7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 شمیم معرفت 🌸
🔹قسمت پنجم :
💠در هنگام اذان مغرب بهتر است ابتدا افطار کنیم یا نماز مغرب و عشاء را بخوانیم ؟!
سلام علیکم
طاعات و عبادات مقبول درگاه حق
در ماه مبارک رمضان با برنامه #شمیم_معرفت در خدمت شما همراهان گرامی خواهیم بود.
روزانه با احکام روزه داری و پیام های قرآنی در کنار شما عزیزان هستیم.
حمایت و همراهی شما، موجب دل گرمی ماست.
منتظر نگاه زیبای شما هستیم.
منتظر ما باشید...
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
#ویژه ماه مبارک رمضان
دعای روز ششم
🌺👇👇👇
🆔:💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_سوم فقط برای خدا
ظرف غذایش که دست نخورده میماند وحشت میکردیم، مطمئن میشدیم به گروهانی در یک گوشه خطِ لشکر غذا نرسیده، اینطوری اعتراض میکرد به کارمان.
تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم، لب به غذایش نمیزد.
گاهی چهل و هشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند!
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
🔸داستان دنباله دار عاشقانه
💟#مثل_هیچکس
#قسمت_چهارم
درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت :
_ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی...
بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده اما اگر چیزی نمیگفت غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت :
_ تو شاید برای اومدنت به دانشگاه زحمت کشیدی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه ی من به زبان مسلط باشی! پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای.
کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش می شود. میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن دوستانی مان تمام شود اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم سکوت کردنم اشتباه است. محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم :
_ من از طرف دوستم ازت عذر میخوام.
آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت :
_ تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی!!! تو فک کردی کی هستی؟؟؟
نمیدانستم چه حرفی بزنم که اوضاع بدتر نشود. مدام سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است، اگر من هم مثل او رفتار کنم و جوابش را بدهم به اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم. نفس عمیقی کشیدم، چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم :
_ آرمین جان من ناراحتی تورو درک میکنم، اما تو نباید انقدر تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی! من دوستتم و بخاطر خودت اینارو میگم.
آرمین که از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود هیچ کدام از حرف هایم را نمی شنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد آرامش کند. اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار می زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت :
_ آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای آنکه بتواند او را از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد هلش داد. کاوه وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. با خودم فکر می کردم محمد که سایه ی پدر بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم را از دست دادم و برخلاف میل باطنی ام، جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد...
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگردالهی دارد
عاشقانه هاے پاکــ💗
🔵 دوستانتون رو دعوت کنید
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
10.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 شمیم معرفت 🌸
🔹قسمت ششم :
💠نکوهش تقلید کورکورانه در قرآن کریم
💠وإِذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَىٰ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا ۚ أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ💠
سلام علیکم
طاعات و عبادات مقبول درگاه حق
در ماه مبارک رمضان با برنامه #شمیم_معرفت در خدمت شما همراهان گرامی خواهیم بود.
روزانه با احکام روزه داری و پیام های قرآنی در کنار شما عزیزان هستیم.
حمایت و همراهی شما، موجب دل گرمی ماست.
منتظر نگاه زیبای شما هستیم.
منتظر ما باشید...
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
#روز_معلم_مبارک_باد
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
-الو بهشت..؟
میتونم با حاج قاسم صحبت کنم..؟
دلتنگتیم حاجی❤️
#به_وقت_حاج_قاسم
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
خواهید که در این ماه
شود حق ز تو راضی
با هر نفس روزه
دعا بهر #فرج کن...
#خدایا_ما_دوباره_آمدیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
👈فقط انسان های ضعیف به اندازه امکاناتشان کار میکنند.
🔺کمبود امکانات را بهانه ای برای تعطیل کردن کار های فرهنگی تربیتی نکنیم.
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
⏱از وقتتان برای کار استفاده کنید، زیرا کار، بهای موفقیت است.
⏱از وقتتان برای تفکر استفاده کنید زیرا تفکر، سرچشمه قدرت است.
⏱از وقتتان برای مطالعه استفاده کنید،زیرا مطالعه،منبع عقل و دانش است.
⏱از وقتتان برای دوستی استفاده کنید، زیرا دوستی، جاده ی خوشبختی است.
⏱از وقتتان برای عشق استفاده کنید، زیراعشق،لذت زندگی است.
⏱از وقتتان برای خنده استفاده کنید، زیرا خنده، موسیقی و آهنگ روح است.
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_چهارم فقط برای خدا
آمد به خط فاطمیون، شب که شد گفتیم لابد میرود یک جایی دور از هیاهوی رزمنده استراحت کند، کفشهایش را گذاشت زیر سرش گوشه اتاق دراز کشید.
خودمان خجالت کشیدیم اتاق را خلوت کردیم تا چند ساعتی استراحت کند
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_پنجم
با آستین پاره و خونی که از گوشه ی لبم جاری بود یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد مرا آرام کند. میدانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه ی این دوستی را بخوانم. کمی ناراحت بودم. اما به نظرم ادامه ی دوستی با فردی که خودش را آنقدر ویژه می دید که به همه ی اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت. در همین افکار بودم که محمد سکوت را شکست و گفت :
_ داداش راضی نبودم بخاطر من با رفیقت این کارو کنی. باور کن منم نمیخواستم باهاش بحث کنم اصلا من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم. من فقط...
اجازه ندادم جمله اش تمام شود، گفتم :
+ اصلا موضوع تو نبودی. دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بلاخره از یه جایی این دوستی خراب میشد. الانم دیگه برام مهم نیست... فقط نمیدونم با این سر و ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش عود نکنه.
مادرم روی تربیت من حساس بود. اگرچه هیچوقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هربار که میفهمید من دعوا کرده ام انگار از تربیت من نا امید می شد و غصه می خورد. بعد هم میگرنش شدت میگرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد می شد. دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شده ام و دیگر بچه نیستم باز هم احساس نا امیدی کنند.
محمد گفت:
_ بیا بریم خونه ی ما یه نفسی تازه کن، لباستم عوض کن که مادرت چیزی نفهمه. آروم تر که شدی برگرد خونه.
میدانستم این بهترین راه ممکن است اما من تا آن روز با محمد یک سلام و علیک گذرا هم نداشتم. حالا چطور میتوانستم این پیشنهاد را بپذیرم. گفتم :
+ نه داداش ممنون. همینقدر که تا الان موندی اینجا کافیه. منم میرم یه هوایی به کله م بخوره تا ببینم چی میشه.
_ چرا تعارف می کنی؟ من اصلا اهل تعارف کردن نیستم، اگه برام سخت بود که بهت نمیگفتم! پاشو، پاشو جمع کن بریم یه ساعتی خونه ی ما بمون یکم روبراه شی بعد برو خونه.
+ آخه...
_ دیگه آخه نداره که. ای بابا.. بلند شو دیگه.
بلاخره قبول کردم و با محمد راهی شدم. تاکسی دربست گرفتیم و هر دو عقب نشستیم. خیره به پنجره بودم و اتفاقات آن روز را مرور می کردم. از اینکه این اتفاق باعث شده بود چند ساعتی با محمد وقت بگذرانم احساس خوبی داشتم. همینطور که با خودم فکر میکردم ناگهان زیر لب گفتم :
_عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
+ چی؟
_ منظورم این بود که از آشناییت خوشبختم
محمد خنده ی بلند دلنشینی کرد و گفت :
+منم از آشناییت خوشبختم.
هردو ترجیح میدادیم درباره ی مسائلی که پیش آمده بود حرفی نزنیم. کمی از مسیر گذشت. به سمت محله های قدیمی شهر نزدیک می شدیم. حدس زدم باید خانه شان قدیمی و حیاط دار باشد. بالاخره رسیدیم و سر یک کوچه ی باریک پیاده شدیم. وارد کوچه شدیم، عطر گل یخ تمام فضای کوچه را پر کرده بود...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc