مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هفدهم🎬: حضرت صالح از کردار ناشایست مردم آگاه شد و به میان مرد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_هجدهم🎬:
سالهای سال از عذاب قوم ثمود می گذشت، اینک جمعیت زمین پراکنده شده بودند.
فرزندان سام پسر نوح که به آنها سامی می گفتند در منطقه بین النهرین پخش شده بودند، در شمال که حد و حدود نینوا میشد«آشوری ها» در مرکز که اطراف بغداد می شد«آکدی ها» و در جنوب که اطراف بصره میشد«سومری ها» ساکن بودند.
تعدادی از اقوام سامی نژاد هم بیابان گرد بودند و این بیابان گردها که عموما قوی هیکل بودند به آنها«آموری» میگفتند به شهرهای سومر حمله کردند و تمام شهرها را به تصرف خود درآوردند و اینان بعدها با آمیختن چندین قوم با یکدیگر، شهر بابل و تمدن بابل را به وجود آوردند.
امپراطوری بابل از جنوب ایران تا شمال سوریه وسعت داشت، در فلات ایران عیلامی ها و آریایی ها ساکن شده بودند و در حاشیه رود نیل هم آثار تمدنی مصر به چشم می خورد و در شهر بکه هم هنوز کما بیش زندگی برقرار بود.
تمدن بابل پایه ریزی شده بود، تمدنی که برپایه بت پرستی بود و اصلا نام شهر و تمدن بابل از نام«بعل» بت بزرگ بتکده ها به عاریت گرفته شده بود.
در این زمان پادشاه مقتدری به نام «هموراین» بر منطقه بابل حکمرانی می کرد، این پادشاه بسیار زیرک و سیاستمدار و البته مقتدر بود که امپراطوری گسترده و عظیمی به وجود آورده بود.
در این زمان بت پرستی آنچنان ریشه دوانده بود و تار و پود زندگی مردم آن سخت با بت و بت پرستی گره خورده بود که گویی برای هدایت مردم یک پیامبر کفایت نمی کرد و می بایست فوجی پیامبر بر زمین نازل شود تا مردم را از گمراهی بیرون کشاند و این بدان معناست که کار پیامبر بابلیان بسیار سخت و طاقت فرسا میبود.
در بکه هم تعداد کمی مومن به خداوند وجود داشت و دور تا دور کعبه هم بت ها احاطه کرده بودند.
با ما همراه باشید با داستان بسیار جالب بابل و عجایبش و پیامبر بزرگش...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_هجدهم🎬: سالهای سال از عذاب قوم ثمود می گذشت، اینک جمعیت زمین
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_نوزدهم🎬:
زن در فضای نیمه تاریک زیر زمین از جا برخواست، با قدم های شمرده به سمت آتشدان بزرگ پیش رو که مملو از آتش بود رفت.
طنین صدای کفش های نوک تیزش که بر سنگ های صاف و سیاه کف ساختمان برخورد می کرد دل هر شنونده ای را از ترس می لرزاند.
زن نزدیک آتشدان شد، مشتش را بالای آتشدان گرفت و یکباره باز کرد، گردی نارنجی رنگ از مشتش داخل آتش سرازیر شد و بویی بسیار نامطبوع در فضا پراکنده شد.
زن همانطور که دو دستش را با حرکاتی عجیب دور آتش تاب می داد، وردهایی را زیر لب می خواند، سایه نیمه عریان زن بر روی دیوار روبه رو صحنه ای وحشتناک خلق کرده بود، صدای ورد خواندن زن بلندتر شد و ناگهان از میان سایه زن روی دیوار، جسمی سیاه و بزرگ بیرون دوید.
موجودی زشت که نه شباهت به انسان داشت و نه شکل حیوان بود، مانند انسان دست و پا داشت اما دو شاخ بزرگ و پیچ در پیچ در روی سرش به چشم می خورد و اثرات دو بال که گویی سوخته بود هم بر پشت شانه هایش نمایان بود.
آن موجود بد هیبت روبه روی زن ایستاد و در مقابل او کرنش کرد و گفت: ملکهٔ زیبای ما چه تقاضایی دارد که ما را احضار فرموده؟!
زن، نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با چشمهای درشت و زیبایش که هوش از سر هر آدمیزادی میبرد به آن موجود نگاه می کرد گفت: تو واسطه ما بودی و خواستم تا بیایی و برای ابلیس پیغامم را برسانی...
آن موجود زشت نگاه خیره اش را به صورت زیبا وجذاب زن دوخت و گفت: من در خدمتگزاری حاضرم، امر بفرمایید چه کنم؟!
زن آرام شروع به چرخیدن به دور آن موجود سیاه رنگ کرد و گفت: به ابلیس بگو همانطور که شاهد بودی به امر تو بنایی بسیار بزرگ بر ویرانه های شهر«ارث» ساختم، شهری که قابیل آن را بنا نهاد و قابیلیان در آن زندگی کردند و اینک از آن خرابه ای به جا مانده بود، من بر روی خرابه ها مکانی را که ابلیس می خواست بنا کردم، در آن مکان انواع مشروبات وجود دارد و روابط زن و مردهای عریان آزاد آزاد است و برهنگی اولین قانون آن مکان است، ساز و آواز همیشه برقرار است و رقاصان در هر ساعت از شبانه روز در کارند.
این مکان تعطیلی ندارد و هر کس تا هر وقت که بخواهد می تواند در آنجا به عیش و نوش بپردازد، درست است که برخی مردم نام «فاحشه خانه» بر آنجا نهاده اند، اما برای من اصلا اهمیتی ندارد و هر روز طلاهای بسیاری صرف آن مکان که نامش را «خانه آزادی» نهاده ام می کنم و تا به این لحظه تمام مخارجش را خودم داده ام و از این به بعد هم میدهم، اما به سرورمان برسانید که من در مقابل این کار می خواستم عظیم ترین قدرت دنیا را داشته باشم، قدرتی که تمام عالم به من غبطه بخورند، پس آن قدرت ماورایی را به من بدهید که من بر روی عهدم بوده ام...
آن موجود سیاه تعظیمی کرد و گفت: لحظه ای درنگ کنید تا پیغامتان را برسانم و جواب را بگیرم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی تو سلبریتی ها، یکی هم میشه مثل داریوش ارجمند، که میگه:
«خیلیا نقش مذهبی بازی کردن، ولی هیچکدوم نتونستن به قوزک پای مالک اشتری که من بازی کردم هم برسن. میدونی چرا؟ چون مالک اشتر پاداش زندگی و جوونیئی بوده که من کردم.»
#سید_جواد_هاشمی
√ @Roshangari_ir | روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این تدوین زیبا رو ببینید و لذت ببرید
ماشاءالله لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☢️ بازی پیچیده شیطان با انسان
آیت الله جوادی آملی
💠 @IslamLifeStyles
🔴👆از دستش ندیم👆
#حدیث_روز
❣امام سجاد (ع)
🌸دعای مومن از سه حال خارج نیست: یا برایش ذخیره میگردد، یا در دنیا برآورده میشود، یا بلایی را که میخواهد به او برسد دفع میکند.
📚 بحارالانوار، ج ۷۵، ص۱۳۸
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#به_وقت_حکایت ؛ 📌📖
پسرکی دو سیب در دست داشت.
مادرش گفت :
یکی از سیبهایت را به من میدهی ؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب ؛
لبخند روی لبان مادر خشکید،
سیمایش داد میزد که چقدر از پسرکش نا امید شده است ، اما
پسرک یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان
این یکی شیرینتره.
مادر خشکش زد.
چه اندیشهای با ذهن خود کرده بود ..
#در_نتیجه ؛
هر چقدر هم که با تجربه باشید،
قضاوت خود را به تأخیر بیاندازید ...
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست
@haghighatejaleb
نگی نگفتی‼️
اولیاء محترم که نسبت به عکس جلد دفتر دانش آموزان دغدغه دارند، تعدادی محدود دفتر ۴۰ برگ خط دار و نقاشی و دفتر ۶۰ برگ خط دار با طرح جلد مذهبی با قیمت بسیار مناسب موجود
می باشد
📒۴۰ برگ:۲۱ت
📔۶۰ برگ:۲۴ت
غرفه لوازم التحریر فروشگاه بانوی محجبه
انتهای بلوار آیتالله خامنهای(کوشکنو)بلوار پیامبر اعظم روبروی ورزشگاه شهید افخمی
فروشگاه چند منظوره اختصاصی بانوان
بانوی محجبه
صبح:۹ _ ۱۳
عصر:۱۷ _ ۲۱
به اطلاع دوستان و آشنایان برسانید
جهت اطلاع از سایر اقلام وارد کانال فروشگاه شوید
https://eitaa.com/banoyemohajabah
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_نوزدهم🎬: زن در فضای نیمه تاریک زیر زمین از جا برخواست، با قدم
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیستم🎬:
زن دوباره دور تا دور آتشدان بزرگ با قدم های آرام شروع به قدم زدن نمود و هنوز یک دور کامل دور آتشدان نچرخیده بود که دوباره آن جسم سیاهرنگ در بالای آتش ظاهر شد و همانطور که بین زمین و هوا معلق بود گفت: ملکه زیبای من! سرورم سخنانتان را شنیدند و پیغام دادند: ما به تو نیرویی عظیم عطا می کنیم، نیرویی که متشکل از قدرت تمام اجنه این سرزمین است و هیچ کس به گرد پای شما نخواهد رسید، اما برای رسیدن به این مقام و مرتبه، کاری دیگر است که باید انجام دهی و شک نکنید هر آنچه را که در این راه از دست بدهید، چیزی به مراتب بهتر و عظیم تر از آنچه که از دستتان رفته، به شما عنایت می کنیم.
آن موجود ترسناک جوری از ابلیس نقل قول می کرد که انگار ابلیس خدا هست و آن زن بد طینت بنده اش و به راستی که چنین بود.
زن نگاهی به او کرد و گفت: من چه باید بکنم؟! و قرار است چه چیزی را از دست بدهم که وعده می دهید بهترش را به دست می آورم.
موجود سیاه رنگ دهانش را باز کرد و بویی بسیار بد در فضا پیچید و گفت: سرورم امر نموده که شما باید در راه عزازیل بزرگ قربانی کنید که این یکی از مناسک است و این مراسم قربانی باید با وضعی که ما می گوییم صورت گیرد و البته هر کسی هم لیاقت قربانی شدن را ندارد و شخص خاصی مد نظر سرورمان است.
زن سری تکان داد و گفت: قبلا هم برای ابلیس قربانی کرده ام اما گویی اینبار فرق دارد، حالا بگو ببینم چه کسی و چگونه باید قربانی شود تا من به آن مقام و قدرت عظیم دست یابم؟!
آن موجود سیاه رنگ با انگشتش به بالا اشاره کرد و گفت: شخصی که باید قربانی شود، اینک در آن بالا بر تخت طلایی اش تکیه داده...
زن یکّه ای خورد و گفت: منظورتان جناب حاکم است؟! همسر من؟!
موجود سیاهرنگ سری تکان داد و گفت: آری، اگر تو حاکم این سرزمین را در میدان این شهر زنده زنده قربانی کنی و سپس گوشت تن او را در بیابان های اطراف کباب کنی تا تمام اجنه این سرزمین از آن استفاده کنند، ما هم نیروی تمام اجنه را به تو هدیه می دهیم و تو یک ملکه رؤیایی با قدرتی مافوق تصور خواهی شد و هر امر شما بدون چون و چرا در چشم بهم زدنی انجام خواهد شد.
آن زن نفسش را با شدت بیرون داد و اندکی سکوت کرد، گویا می خواست مسائل را سبک و سنگین کند و بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت و در چشم های قرمز و از حدقه بیرون زده آن موجود خیره شد و گفت: با اینکه برایم سخت است باشد قبول می کنم، من حاکم را آنگونه که شما اراده کردید قربانی می کنم و شما هم روی عهد خود بمانید...
موجود سیاهرنگ قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: ما روی عهد خود هستیم، چند روز دیگر توسط یکی از خدمت گزارانمان، موادی برای شما میفرستیم که در انجام کاری که قصد آن را نمودید، کمکتان خواهد کرد و خیلی راحت به هدف خود خواهید رسید.
زن سری تکان داد و آن موجود را مرخص کرد و همزمان با رفتن آن موجود، شعله های آتشدان کم جان شد و یکدفعه خاموش شد و زن در تاریکی زیر زمین به سمت پله ها رفت تا او را به طبقه همکف قصر بزرگ حاکم نینوا برساند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیستم🎬: زن دوباره دور تا دور آتشدان بزرگ با قدم های آرام شرو
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیست_یکم🎬:
به دستور ملکه سمیرامیس کل شهر غرق در جشن و شادی بود و قصر حاکم بیشتر از دیگر جاها غرق در رقص و پایکوبی بود.
مردم شهر آنچنان شراب نوشیده بودند که همگان از زن و کودک و مرد و پیر و جوان از خود بیخود بودند.
ملکه سمیرامیس همانطور که از زیر چشم حرکات مدهوشانه حاکم را میدید، نیشخندی زد و گفت: فکر می کنم وقتش است، پس از جا بلند شد و به سمت میز روبه رویش رفت و کوزه ای زیبا که پر از نقش و نگار رنگارنگ بود را برداشت، کوزه ای که عنوان شراب مخصوص را به خود داشت و جز ملکه هیچ کس خبر نداشت که دارویی روان گردان داخل آن شراب ریخته شده است.
ملکه جامی از این شراب پر کرد و با قدم های شمرده شمرده به حاکم نزدیک شد، حاکم روی تخت لم داده بود و وقتی سایه ملکه زیبایش بر سرش افتاد سرش را بالاتر گرفت و گفت: س..س...سمیرامیس...م..مل..ملکه من، تو زیباترین زن روی زمین هستی و امروز از همیشه زیباتری و سپس نگاهی به اندام نیمه عریان او انداخت و گفت: چرا کنارم نمی نشینی و مرا در آغوش نمیگیری؟!
ملکه جام را به دست حاکم داد و گفت: شراب ناب این جام را نوش جان کنید تا من نیز کنار شما قرار گیرم.
حاکم جام را از دست ملکه گرفت و یک نفس سر کشید.
ملکه لبخندی شیطانی زد و کنار حاکم نشست، چشمان حاکم دو دو میزد و دهانش مانند زهر تلخ و مغزش مختل شده بود، ملکه سرش را نزدیک گوش حاکم آورد و آرام زمزمه کرد «تو یک گاو هستی که باید برای خدایان قربانی شوی»
در این هنگام حاکم از جا جست و ملکه عصای طلایی او را به دستش داد و دوباره همان عبارت را تکرار کرد.
حاکم دستان لرزانش را که از نوشیدن زیاد می لرزید به عصا گرفت و سعی کرد به عصا تکیه کنه و بعد نگاهی سرسری به جمعیت پیش رو کرد، همه جمعیت که بلند شدن ناگهانی حاکم را دیدند ساکت شدند و همه سراپا گوش شدند.
حاکم همانطور که انگار سرش روی گردنش سنگینی می کرد، چشم گرداند و یکباره با لحنی لرزان گفت: م...من یک گاو هستم ماااا...مااا...و بعد از اینکه چند بار صدای گاو درآورد ادامه داد: مرا در راه خدایان قربانی کنید.
چند نفری که از طرف سمیرامیس در بین جمعیت پخش بودند و مأمور به انجام غوغا بودند، فریاد برآوردند: حاکم را برای خدایان قربانی کنید، او خود اینچنین می خواهد، کم کم این شعار همگان شد: حاکم را قربانی کنید.
مجلس که اوج گرفت سمیرامیس از جا برخاست و با اشاره به دو سرباز به آنها دستور داد که دو طرف حاکم را بگیرند و او را به میدان شهر ببرند.
حاکم نگون بخت که در تلهٔ ملکه اش گرفتار شده بود و هر چه می گفت به خاطر مصرف آن مواد روانگردانی بود که ملکه به خوردش داده بود، فکر می کرد گاو است مدام صدای گاو از خود درمی آورد.
حاکم را به میدان شهر بردند، طبق دستوری که ابلیس به سمیرامیس داده بود حاکم باید زنده زنده قربانی میشد.
پس ملکه دستور داد تا حاکم را در حالیکه زنده است، دست و پا و قطعات بدنش را جدا کنند و حاکم بیچاره با قطع هر عضو فریاد دردش به آسمان بلند میشد و این است رسم شیطان، انسان را می فریبد و محو و خدمتگزار خود می کند و در آخر خود دستور قتلش را میدهد.
حاکم شهر قطعه قطعه شد و از نفس افتاد و به دستور ملکه در بیابان منقل هایی از ذغال گداخته برپا کردند و قطعه های بدن حاکم شهر را کباب کردند، کل بیابان پوشیده از دود و بوی کباب بود و اجنه شیطانی از این بو نیرو می گرفتند و به این ترتیب ملکه سمیرامیس این زن زیبا و خبیث به عهدش با ابلیس وفا کرد...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
#حدیث_روز
❤️ امام علی علیه السلام:
🌸 از لغزش دیگران خوشحال مباش
زیرا نمیدانی روزگار با تو چه خواهد کرد.
📚 غررالحکم ص ۷۵۱
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_یکم🎬: به دستور ملکه سمیرامیس کل شهر غرق در جشن و شادی ب
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیست_دوم🎬:
سمیرامیس که از قربانی شدن همسرش مطمئن شد و سربازان سر ان حاکم بیچاره را از تن تکه تکه شده اش جدا کردند، سمیرامیس سر را در ظرفی گذاشت و با ارابه ای تند رو به سمت بیابان حرکت کرد.
سمیرامیس از شهر خارج شد و در بیابان به سمت مکانی که قرار بود در آنجا منقل های کباب برپا کنند رفت، در کل بیابان بوی کباب پیچیده بود، ان زن نگاهی به سر همسرش کرد و گفت: قرار است وقتی سرت را در میان ذغال های سرخ و آتشین گذاشتم، تمام قدرت اجنهٔ این سرزمین از آن من شود.
سمیرامیس پای کوه قرار گرفت، تمام سربازان به امر ملکه رفته بودند، اینک او با یک اسب سیاهرنگ، تنها در این بیابان بود، شب از نیمه گذشته بود و سمیرامیس در مقابل ذغال های آتشین که سر حاکم شهر در آن در حال سوختن بود زانو زده بود و در حالیکه سرش پایین و به زمین خیره شده بود و موهای طلایی رنگ و بلندش مانند چتری رو به زمین ریخته بودند، وردی زیر لب می خواند.
ناگاه بادی داغ و سیاه وزیدن گرفت و از میان این باد موجودی عظیم که بی شباهت به ابلیس نبود ظاهر شد.
آن موجود فریاد برآورد، در مقابل من به سجده بیافت تا تو را آنچنان نیرویی عطا کنم که نامت تا ابد در تاریخ بماند، سمیرامیس که خود را بنده شیطان میدانست بدون اینکه سرش را بالا بگیرد در مقابل ابلیس به سجده افتاد.
ابلیس قهقه ای بلند سر داد و رو به آسمان فریاد زد: ای آدم! از ملکوت شاهد باش که من به تو سجده نکردم اما فرزندان تو به من سجده می کنند، زیرا خوب میدانند که من از تو برترم و من از خدای تو هم که تو رادر روی زمین خلیفه الله نمود برترم و قسم می خورم تا تمام بنی بشر را جلوی خود برخاک افتاده نبینم از پای ننشینم، قسم می خورم که بهشت وعده داده شده را خالی از فرزندان تو و جهنم سوزان را مملو از فرزندانت کنم، قسم می خورم که آنچنان فرزندان تو و حوا را بفریبم که جز من معبودی دیگر را نپرستند...
ابلیس چرخی به دور سمیرامیس زد و سپس با عصای دستش به شانه او زد و گفت: اینک تمام قدرت اجنه این بیابان تحت اختیار توست و از آن بالاتر من تو را به عقد زئوس، خداوندگار مردم در می آورم و تو به همسری زئوس در می آیی...
از این پس دارای قدرت های ماورایی هستی و اگر همچنان بنده من باشی و به من پشت نکنی در آینده ای نه چندان دور چنان اسمت بر سر زبان ها بیافتد که خود باور نکنی...
در این هنگام سمیرامیس در همان حالت سجده گفت: من همیشه عبد درگاه شما خواهم بود و سپاسگزارم که مرا همسر زئوس قرار دادی...
قهقه ای دیگر در بیابان پیچید و سمیرامیس سر از سجده برداشت، همه جا تاریک بود.
سمیرامیس احساس خاصی داشت، حس می کرد تمام ابلیس در وجودش نمود پیدا کرده، با قدم های تند به سمت اسبش رفت.
اسب با دیدن سمیرامیس رم کرد و سر به کوه گذاشت، سمیرامیس فریاد زد، اسب را برایم بیاورید... اما هیچ سربازی در اطرافش نبود ولی در چشم بهم زدنی اسب جلویش ظاهر شد و انگار نیرویی نامرئی دو طرف اسب را گرفته بود تا حرکت اضافی نکند و سمیرامیس سوار بر اسب شود.
سمیرامیس پای در زین اسب گذاشت و خنده بلندی سر داد و گفت: این است قدرت ماورایی...
سوار اسب شد و به سمت شهر حرکت کرد که چیزی بغل گوش چپش وزوز کرد، انگار کسی می خواست چیزی به او بگوید، سمیرامیس رویش را به سمت چپ کرد و گفت چه شده؟!
صدایی کلفت و ترسناک در گوشش گفت: قافله ای از فاصله ای دور قصد گذشتن از کنار شهر را دارد، سر از کار آن درآورید تا آینده تان درخشان شود...
سمیرامیس لگدی بر کپل اسب زد او می بایست زودتر یکی از سربازان مورد اعتمادش را به سمت آن قافله میفرستاد تا کنکاش کند و سر از راز آن قافله که گویا با آینده او گره خورده بود درآورد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_دوم🎬: سمیرامیس که از قربانی شدن همسرش مطمئن شد و سربازان
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_صد_بیست_سوم🎬:
سپیده دم ملکه به قصر رسید و سریع دیهیم معتمدترین سربازش را احضار کرد .
دیهیم در برابر او تعظیم کرد و همانطور که سر به زیر داشت گفت: با این کمترین چه امری داشتید؟!
سمیرامیس از تخت برخاست و همانطور که با قدم های شمرده بی هدف در تالار قصر قدم میزد گفت: مأموریتی مخفی و البته شاید طولانی مدت، برایت دارم و این را بدان اگر به درستی این ماموریت را انجام دهی،پاداش خوبی به تو خواهم داد.
ملکه نگاهی به سرتا پای دیهیم کرد و ادامه داد: با خبر شدیم که قافله ای از سمت شرقی در حال عبور از کنار شهر است، تو باید خود را به آن قافله برسانی و با آنها همراه شوی، بفهمی هدف آنها از این سفر چیست و به کجا می روند و البته پادشاه سرزمین آنان کیست، تو باید به تمام جزئیات توجه کنی و سر از رازهای مگویشان درآوری و وقتی اطلاعاتت کامل شد به شهر برگرد، اططاعات را بده و پاداشت را بستان.
دیهیم چشمی گفت و از حضور ملکه مرخص شد تا در کمترین زمان ممکن لوازم سفر مهیا کند و تا ان قافله دور نشده است خود را به آنان برساند
حالا که خیال سمیرامیس از این موضوع راحت شد به جارچیان دستور داد تا در شهر و ولایات اطراف بگردند و به گوش همگان برسانند که سمیرامیس به عقد خدایگان زئوس درآمده...
دیهیم طبق آدرسی که ملکه داده بود خود را به بیابان خارج شهر رساند و از دور سیاهی کاروانی را مشاهده کرد، پای بر کپل اسب کوباند و با شتاب خود را به کاروان رساند.
حالا در یک قدمی این کاروان بزرگ قرار داشت، نگاهی به قافله کرد، کاملا مشخص بود که کاروانیان همه غلامانی قوی هیکل و سیه چرده اند، او تا به حال اینهمه غلام را یکجا ندیده بود، غلام هایی که ارّابه های مختلف و عجیبی حمل می کردند، ارابه هایی که با چرخ های سنگی بزرگ به سرعت حرکت می کردند و بر روی هر ارابه سنگ های عظیمی که مشخص بود از کوه های سهمگین بریده شده قرار داشت و در اطراف کاروان، سربازانی روی پوشیده با لباس های یک شکل در حرکت بودند.
دیهیم برای اینکه به راحتی به مقصود برسد، نقشه ای کشید و پشت تپه ای شنی که مسیر کاروان از آنجا می گذشت پنهان شد، وقتی کاروان به او رسید، دیهیم در فرصتی مناسب، یکی از سربازان را نشانه گرفت و او را بر زمین انداخت.
کسی متوجه این تعرض نشد و دیهیم در چشم بهم زدنی از قالب سرباز سمیرامیس به نگهبانی که مراقب غلامان و ارابه های سنگی بود تغییر هویت داد، لباس تازه اش اندکی برای اوگشاد بود اما با کمربند آهنی او را بر تن خود محکم کرد، او مانند دیگر سربازان در طول کاروان می رفت و برمیگشت و مانند دیگران وانمود می کرد مراقب کاروان است.
در این هنگام تکه سنگی بزرگ از روی آخرین ارابه قِل خورد و پایین افتاد و نزدیک ده غلامی که آن ارابه را به جلو هُل میدادند در زیر این تکه سنگ گرفتار شدند.
خبر به سردسته کاروان که مهتر سربازان بود رسید، او خود را به انتهای کاروان رساند و همانطور که با شلاق دستش بر تن و بدن غلامان نگون بخت در زیر قلوه سنگ می زد، فریاد برآورد: کم کاری شما باعث این اتفاق شده، زودباشید این سنگ را به ارابه برگردانید، این سنگها باید به بابل برسد و حتی یک تکه از آنها نباید در راه نمی بماند.
جمعی دیگر از غلامان دست به کار شدند و شروع به زور زدن کردند و با سختی زیاد در حالیکه عرق از سرو رویشان می بارید، سنگ را دوباره به ارابه منتقل کردند.
حال و روز غلامانی که قلوه سنگ به آنان آسیب رسانده بود اصلا خوب نبود، چند نفری از دنیا رفته بودند و بقیه هم با بدنی خونین، ناله می کردند.
مهتر سربازان نگاهی به غلامان کرد و گفت: اینان ارزش آن را ندارند که وقتمان را صرفشان کنیم، غلامها از الاغ هم کمترند پس رهایشان کنید و به راهمان ادامه می دهیم.
دیهیم نگاهی از سر تاسف به مصدومان حادثه کرد و زیر لب گفت: تقصیر خودتان است که غلام به دنیا آمدید و نگاهی به کاروان بزرگ پیش رو انداخت و زمزمه کرد: مقصد کاروان را متوجه شدم، اینها به شهری که «بابل» نام دارد می روند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمد_هوشمند💪🏻😂
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
#حدیث_روز
🖤 امام حسن عسکری علیه السلام:
▫️مجادله مکن که احترامت از بین میرود.
📚 تحف العقول، ص۴۸۶
•┈┈••••✾•🥀🖤🥀•✾•••┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈••••✾•🥀🖤🥀•✾•••┈┈•
هدایت شده از صادقیه اردکان
◾️عزاداری ظهر شهادت
امام حسن عسکری (علیهالسلام)◾️
🔹قاری:
استاد محمد فتوحی
🔹سخنران:
حجتالاسلاموالمسلمین دکتر ناصر رفیعی
🔹مداح:
کربلایی عباس نیکوکاران
🔸 پنجشنبه ۲۲ شهریورماه
بلافاصله بعد از اقامه نماز ظهروعصر
🔸 اردکان، میدان امام حسین (علیهالسلام)
مسجد امام حسین (علیهالسلام)
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
▫️صــادقــیــه اردکــان باهمکاری
▫️مسجد امام حسین (علیهالسلام)
#انتشار_دهید
💠کانال صادقیه اردکان💠
@sadeghieh_ardakan
May 11
#مناسبتی🎉
🌸آقا، ردای سبز امامت مبارکت
🌺پوشیدن لباس خلافت مبارکت
🌸ای آخرین ذخیره زهرایی حسین
🌺آغاز روزگار امامت مبارکت
💐آغاز امامت و ولایت قطب عالم امکان، فخر زمین و زمان حضرت حجة ابن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف بر ساحت آن امام همام و تمام شیعیان و همه آزادی خواهان و عدالت طلبان عالم تبریک و تهنیت باد.💐
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حدیث_روز
❣امام سجاد علیه السلام:
🌸 مردمانی که در زمان غیبت مهدی(عج) به سر میبرند و معتقد به امامت او و منتظر ظهور وی هستند، از مردمان همه زمان ها برترند.
📚 بحارالانوار،ج ۵۲، ص۱۲۲
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@masgedemamREZAdilom
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•