خیره بود. تحمل حرف شنیدن از پدر در مقابل احمد را نداشت. 🍃 صدای به هم خوردن در حیاط، احمد را مثل جت به حیاط کشاند. صدای زنگ دوچرخه، زنگ خطر را برای فرشاد به صدا درآورد. فرشاد هم به حیاط رفت تا لااقل مادر خوار شدنش جلوی احمد را نبیند. سلام کرد و قبل از اینکه پدر سؤالی کند، کارنامه مچاله شده را جلوی او گرفت، گفت:" دو،سه تا درس افتادم مثل احمدم نه زرنگم نه درسخون؛ ولی نقاشی بیست شدم." احمد و پدر هاج و واج به فرشاد نگاه کردند. بغض گلویش را می فشرد؛ نمی خواست اشکش را ببینند. شق و رق بدون اینکه اجازه بدهد قطره ای اشک از چشمانش جاری شود از در خانه بیرون رفت. به محض بستن در سد اشک هایش شکست و چشمانش بارانی شد. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️بهار لبخند 🍃مادرشوهر لیلا لبخند زنان گفت: «یه دکتر درست و حسابی برو، ما که تو خونوادمون نازا و عقیم نداریم، حتما مشکل از توِ.» 🌸لیلا به این نیش و کنایه ها عادت داشت. لبخند ملیحی زد، گفت: «چشم مادر جون پیگیر هستیم. هر چی خدا بخواد.» 🍃یعنی چی هر چه خدا بخواد! شاید خدا نخواد به تو بچه بده؛ یعنی باید پسر من حسرت بچه به دلش بمونه. 🌸لیلا از صراحت لهجه مادرشوهرش ناراحت شد. خواست حرفی بزند که یاد حرف شوهرش افتاد: «مادرم هر چی گفت تو بخاطر من احترامش رو نگه دار و جوابش رو نده.» 🍃آب گلویش را قورت داد گفت: «نه مادر جون إن شاءالله خدا به ما هم نظر می کنه. » 🌸مادرشوهرش ادامه داد:« من که چشمم آب نمیخوره شما بچه دار بشید، شاید شاید... » 🍃حرفش را نصفه رها کرد و به طرف آشپزخانه رفت. 🌸لیلا خواست بگوید: «شاید چی؟ اینقدر برای ما شاید شاید نکنید. با دیدن عکس شوهرش روی طاقچه، یاد حرف او افتاد: مادرم زبونش تنده ، ولی دل مهربونی داره. حرفاش رو به دل نگیر. بخاطر من احترامش رو نگه دار .» 🍃کمتر از یک سال بعد چشم لیلا به گل روی زهرا کوچولو روشن شد و گوش هایش از صدای فرزندش، پُر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍شش درهم 🌸صدای آه و ناله عبدالله دلش را فشرد . مثل مار به خود می پیچید. دانه های عرق صورتش را خیس کرده بود. حلیمه با دستمال مدام عرق پیشانی فرزندش را پاک می کرد. قلبش مثل تبل بر دیوار سینه اش می کوبید. صدای در چوبی خانه ابروهای درهمش را باز کرد. چشمان نمدارش را پاک کرد. 🍃طبیب عبدالله را معاینه کرد و گفت:« دارویی برایش می نویسم حتما از عطاری تهیه اش کن و گرنه حالش بدتر از این می شه. » طبیب از جایش بلند شد. حلیمه دو سکه ی باقی مانده درون کیسه پول را به طبیب داد. 🌸 مریضی و خانه نشینی عبدالله آنها را در مضیقه قرار داده بود. حلیمه هر ماه مقداری پول پس انداز کرده بود که در ایام بیماری عبدالله تمام آن را خرج کرد. دیگ مسی را هم فروخته بود تا هزینه طبیب را بدهد. 🍃نسخه پزشک را مقابل چشمان ریز و گود رفته اش گرفت. صدای آه و ناله عبدالله روحش را می خراشید. دور تا دور اتاق را نگاه کرد. حصیر پاره زیر پایشان قابل فروش نبود. کاسه و بشقاب لب پرشان را هم کسی نمی خرید. چشم هایش با شبنم اشک تر شد. دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. چشمانش به قفل در گره خورد. قفل پولادی سیاه شده مثل طلا درخشید. با دستان لرزانش قفل را باز کرد و به سمت بازار رفت. 🌸بوی داروهای گیاهی مشامش را پر کرد. عطار در حال زیر و رو کردن گل برگ های گل محمدی بود. حلیمه نسخه طبیب را نشان عطار داد،گفت:« هزینه اش چقدر میشه؟» عطار گفت:« هفت درهم.» 🍃حلیمه راهی مغازه قفل فروش در گوشه دیگر بازار شد. صدای قیژ قیژ سوهان بر بدن کلید با صدای حلیمه قطع شد:« این قفل رو چند می خری؟» قفل فروش دست به سبیل هایش کشید. نگاهی به قفل انداخت:« شش درهم بیشتر نمی ارزه.» حلیمه نسخه را میان انگشتان باریک و لرزانش فشرد، گفت:« یِ درهم بیشتر نمی خری؟» قفل فروش به سوهان کشیدن مشغول شد، گفت:« نه.» حلیمه بغض کرد؛ اما نگذاشت بغضش بترکد. سراغ مغازه ی دیگری رفت و مغازه ی دیگر. هیچکدام بیشتر از شش درهم قفل را نمی خریدند. 🌸در گوشه ی دیگر شهر، حسین سر سجاده نشسته بود و برای دیدن امام زمان( عج) دعا می کرد. چندین سال کار شب و روزش نماز و دعا برای دیدار امام شده بود. مرواریدهای اشک از چشمانش جاری شد، دست به دعا بلند کرد و گفت:« خدایا! کجا به دنبال امامم بگردم؟» یکدفعه حسی در قلبش او را وادار کرد تا برخیزد. درنگ نکرد. تپش های قلبش او را از کوچه ای به کوچه ای دیگر راهنمایی می کرد. 🍃صدای برخورد پتک بر سر آهن، حسین را به سمت مغازه آهنگری کشید. تپش های قلبش به اوج رسید. مرد بلند قامتی روی سکوی آهنگری نشسته بود. چشمان سیاه و درشت، سیمای سفید و پر نور، سینه ستبر و شانه های قوی اش حسین را مطمئن کرد. او امام زمان (عج) بود. دلش به سوی امام پر کشید. گام هایش را آرام به سمت امام برداشت. دلش می خواست فریاد بزند و بگوید:« آهای مردم! امام زمان (عج) اینجاست. » اما لحظه ای بعد پشیمان شد. اگر می گفت خودش هم از دیدن امام محروم می شد. به اطراف نگاه کرد. هیچکس حواسش نبود و هر کس به کار خود مشغول بود؛ آهنگر پتک را بالا می برد و بر سر آهن فرود می آورد. نزدیکتر رفت. گوشه دیوار قصابی تکیه داد تا از نزدیک امام را ببیند. صدای مداوم پتک، نگاهش را به صورت خیس از عرق آهنگر کشید، در دل گفت:« روحشم خبر نداره چه کسی در مغازه اش نشسته. حیف،حیف.» 🌸صدای پیرزنی رشته افکارش را در هم پیچید:« آقا این قفل رو ازم هفت درهم می خری؟ می دونم شش درهم بیشتر نمی خرند؛ ولی... ولی به خاطر خدا هفت درهم ازم بخرش. پسرم بیماره و پول دوایش هفت درهم می شه.» 🍃آهنگر پیشانی خیس از عرقش را پاک کرد. دستان سرخ و پینه بسته اش را پیش برد و قفل را گرفت. نگاهی به پشت و رویش انداخت، گفت:« اینکه ده درهم می ارزه. اگر کلیدش درست بشه هم دوازده درهم می ارزه. من ده درهم بهت بدم؟» لب های چروکیده حمیده لرزید. سرش را به نشانه تأیید تکان داد. آهنگر ده درهم را به او داد. جان به بدن خسته حلیمه برگشت و به سمت عطاری رفت. 🌸حسین خیره به صورت آهنگر شد. آهنگر گفت:« یابن رسول الله! اینجا گرمه، اجازه بدید برایتان آب خنک بیارم.» چشمان حسین گرد شد. نگاهی به امام (عج) انداخت. امام (عج) رو به سوی حسین کرد،گفت:« اگر همه مثل این مرد، مسلمان باشید، ما به سراغ شما می آییم.» 🆔 @tanha_rahe_narafte