eitaa logo
مجموعه فرهنگی جوادالائمه(ع)
283 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
378 ویدیو
25 فایل
کانال اطلاع رسانی مجموعه فرهنگی‌، مذهبی و‌هنری حضرت جوادالائمه علیه السلام شهر قزوین|محله باصفای راه آهن ارتباط با ادمین: @mehrab_sadat
مشاهده در ایتا
دانلود
💠برگزاری کلاس رفع اشکال ریاضی پایه یازدهم انسانی📚 پایگاه مقاومت بسیج شهید حسن پور کانون فرهنگی هنری جوادالائمه (ع) 💠کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 💠 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 💠 @amam_khamenei313
💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 ترم اول هر روز صبح تا عصر کلاس داشتم. احساس میکردم فرق چندانی با دوران مدرسه ندارد، فقط قید و بندهایش کمی متفاوت تر است. مثلاً مثل دوران مدرسه جای نشستن روی نیمکت ها به ترتیب حروف الفبا مشخص نمی شد. من هم مجبور نبودم همیشه نیمکت اول یا دوم بنشینم و تمام کارها و شیطنت هایم لو برود! میتوانستم آزادانه ته کلاس باشم و استاد را زیر نظر بگیرم. میتوانستم به بهانه ای نامشخص از کلاس بیرون بروم و احتیاج نبود دستشویی رفتن را بهانه کنم، یا برای ترک کلاس اجازه بگیرم. چند هفته ای گذشت. کم کم با همکلاسی هایم آشنا شدم. اما هنوز انتخاب دوست برایم سخت بود. بچه ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت و عقاید گوناگون بودند. سه شنبه ها کلاس معارف داشتیم. هر جلسه که از کلاس میگذشت چند دستگی بین بچه ها بیشتر میشد. شاید دلیل این اتفاق به چالش کشیدن بچه ها توسط استاد بود. این اختلاف عقاید در روابط بچه ها هم بی تاثیر نبود. تقریبا اواخر ترم کل کلاس به سه دسته تقسیم شد؛ گروه اول بچه مذهبی هایی که با قاطعیت از تفکراتشان دفاع میکردند، گروه دوم بچه روشن فکرهایی که با جدیت و تندی با گروه اول مخالفت میکردند، و گروه سوم هم شامل چند نفری مثل من که ساکت و سرگردان بودند. پاسخ هیچ کدام از این دو دسته برایم قانع کننده نبود، همه ی آنها گاهی درست میگفتند، گاهی هم کاملا بی منطق جواب های تندی به هم می دادند. دلم میخواست برای روشن شدن حقایق و سوالاتی که برایم پیش آمده بود جستجو کنم، اما حجم زیاد درس های دانشگاه تمام وقتم را پر می کرد. از طرفی هرچه فکر میکردم هیچ فرد آشنا به چنین مسائلی اطرافم نمی یافتم. میدانستم که اگر افکارم را با پدر هم در میان بگذارم از پرداختن به این مسائل منع می شوم. در خانه ی ما همیشه نسبت به مسائل دینی نوعی سکوت مبهم وجود داشت. خانواده ی پدر و مادرم مذهبی نبودند. یکی از مادربزرگ هایم زمانی که خیلی بچه بودم از دنیا رفته بود. بجز آبنباتهای رنگی که هر هفته برایم میخرید هیچ خاطره ی واضحی از او نداشتم. آن یکی مادربزرگ هم مذهبی نبود اما نمازش را میخواند و روزه اش را میگرفت. مهم ترین اعتقاد مذهبی خانواده ام این بود که هرسال هرطور شده برای زیارت امام رضا به مشهد بروند. مادرم یک بار برایم تعریف کرده بود که وقتی بعد از چند سال تلاش برای بچه دار شدن مرا باردار شد بدلیل خطر سقط جنین تمام مدت استراحت مطلق می کرد. وقتی هم که من زودتر از موعد به دنیا آمدم دکترها امید چندانی به زنده ماندنم نداشتند. مادرم می گفت با نذری که کرده بود زندگی دوباره ام را گرفته. و اینگونه شد که من بجای ماهان خان تبدیل شدم به آقا رضا! ظاهرا بعدها عمو مهرداد خیلی اصرار کرده بود که اسمم در شناسنامه رضا باشد و مرا ماهان صدا کنند. اما مادرم نپذیرفته بود. عمو مهرداد مخالف سرسخت این نوع عقاید بود و تمام این افکار را خرافه میدانست. زیاد پای حرفهایش ننشسته بودم اما آنقدر بلند اظهار نظر می کرد که همه ی فامیل با طرز فکرش آشنایی داشتند. برای من که تا آن روزها هیچوقت ذهنم درگیرمسائل اعتقادی نشده بود، جستجو کردن و ماجراجویی درباره حرف هایی که بین بچه ها رد و بدل می شد جذاب بود. ترم اول کم کم رو به اتمام بود. تصمیم گرفتم در فاصله ی کوتاه آغاز ترم جدید کمی مطالعه کنم. بدون تحقیق به خیابان انقلاب رفتم و بعد از انتخاب چند کتاب با راهنمایی فروشنده، شروع به خواندن کردم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون ذکر نام پیگرد الهی دارد عاشقانه هاے پاکــ💗 🔵 دوستان‌تون رو دعوت کنید ✅کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 @amam_khamenei313
⭕️ "نه" بزرگ مردم به همه توان رسانه اي ضدانقلاب براي ايجاد آشوب در ٥ دي؛ ميلياردها دلار هزينه و زمينه سازي براي تكرار آشوبها به هدر رفت 🔻درحالی‌که طی هفته‌های گذشته، رسانه‌های ضدانقلاب با برنامه‌ریزی‌های گسترده درصدد تشويق مردم به حضور در خیابان‌ها بودند تا با هدايت عواملشان، اغتشاش و آشوب را دوباره كليد بزنند اما امروز، کشور شاهد مساله خاصي نبود و فراخوانهاي ضدانقلاب با بي توجهي مردم مواجه شد 🔻 سردرگمی کانال‌ها و رسانه‌های معاند و ضدانقلاب در پی عدم استقبال از فراخوان آن‌ها به‌گونه‌ای مشهود است که حتی تصاویر آرشیوی نیز نتوانست این فضاحت را توجیه و برايشان جبران کند 🔻 به طور کلی درهیچ يك از شهرها و مراسم‌های‌ چهلم که قرار بود محور تجمع و آغاز اغتشاشات باشد، هیچ اقدام ضدامنیتی رخ نداده است. ✅کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 @amam_khamenei313
💠 برگزاری کلاس رفع اشکال ریاضی 📚 پایه ششم پایگاه مقاومت بسیج شهید حسن پور کانون فرهنگی هنری جوادالائمه (ع) @moshaveredarsivakonkor 💠کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 💠 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 💠 @amam_khamenei313
نشست بصیرتی به مناسبت ۹ دی با حضور جناب آقای جواد حبیبی (استاد دانشگاه و عضو شورای ائتلاف نیروهای انقلاب قزوین) روز شنبه ۹۸/۱۰/۷ ساعت ۲۰ مکان : پایگاه مقاومت شهید حسن پور لطفا حضور به هم رسانید.🌼 کانون فرهنگی جوادالائمه«ع» و پایگاه شهید حسن پور. ✅کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 @amam_khamenei313
نشست بصیرتی به مناسبت ۹ دی با حضور جناب آقای جواد حبیبی (استاد دانشگاه و عضو شورای ائتلاف نیروهای انقلاب قزوین) روز شنبه ۹۸/۱۰/۷ ساعت ۲۰ مکان :خیابان راه آهن ،مسجد جوادالائمه «ع» ، پایگاه مقاومت شهید حسن پور ✅کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 @amam_khamenei313
💌 داستان دنباله دار عاشقانه 💟 ترم دوم آغاز شد. از ترم قبل به واسطه ی پروژه های گروهی با آرمین و کاوه آشنا شده بودم. با آغاز ترم جدید و شروع مجدد کلاس ها روابطم با آنها صمیمی تر شد. گاهی بعد از دانشگاه باهم در خیابانها پرسه می زدیم، شیطنت می کردیم و وقت میگذراندیم. چندباری هم به دعوت خانوده ام به خانه ی ما آمده بودند. تنها چیزی که اذیتم می کرد اخلاق تند و انتقادناپذیری آرمین بود. هر کسی در هر زمینه ای با او مخالفت می کرد به بدترین شکل ممکن جوابش را می داد. من و کاوه همیشه سعی میکردیم جایی که احتمال بروز مشکل میدهیم بحث را عوض کنیم. پدر و مادرم از بابت آشنایی ام با آرمین که فرزند یک پزشک تحصیلکرده بشمار می آمد خوشحال بودند. اما همین جایگاه اجتماعی او باعث غرورش می شد. احساس می کردم بعنوان یک دوست باید آرمین را متوجه ضعف اخلاقی اش کنم ولی بخاطر خطر از هم پاشیدن این رابطه سکوت می کردم. محمد همکلاسی ما بود. پسری چشم و ابرو مشکی که همیشه ریش می گذاشت و یک کیف دانشجویی قهوه ای از دوشش آویزان بود. فرزند شهید بود. آرمین همیشه با پوزخند درباره اش حرف می زد. با اینکه هیچ شناختی از محمد نداشتم اما شنیدن حرف های آرمین حس خوشایندی به من نمی داد. محمد تنها کسی از گروه بچه مذهبی های کلاس بود که منصفانه در بحث ها صحبت می کرد. آهنگ جملاتش به دلم می نشست. دلم میخواست بیشتر با او آشنا شوم. اما تفاوت ظاهری فاحشی بین ما وجود داشت که مانع از این آشنایی می شد. یک روز در کلاس زبان سر ترجمه ی یک عبارت بین بچه ها اختلاف افتاد. آن روز آرمین کنفرانس داشت و باید درباره ی موضوع مشخصی یک ربع صحبت میکرد. پس از پایان کنفرانس با غروری که در نگاهش موج میزد، سینه اش را جلو داد و با لبخندی ملایم و رضایت بخش سر جایش نشست. ناگهان صدای محمد از وسط کلاس بلند شد : _ ضمن تشکر از کنفرانس دوستمون و با عرض جسارت در محضر استاد، جایی از جملات ایشون مشکل گرامری داشت. ذکر اشتباهات کنفرانس توسط بچه ها، توصیه ی خود استاد بود. اما آرمین به دلیل اینکه از دوره ی دبستان بدون وقفه به کلاس زبان می رفت فکرش را هم نمیکرد کسی از کنفرانسش ایراد بگیرد. با لحن طعنه آمیزی گفت : _ چی؟ مشکل گرامری؟ اونوقت مشکل گرامری منو تو میخوای تشخیص بدی؟ تو اصلا بلدی اِی بی سی دی رو بترتیب بگی؟ استاد رو به محمد کرد و گفت : _ کدوم قسمت ایراد داشت؟ من متوجه نشدم. بگو؟ آرمین قبل محمد صدایش را بلند کرد : _ استاد اینا اصلا درس نخوندن و کنکور ندادن که بخواد چیزی حالیشون بشه. رفتن یه کارت بنیاد شهید نشون دادن اومدن سر صندلی اول کلاس نشستن. از اینکه این جملات را درباره ی محمد از زبان دوستم می شنیدم ناراحت بودم. با خودم گفتم ایکاش این بحث ادامه نداشته باشد و همینجا تمام شود. چون با شناختی که از آرمین داشتم میدانستم اگر ادامه پیدا کند کار به جاهای باریک می کشد. استاد که متوجه وخامت اوضاع شده بود بدون اینکه اشکال کنفرانس آرمین را پیگیری کند سرش را داخل کتاب برد و با گفتن این جمله که "خوبه حتی اگه حق با ماست انتقادپذیر باشیم!" ، درس خودش را ادامه داد. کلاس تمام شد. درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد به سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌ کپی بدون ذکر نام پیگرد الهی دارد عاشقانه هاے پاکــ💗 🔵 دوستان‌تون رو دعوت کنید ✅ کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام 💠@masged_javadol_aemeh
نشست بصیرتی به مناسبت ۹ دی به حضور جناب آقای جواد حبیبی ۹۸/۱۰/۷ ✅کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 @amam_khamenei313
🔸داستان دنباله دار عاشقانه 💟 درحال جمع کردن جزوه ها بودم که دیدم محمد سمت ما می آید. توی دلم گفتم خدا بخیر بگذراند. با چهره ای که لبخند تلخی به لب داشت و چشمانی که از ناراحتی لبریز بود به آرمین نگاه کرد و گفت : _ ما هم مثل شما زحمت کشیدیم رفیق، مفتی نیومدیم سر درس و دانشگاه. تازه تو پدر هم داشتی... بغضش را قورت داد و ساکت شد. احساس کردم آرمین متوجه اشتباهش شده اما اگر چیزی نمیگفت غرورش خدشه دار می شد. برای اینکه کم نیاورده باشد گفت : _ تو شاید برای اومدنت به دانشگاه زحمت کشیدی اما هیچوقت نمی تونی به اندازه ی من به زبان مسلط باشی! پس دیگه سعی نکن با ایراد گرفتن از من به چشم بقیه بیای. کاوه سعی کرد مثل همیشه فضا را تلطیف کند اما من از این همه غرور بیجا سردرد گرفته بودم. نمیتوانستم مثل دفعات قبل لحن تند و اهانت آمیز آرمین را نادیده بگیرم و از حرفهایش بگذرم. احساس میکردم این کار باعث شدت گرفتن غرورش می شود. میدانستم اگر چیزی بگویم ممکن است به قیمت از بین رفتن دوستانی مان تمام شود اما از زور عصبانیت کنترلم را از دست داده بودم. احساس کردم سکوت کردنم اشتباه است. محمد که فهمیده بود جواب دادن به آرمین بی فایده است چیز بیشتری نگفت. همینکه پشت کرد تا برگردد روی شانه اش زدم و گفتم : _ من از طرف دوستم ازت عذر میخوام. آرمین که هرگز تصور شنیدن چنین جمله ای را از من نداشت انگار از شدت خشم تبدیل به کوره ی آجر پزی شده بود نگاه متعجبانه ای به من انداخت، با لکنتی که از شدت عصبانیت به او دست داده بود گفت : _ تو... تو... تو بیجا میکنی از طرف من از این یارو عذرخواهی میکنی!!! تو فک کردی کی هستی؟؟؟ نمیدانستم چه حرفی بزنم که اوضاع بدتر نشود. مدام سعی می کردم به خودم یادآوری کنم که این ضعف آرمین است، اگر من هم مثل او رفتار کنم و جوابش را بدهم به اندازه ی او شخصیتم را پایین می آورم. نفس عمیقی کشیدم، چشمهایم را چند ثانیه بستم و گفتم : _ آرمین جان من ناراحتی تورو درک میکنم، اما تو نباید انقدر تند با مردم حرف بزنی و شخصیت بقیه رو کوچیک کنی! من دوستتم و بخاطر خودت اینارو میگم. آرمین که از شدت ناراحتی قدرت تعقل و شنوایی اش را از دست داده بود هیچ کدام از حرف هایم را نمی شنید و بدون لحظه ای توقف جملات بی ادبانه اش را نثار من و محمد می کرد. طفلک کاوه وسط من و آرمین گیر افتاده بود و حال بدی داشت. مدام جلوی آرمین می آمد و سعی می کرد آرامش کند. اما آرمین بدون توجه به حرف های کاوه اورا کنار می زد و به بد و بیراه گفتنش ادامه می داد. کاوه جلوی آرمین آمد و با صدای بلندی گفت : _ آرمین جان یکم آروم باش ما باهم دوستیم نیاز نیست انقدر عصبانی بشی ما میتونیم... هنوز جمله اش تمام نشده بود که آرمین برای آنکه بتواند او را از جلوی دیدش دور کند و به گستاخی هایش ادامه دهد هلش داد. کاوه وسط صندلی های کلاس نقش زمین شد. خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. با خودم فکر می کردم محمد که سایه ی پدر بالای سرش نبوده چقدر بهتر از آرمین که پدرش مثلا از قشر تحصیلکرده و بافرهنگ جامعه است، تربیت شده. با دیدن وضع کاوه که نقش زمین شده بود کنترلم را از دست دادم و برخلاف میل باطنی ام، جر و بحث لفظی مان به دعوای فیزیکی تبدیل شد... 💌 داستان دنباله دار و عاشقانه 💟 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون ذکر نام پیگردالهی دارد عاشقانه هاے پاکــ💗 ✅کانال مسجد جوادالائمه (ع) کانال ما در ایتا و تلگرام👇👇 @masged_javadol_aemeh پیج ما در اینستاگرام 👇👇👇 @amam_khamenei313