eitaa logo
مسجد امام رضا(ع) دیلم
335 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
51 فایل
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 کانال برای فعالیت های مسجد هست اما شامل مطالب بصیرتی، اخلاقی،اعتقادی و... نیز می باشد😎. آدرس مسجد: اردکان،بلوار آیت الله خاتمی،کوچه ۱۵۸،خیابان امام جعفرصادق(ع)،محله دیلم🌍 👇ارتباط با ادمین👇 @M8R3MIRZADEH86 @asoubaoutaou
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉 🌺دل با تو خوش است یگانه معبود حیات 🌸معنای تمامُ مطلقی از حَسنات 🌺گویند که خشنود شوی، چون گویند 🌸بر خاتم انبیاء محمد صلوات 💐میلاد دو نور پرفروغ نظام آفرینش حضرت رسول اعظم، نبی اکرم، بهانه خلقت و قرآن ناطق حضرت امام صادق(ع) بر همگان تبریک و تهنیت عرض مینماییم🌷 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️ رسول اللّه(ص): 💠 أحْسِنْ إلی مَن أساءَ إلَیک. 🌸 به کسی که در حقّ تو بدی کرده است، خوبی کن. 📚 کنز الفوائد: ج ۲ ص ۳۱ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غرامت ۱۸۰ هزار دلاری به هریک از جان باختگان هواپیمای اوکراینی 🔹بعداز ۵سال دادگاه عالی کانادا، شرکت هوایی اوکراینی را مقصر اصلی سرنگونی هواپیما دانست و اجبار به پرداخت غرامت کرد. کلیپ رو ببینیم. 🔺چقدر دلمان سوخت برای سردار حاجی زاده که با مردانگی‌اش آن روز تمام مسئولیت این حادثه تلخ را برعهده گرفت، آبروی خودش را با خدا معامله کرد و خود را آماج تهمت و تخریب‌ها قرار داد! 🔺نگذاریم این خبر فوق‌مهم در لابلای هیاهوی این روزها گم و بایکوت شود اگر انروز حاجی زاده و سپاه را مقصر میدانستیم و طعنه و کنایه میزدیم، جار میزدیم اکنون با انصاف باشیم و با اعلام مقصر اصلی، جبران کنیم.
🟡 به دوستی گفتم: چرا ديگر خروس‌تان نميخواند؟! 🐓گفت: همسايه‌ها شاكی بودند كه صبح‌ها ما را از خواب خوش بيدار می‌كند، ما هم سرش را بُريديم. 🟢 آنجا بود كه فهميدم هر كس مردم را بيدار كند سرش را خواهند بُريد. 🐔در دنیایی كه همه از مرغ تعريف می‌كنند نامی ازخروس نيست، زيرا همه به‌فكر سير شدن هستند، نه بفكر بيدار شدن...! •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_هشتم🎬: نمرود و ملکه جدیدش وارد شهر شدند اما قبل از ورود،
🎬: همه جا را اجسام سیاه و مخوف و شاخدار پر کرده بود و در صدر مجلس ابلیس در حالیکه بی قرار بود و مدام از این طرف به آن طرف می رفت مشاهده میشد. ابلیس بعد از کمی قدم زدن بر جای خود ایستاد و رو به ابلیسک هایی که به او خیره شده بودند کرد و گفت: گویا جنگ بزرگی در پیش داریم، آن زمان که در آسمان هفتم بودم، خبر این جنگ را شنیدم و اینک با تولد پیامبری دیگر، قرار است هر چه در طول این سالها رشته ایم، پنبه شود و از بین رود. در این هنگام صدای ابلیسکی از میان جمع بلند شد و گفت: ای سرورم! مگر قرار است چه شود که اینچنین پریشانید؟! آیا کار ما از زمانی که طوفان نوح به پاشد و همه بنی بشر به جز تعداد اندکی مومن به الله، از میان رفتند،سخت تر است؟! ابلیس نفس بدبوی خود را بیرون داد و‌گفت: آری که سخت تر است، آن زمان که آدم ابوالبشر به زمین آمد و به امر خدا مناسک الله را به فرزندانش عرضه داشت، کار ما راحت بود و ما هم سکه بدل آن مناسک را علم کردیم و به جنگ با او برخاستیم، انبیاء الهی بعد از آدم آمدند و برای همان مناسک تبلیغ کردند و سپس در زمان نوح، این پیامبر مناسک الهی را مانند دانه های یک تسبیح به هم پیوند زد و به حکم خداوند شریعت الهی را آورد و به شیعیانش و مومنین به خداوند، ابلاغ کرد و ما هم در مقابلش شریعت خودمان را به راه انداختیم و این دو شریعت در تقابل با هم قرار گرفتند تا این زمان، اما اینک خداوند اراده کرده تا پرده ای دیگر رو کند و این بار می خواهد پیامبری پا به عرصهٔ وجود بگذارد که آن مناسک و ان شریعت را به مرحله اقامه برساند، همانا اقامه دین خدا همان دمیدن روح در کالبد دین است، زمانی که دین خدا اقامه شود یعنی احکامی برای مناسک و شریعت وضع می گردد و تمام بنی بشر باید دین را با احکامش اجرا کنند و این زمان است که کار ما بسیار دشوار است... ابلیس اندکی ساکت شد و ابلیسکی دیگر سوال پرسید: پس تکلیف ما چیست؟! بهتر نیست ما هم مانند گذشته در مقابل اقامه دین یکتا پرستی، شریعت خودمان را اقامه کنیم؟! ابلیس سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: ما می توانیم چنین کنیم، اما کاری بسیار سخت و طاقت فرساست و درصد موفقیتش کم است، ما باید اینک تمام تلاشمان را کنیم که اراده خداوند پیروز نشود و اصلا دین خدا، نتواند به مرحله اقامه برسد.. ابلیسکی دیگر با لبخندی که بر صورت زشتش نشسته بود، از جای برخواست و گفت: این که راهی دارد بسیار ساده، ما باید از تولد پیامبری که قرار است اقامه دین خدا را نماید، جلوگیری کنیم، درست است امر خداوند در هر صورت اجرا می شود اما با این کار ما برای خودمان زمان می خریم. ابلیس سری تکان داد و گفت: آفرین! در حال حاضر بهترین راه همین است، پس به آن ابلیسک اشاره کرد و گفت: حال که چنین پیشنهادی دادی، خود مأمور به انجام آن بشو... ابلیسک دست بر چشم گذاشت و گفت: سمعا و طاعتا فقط منطقه ای که قرار است این پیامبر پا به دنیا گذارد کدام منطقه است. ابلیس چشمانش را به جایی دور خیره کرد و گفت: «بابل»، سرزمینی که ما در آنجا بیش از هرجای دیگر قدرت داریم و مردم همگی سر بر آستان ما میسایند، همانجا که کاهنانش با علم نجوم سحر می کنند. ابلیسک خنده ای کرد و گفت: نجوم که یک سرش به ما اجنه ختم می شود، پس کارمان راحت است‌. ابلیسک که مأموریت خود را از ابلیس دریافت کرده بود، سربازانی به دنبالش انداخت و خود را به برج بابل و معبد مردوک رساند و زمانی رسید که «آزر» بزرگ کاهنان بابل مشغول تقدیس مردوک بود.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_بیست_نهم🎬: همه جا را اجسام سیاه و مخوف و شاخدار پر کرده بود و
🎬: ابلیسک به همراه جنودش وارد معبد بابل شد، چند جن را به خوابگاه سمیرامیس و تعدادی هم به خوابگاه نمرود فرستاد تا همه با هم و هماهنگ پیش بروند. در هنگام ورود ابلیسک به معبد ، آزر مشغول تقدیس بت ها بود، چرا که قبل از آمدن آنان، به آسمان نگاه کرده بود و طرز قرار گرفتن ستاره ها به او می فهماند که اتفاقی در شرف وقوع است و آزر برای پی بردن به راز این اتفاق می بایست دست به دامان بت ها و یا بهتر بگوییم اجنه ای که در پشت آن بت ها مخفی شده بودند میزد و راز ترتیب قرار گرفتن ستارگان را از آنها می پرسید، با ورود ان ابلیسک و جنودش به معبد، آزر آشکارا یکه ای خورد و صورتش به عرق نشست و کاملا حضور اجنه را احساس می کرد. آن ابلیسک به جمع اجنه ای که پشت بت های معبد پناه گرفته بودند رو کرد و گفت: گویا قرار است نطفه پیامبر بزرگی که نابودگر ماست منعقد شود و من مامورم که این خبر را به بزرگ کاهنان بدهم تا جلوی انعقاد و تولد این پیامبر را بگیریم. جنی که در قالب مردوک پنهان شده بود خود را بیرون کشید و گفت: از زمان نوح به بعد پیامبران زیادی آمدند، چرا برای آنها اینچنین عمل نکردید؟! ابلیسک نفسش را بیرون داد و گفت: چون آنها به خطرناکی این پیامبر نبودند، گویا این پیامبر قرار است که دین خداوند یکتا را اقامه کند و اقامه دین یعنی برپایی حکومت خدا ، یعنی عمل مو به مو به تمام احکام الهی و اجرای دین خدا توسط تمام کسانی که ایمان می آورند و اگر چنین شود، حکومتی که الان در دستان ماست، از بین خواهد رفت. آن جن، سری تکان داد و از جایگاهش خارج شد و ابلیسک به جای او نشست. در این هنگام آزر وردی خواند و سپس خواسته اش را بر زبان آورد: ابلیسک از درون بت فریاد برآورد: وای برشما! ستارگان آسمان خبر از انعقاد نطفه پسری میدهند که اگر متولد شود و پا به عرصه وجود گذارد، تمام خدایان شما را نابود می کند، همه کاهنان را خوار می نماید و حکومت بابل را در هم می شکند، بدانید و آگاه باشید که شما فقط تا تولد او می توانید زنده باشید و اگر او متولد شود دیگر نه اثری از شما و نه حکومت و نه خدایانتان خواهد بود، پس کاری کنید که این پسر، هرگز به این دنیا پا نگذارد. ابلیسک این حرف را زد و ساکت شد، آزر که از شنیدن این خبر بسیار ناراحت و سردرگم شده بود، بدون اینکه ادامه مراسم را انجام دهد، با حالتی سراسیمه به سمت قصر نمرود حرکت کرد. درست است که شب به نیمه رسیده بود، اما این خبر آنچنان وحشتناک بود که می بایست در همین لحظه به گوش نمرود برسد. آزر به دلیل اینکه بزرگ کاهنان معبد بابل و البته ماهرترین منجم این سرزمین محسوب می شد، اجازه داشت در هر ساعتی از شبانه روز به قصر نمرود برود و اخبار را به او رساند. آزر وارد قصر نمرود شد و نگهبانان ورود او را به نمرود اطلاع دادند، نمرود آزر را به خوابگاهش احضار کرد. آزر وارد خوابگاه نمرود شد، نمرود درحالیکه روی تخت نشسته بود و پتویی ابریشمین و نرم بر روی پاهای خود داشت و به متکایی زر دوزی شده تکیه کرده بود، با چشمانی پف آلود به آزر خیره شد و گفت: چه شده ای کاهن اعظم که این وقت شب ما را از خواب بیدار کردی؟! گرچه اینک خوابی بسیار وحشتناک دیدم، خوابی که در آن از زمین و آسمان بر من آتش میریخت و من توان نجات خود را نداشتم، می خواستم خودم، تو را به حضور بخواهم و تعبیر خوابم را بپرسم که خود آمدی... آزر تعظیم کوتاهی کرد و گفت: عذرخواهم که بی موقع مزاحم استراحتتان شدم، کاملا مشهود است آن خواب شما در راستای خبری ست که من دارم. نمرود چشمانش را ریز کرد و همانطور که پاهایش را جمع می کرد گفت: چه خبری؟! زودتر بگو.. آزر گلویی صاف کرد و در همین لحظه درب خوابگاه را زدند، گویا برای ملکه دربار هم موضوع مهمی پیش آمده بود و او نیز خواستار دیدار نمرود بود. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی🎬: ابلیسک به همراه جنودش وارد معبد بابل شد، چند جن را به خو
🎬: سمیرامیس هم وارد اتاق شد و روی کرسی طلایی رنگی که کنار تختخواب نمرود به چشم می خورد، نشست، او ساعتی قبل با اجنه ای که همیشه در خدمتش بودند ارتباط گرفته بود و حرفهایی شنیده بود و اینک در خواب هم همان حرفها به او القاء شده بود. جمعشان جمع بود که آزر لب به سخن گشود، ابتدا از ترتیب قرار گرفتن ستارگان در آسمان و پیامی که در پی داشتند گفت و سپس از رمز گشایی این ترتیب گفت و در آخر به نمرود هشدار داد که قرار است نطفه کودکی منعقد شود که حکومت بابل را در هم میشکند و بساط بت پرستی را بر میچیند. نمرود با حالتی افروخته رو به آزر گفت: راه حل چیست؟! آزر می خواست حرفی بزند که سمیرامیس گفت: نباید بگذاریم اصلا این نطفه منعقد شود. آزر سری تکان داد و گفت: بلی! تنها راهش همین است! از تولد این کودک جلوگیری کنیم. نمرود با ضربه ای ناگهانی پتو را به کناری پرتاب کرد، از جا بلند شد و همانطور که لباس ابریشمین و فاخرش را صاف می کرد، دستانش را پشت سرش حلقه کرد و شروع به قدم زدن نمود و بعد از یک دور که عرض اتاق بزرگ خواب را پیمود، جلوی پنجره مشرف به حیاط قصر ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: حکم می کنیم از فردا تمام مردهای این شهر را از زنانشان جدا کنند، مردها در یک قسمت شهر و زنها در طرف دیگر شهر، هیچ مردی حق ورود به قسمت زن ها را نخواهد داشت، این وضعیت تا برطرف شدن خطر انعقاد نطفه آن کودک ویران گر ادامه خواهد داشت و سپس رو به آزر کرد و ادامه داد: و تو ای کاهن اعظم و منجم حاذق! مأموری که هر لحظه اوضاع آسمان و ستارگان را رصد کنی و هر وقت این خطر رفع شد یا احیانا نطفه ای منعقد شد به ما خبر دهی... آزر دست بر چشم نهاد و گفت: همان کنم که امر پادشاه بزرگ و قدرتمند بابل است و مطمئن باشید ما اجازه نخواهیم داد تا هیچ زنی در این شهر حتی بوی مردش را حس کند. سمیرامیس لبخندی زد و گفت: این بهترین کار است. آزر که حالا دستور را دریافت کرده بود اجازه مرخصی گرفت و از خوابگاه نمرود بیرون آمد. آزر روی حیاط قصر بود که صدای آشنایی از پشت سر شنید: سلام جناب آزر! آزر رویش را برگرداند و قامت دامادش تارخ را که یکی از نگهبانان قصر نمرود بود دید. آزر همیشه تارخ را دوست میداشت و او را برتر از تمام دامادهایش می دانست، چرا که تارخ اخلاقی بسیار نیکو داشت و انصاف و امانتداری تارخ زبانزد همه بود. آزر ایستاد و گفت: و سلام بر تو ای تارخ شجاع و جوانمرد! تارخ با تواضع قدمی پیش گذاشت و آرام گفت: چه شده که در این موقع شب به قصر آمدید؟! آیا اتفاقی افتاده؟! آزر که همچون چشمانش به تارخ اعتماد داشت سرش را به گوش تارخ نزدیک کرد و آهسته گفت: اتفاقی نیافتاده، اما گویا قرار است بیافتد، مردوک بزرگ و علائم ستارگان اسمان خبر از انعقاد نطفه طفلی را می دهد که گویا مقدر شده بنیان حکومت نمرود را برکند، قرار است از فردا تمام زنان این شهر را از همسرانشان جدا کنیم. تارخ نفسش را آرام بیرون داد و گفت: چه طفلی! و چه تصمیم خردمندانه ای... آزر سرش را تکان داد و گفت: این راز را به کسی بازگو نکن و الان هم برگرد سر پستت... تارخ سری تکان داد و گفت: خیالتان راحت به کسی نمی گویم، ممنون که مرا امین خود دانستید. آزر همانطور که از تارخ دور میشد زیر لب زمزمه کرد: باید از فردا سخت تلاش کنیم. تارخ همانطور که با قدم های شمرده به مکان نگهبانی اش بر می گشت، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدا را شکر، بالاخره کسی خواهد آمد تا بساط بت پرستی را براندازد و خداوند خوب می داند که چگونه پیامبرش را از مکر اینان حفظ کند. تارخ و همسرش بونا(نونا) هر دو یکتا پرست بودند، اما به خاطر حفظ جانشان تقیّه کرده بودند و در سرزمین بابل کسی نمی دانست که بونا دختر کاهن اعظم بابل و تارخ داماد او، به دین یکتا پرستی هستند. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میگن با لبخند وارد شوید یعنی منظورشون یه همچین چیزیه ؟!😂😂 •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از فردا... 😂 منطقش من رو هم قانع کرد 😂😂 •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
❣پیامبر اکرم (ص): 🌸 هرکس به شما خوبی کرد، جبران کنید و اگر نتوانستيد، آن قدر براى او دعا كنيد كه مطمئن شويد تلافى كرده ايد. بهترين مردم كسى است كه مردم از او بهره‌‏مند شوند. 📚 تحت العقول .ص۲۱۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌱 💐فرارسیدن بهار تعلیم و تربیت و آغاز مهر و طنین دوباره ی زنگ مدرسه و نسیم خوش آموزش و پرورش را، بر همه ی اهل علم و دانش و دانش آموزان عزیز مسجدی تبریک و تهنیت عرض می‌کنیم. 🔰واحدفرهنگی‌مسجدامام‌رضا(ع)دیلم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠برگزاری کلاس قرآن خوانی و آموزش تجوید توسط استاد رضا طاقداری👤 ▪️یکشنبه ها ویژه خواهران ▪️چهارشنبه ها، دوره تخصصی تجوید ویژه نوجوانان پسر 🔸زمان: بعدازنمازعشاءوقرائت‌زیارت‌عاشورا 🔹مکان: مسجد امام رضا(ع)دیلم •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
❣پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله: 🌸هرکس برادر خود را برای گناهی که از آن توبه کرده است، سرزنش کند، نمیرد تا خود آن گناه را مرتکب شود. 📚 میزان الحکمه،ج۸، ص۳۳۸ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_یک🎬: سمیرامیس هم وارد اتاق شد و روی کرسی طلایی رنگی که کنا
🎬: صبح زود بود، آزر از اجنه سوال کرد و مطمئن شد که هنوز نطفه ان کودک منعقد نشده است، پس کاهنان معبد بابل به همراه دسته ای از سربازان نمرود در کوچه پس کوچه های شهر راه افتادند و در هر خانه ای را می زدند و امر نمرود را اجرایی می کردند. مردها را از زن هایشان جدا می نمودند. همزمان تعدادی از جارچیان حکومت هم، در همه جا می گشتند و حکم نمرود را مبنی بر جدایی زن ها از همسرانشان اعلام می کردند. شهر در شوک بزرگی فرو رفته بود و همگان متعجب از این دستور ناگهانی پادشاه بودند، اما هیچ کس را جرأت مخالفت با امر پادشاه نبود. به دستور پادشاه خیمه گاهی بزرگ بیرون شهر بابل برپا شد و تمام مردان شهر را چون اسیران جنگی در این اردوگاه جای دادند، هیچ کس حق نداشت قدمی از اردوگاه بیرون نهد و به شهر نزدیک شود و هر کس تخطی می کرد، بدون تعارف و حکم قبلی درجا سر از تنش جدا می کردند. مردم که خوب از سنگدلی نمرود باخبر بودند، سعی می کردند خلاف دستور او عمل نکنند. حالا در شهر هیچ مردی وجود نداشت،فقط تعداد انگشت شماری از نگهبانان قصر که انها هم می بایست بیست و چهارساعته در قصر حضور داشته باشند و خروج آنها از قصر برابر بود با خیانتشان و آنها نیز اگر از قصر خارج می شدند، حکم مرگ خود را امضاء می نمودند. نزدیک یک نیم روز بود که مردان از زنانشان جدا شده بودند و در شهر جز کاهنان و پسر بچه های خردسال، مردی وجود نداشت. چون این دستور ناگهانی بود، خیلی از ملزومات اردوگاه فراهم نبود و حالا مردهای اسیر شده در خیمه گاه اذوقه، خصوصا نان می خواستند. پس می بایست آرد از جایی فراهم شود، موجودی آرد انبار قصر در حدی نبود که بتوان لشکر مردان گرسنه شهر بابل را سیر کند، پس باید فکری می کردند. به تدبیر مشاوران پادشاه تعدادی سرباز معتمد می بایست به در خانه ها بروند و از آردهای انبار شده در خانه ها برای مردان آنها می ستادند، اما نمرود به هیچ کس اعتماد نداشت و برای این امر با آزر بزرگ کاهنان معبد به شور نشست. آزر رأی نمرود را تایید کرد و‌گفت: در این زمانه خوف و خطر نمی شود به هیچ‌کس اعتماد کرد، چرا که ممکن است همان فرد منتخب، پدر آن کودک باشد، پس نظری داد که مورد قبول نمرود قرار گرفت و گفت: همه ما کاهنان به هم گره خورده ایم و در دین و آیین پرستش مردوک متحدیم پس بهتر است افرادی که داخل شهر به در خانه ها می روند همین کاهنان و نزدیکان آنان باشند. نمرود این نظر را قبول کرد و آزر به معبد آمد و به تمام کاهنان دستور داد که چند گروه شوند و هر گروهی به محله ای بروند و آرد مورد احتیاج را جمع آوری کنند. نمرود و اطرافیانش مکر کردند اما از آنجا که مکر خداوند بالاترین مکرهاست و اراده اش فوق اراده هاست و اگر بخواهد اتفاقی بیافتد حتما می افتد، یک نفر در جمع کاهنان بود که مامور به این امر شده بود اما کاهن نبود، او کسی جز تارخ داماد آزر که آزر به او همچون چشم خود اطمینان داشت، نبود. آزر و نمرود هیچ وقت به مخیله شان خطور نمی کرد که آن کودک از نسل تارخ باشد‌. پس تارخ هم به همراه کاهنان مامور جمع آوری آرد شد و اتفاقا محله زندگی خودش جز قسمتی بود که او می بایست مراجعه کند. تارخ به محله خود رفت و در فرصتی مناسب با همسرش بونا خلوت نمود و آنچه که نمرود و آزر از آن ترس داشتند به وقوع پیوست. آرد جمع آوری شد و به محل اردوگاه رسید، شب به نیمه رسیده بود و بوی نان تازه در اردوگاه پیچیده بود. آزر بعد از روزی پر از کار و مشغله به بالای برج بابل رفت و در اوضاع ستارگان دقیق شد، به ناگه یکّه ای خورد و با شتاب خود را به معبد و بت مردوک رساند. آن وقت شب کسی در معبد نبود، آزر از ابلیسکی که درون بت مردوک پنهان شده بود در رابطه با قرار گرفتن ترتیب عجیب ستارگان سوال کرد، ناگاه صدای خشمگین در سالن بزرگ معبد پیچید: ای مفلوکان ضعیف، نتوانستید کاری از پیش ببرید، چون نطفه ان طفل منعقد شد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•
مسجد امام رضا(ع) دیلم
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_صد_سی_دوم🎬: صبح زود بود، آزر از اجنه سوال کرد و مطمئن شد که هنوز
🎬: آزر با شنیدن این حرف، گویی آتش گرفته باشد، مدام و بی هدف عرض سالن بزرگ معبد را می پیمود و چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد، او نمی دانست که این خبر را چگونه به نمرود بدهد. در همین حین تقه ای به درب نیمه باز معبد خورد و پشت سرش تارخ سرش را از بین درب داخل آورد و تا چشمش به آزر افتاد گفت: سلام جناب آزر، اینجا تشریف دارید؟! آزر با قدم های بلند به در نزدیک شد و گفت: اینجا چه می کنی تارخ؟! مگر نباید اینک در قصر باشی؟! تارخ روبه روی او ایستاد و گفت: پادشاه سراسیمه از خواب بیدار شد و کسی را به دنبالم فرستاد تا شما را پیدا کنم و به نزد ایشان ببرم. آزر آهی کشید و گفت: برویم، چاره ای ندارم باید در هرصورت این خبر وحشتناک را باید به پادشاه بدهم. تارخ همانطور که همقدم با آزر از پله های عریض و سنگی برج بابل پایین می آمد گفت: چه خبری است که اینقدر ترس از گفتنش دارید؟! آزر آهی کشید و گفت: آنهمه بگیر و ببند امروز و زحمتمان هدر رفت و آنچه که نمی بایست بشود، شد. تارخ با حالتی نگران گفت: چه شده؟! اگر امکان دارد برای من نیز بگویید، من به کسی نخواهم گفت... آزر دستانش را پشت سرش قفل کرد و گفت: به تو اطمینان دارم همانطور که مورد اعتماد تمام مردم شهر هستی، آن کودک که گفتم قرار است بیاید و کاخ نمرود و حکمرانی مردوک و سروری کاهنان را از بین ببرد و برای اینکه از انعقاد نطفه اش جلوگیری کنیم، زنان را از همسرانشان دور کردیم، گویا نطفه اش منعقد شده است. تارخ با لحنی آرام گفت: آه! پس این واقعه رخ داد! آزر سری به نشانه تایید تکان داد و اصلا متوجه نشد که لبخندی روی لبان تارخ نشست و همانطور که نگاه به آسمان می کرد بی آنکه بداند آن کودک، فرزند اوست زیر لب گفت: خدایا شکرت! آزر این بار پا به تالار بزرگ قصر سمیرامیس گذاشت، گویا نمرود امشب آنقدر خوشحال بوده که می خواسته در اینجا بیاساید و کل شهر بابل را زیر پایش ببیند و شراب بنوشد و جشن بگیرد اما نتیجه اش شده کابوسی هولناک... نمرود به محض ورود آزر، چون اسپند از جای جست و‌گفت: ای کاهن اعظم! چه خبر از ستارگان آسمان؟! امشب لحظه ای چشم بر هم نهادیم که دوباره همان خواب وحشتناک را دیدم. آزر همانطور که سرش را پایین انداخته بود و سنگ های مرمرین کف تالار خیره شده بود گفت: قربان! اینک از رصد ستارگان می آیم، متاسفانه خبر بدی برایتان دارم، گویا ...گویا نمرود با عصبانیت فریاد زد: گویا چه؟! بگو‌که جان از کالبد تنمان بیرون رفت‌... آزر آب دهانش را قورت داد و‌گفت: گویا نطفه آن کودک، منعقد شده و تلاش های ما بی فایده بوده است. نمرود با شنیدن این حرف فریادی بلند زد که در کل قصر پیچید و نگاهی به سمیرامیس که با چشمان شیطانی اش به نقطه ای نامعلوم خیره شد بود کرد و گفت: اینک چه کنیم؟! سمیرامیس بدون اینکه نگاه خیره اش را به آنها بدوزد گفت: باید به محض تولد، آن کودک را بکشیم. نمرود لختی ساکت شد و بعد رو به آزر گفت: فردا تمام قابله های شهر را خبر کنید، از فردا خانه به خانه می گردند و زنهای باردار را شناسایی می کنند، نباید هیچ زنی از قلم بیافتد، شاید در ماه های اول نتوانند درست تشخیص دهند اما کم کم علائم بارداری مشخص خواهد شد و قابله ها موظفند زنان باردار را زیر نظر بگیرند و هنگام تولد نوزاد، سربازی همراه قابله می کنیم، اگر نوزاد به دنیا آمده دختر بود که آن را به مادرش تحویل می دهید و اگر پسر بود آن را به معبد می آورید و در پای مردوک بزرگ قربانی می کنید. سمیرامیس نگاهی به نمرود کرد و سری تکان داد، چون این نقشه، دقیقا چیزی بود که در ذهن او می گذشت و به این ترتیب می توانست تعداد زیادی قربانی ناب برای مردوک ازبین کودکان پاک و معصوم بگیرد. آزر دست بر چشم نهاد و‌گفت: امر پادشاه انجام می شود، فردا تمام قابله های شهر را جمع خواهم کرد و اوامر شما را به انها ابلاغ می کنیم. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈• @masgedemamREZAdilom •┈┈┅┅┅❀💠❀┅┅┅┈┈•