💌 داستان دنباله دار عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سوم
ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه ی پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آنها صمیمی تر شد. گاهی بعد از دانشگاه باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه ی ما آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادناپذیری آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم.
پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با آرمین که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد خوشحال بودند.
اما همین جایگاه اجتماعی او باعث غرورش می شد. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید آرمین را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم ولی بخاطر خطر از هم پاشیدن این رابطه سکوت می کردم.
محمد همکلاسی ما بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند شهید بود. آرمین همیشه با پوزخند درباره اش حرف می زد. با اینکه هیچ شناختی از محمد نداشتم اما شنیدن حرف های آرمین حس خوشایندی به من نمی داد. محمد تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت می کرد. آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم. اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از این آشنایی می شد.
یک روز در کلاس زبان سر ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد. آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست.
ناگهان صدای محمد از وسط کلاس بلند شد :
_ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با عرض جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.
ذکر اشتباهات کنفرانس توسط بچه ها، توصیه ی خود استاد بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان می رفت فکرش را هم نمیکرد کسی از کنفرانسش ایراد بگیرد. با لحن طعنه آمیزی گفت :
_ چی؟ مشکل گرامری؟ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟
استاد رو به محمد کرد و گفت :
_ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟
آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد :
_ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیاد شهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.
از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم ناراحت بودم. با خودم گفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود. چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک می کشد.
استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم!" ، درس خودش را ادامه داد.
کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد به سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌ کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگرد الهی دارد
عاشقانه هاے پاکــ💗
🔵 دوستانتون رو دعوت کنید
✅ کانال مسجد جوادالائمه (ع)
کانال ما در ایتا و تلگرام
💠@masged_javadol_aemeh
💌 داستان دنباله دار عاشقانه
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_سوم
ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه ی پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آنها صمیمی تر شد. گاهی بعد از دانشگاه باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه ی ما آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادناپذیری آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم.
پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با آرمین که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد خوشحال بودند.
اما همین جایگاه اجتماعی او باعث غرورش می شد. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید آرمین را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم ولی بخاطر خطر از هم پاشیدن این رابطه سکوت می کردم.
محمد همکلاسی ما بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند شهید بود. آرمین همیشه با پوزخند درباره اش حرف می زد. با اینکه هیچ شناختی از محمد نداشتم اما شنیدن حرف های آرمین حس خوشایندی به من نمی داد. محمد تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت می کرد. آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم. اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از این آشنایی می شد.
یک روز در کلاس زبان سر ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد. آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست.
ناگهان صدای محمد از وسط کلاس بلند شد :
_ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با عرض جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت.
ذکر اشتباهات کنفرانس توسط بچه ها، توصیه ی خود استاد بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان می رفت فکرش را هم نمیکرد کسی از کنفرانسش ایراد بگیرد. با لحن طعنه آمیزی گفت :
_ چی؟ مشکل گرامری؟ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟
استاد رو به محمد کرد و گفت :
_ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟
آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد :
_ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیاد شهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن.
از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم ناراحت بودم. با خودم گفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود. چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک می کشد.
استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم!" ، درس خودش را ادامه داد.
کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد به سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌ کپی بدون ذکر نام #نویسنده پیگرد الهی دارد
عاشقانه هاے پاکــ💗
🔵 دوستانتون رو دعوت کنید
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc
سلیمانی چگونه سلیمانی شد...
#قسمت_سوم فقط برای خدا
ظرف غذایش که دست نخورده میماند وحشت میکردیم، مطمئن میشدیم به گروهانی در یک گوشه خطِ لشکر غذا نرسیده، اینطوری اعتراض میکرد به کارمان.
تا آن گروهان را پیدا نمیکردیم و غذا نمیدادیم، لب به غذایش نمیزد.
گاهی چهل و هشت ساعت غذا نمیخورد تا یقین کند همه غذا خوردهاند!
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠 @masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc