eitaa logo
[ مَشْعَـــــــر ] °•°
1.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
36 ویدیو
4 فایل
🌷 جایی برای احساسی ها... تکه شعر تکه نثر پرده را برداریم، بگذاریم که احساس، هوایی بخورد #سهراب_سپهری 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم کم نشد فاصله تقصیر تو هر چند نبود... @mashaar🌱
وزش باد شدید است و نَخَم محکم نیست اشتباه است مـــرا دورتــــر از ایـــن کردن @mashaar🌱
آمدی بر سر قبرم... نشد از قبر در آیم تازه فهمیده‌ام این بندِ کفن فلسفه دارد! @mashaar🌱
ساده عاشق شده ام ساده تر از آن ، رسوا  شهره ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است...  @mashaar🌱
به چشم های خودت هم بگو: فراق بخير! اگر چه خيری از آنها نديدم از اول @mashaar🌱
فقط نه کوچه باغ ما، فقط نه این که این محل احاطه کرده شهر را شعاع مهربانی ات !!! @mashaar🌱
رسیده سنّ حضورت به سنّ نوح، اما شمار مردم کشتی "نکرده تغییری" @mashaar🌱
اول قصه ی هر عشق کمی تکراریست آخرِ قصه ی فرهاد شنیدن دارد @mashaar🌱
آرزویی را که حبس اش کرده ام در سینه ام از همه زندانیان شهر زندانی تر است... @mashaar🌱
مثل یک دیوانه ی لالِ بریده از همه همکلامی های من با خویش طولانی تر است! @mashaar🌱
بازیِ ماهی و گربه ست نظربازی ما مثل یک تنگ شبی می شکنم ، می میرم ! @mashaar🌱
دهخدا تجربه‌ی عشق ندارد ورنه معنی مرگ و جدایی به یقین هر دو یکی‌است @mashaar🌱
عاشقی چون من، فقط او را تماشا می‌کند! @mashaar🌱
وزش باد شديد است و نَخَم محكم نيست! اشتباه است مرا دورتر از اين كردن.... @mashaar🌱
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟ @mashaar🌱
کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم بیش از این‌ها از دعای خود توقع داشتم بید مجنون کاشتم، فکر تو بودم، خشک شد زرد می‌شد مطمئناً کاج اگر می‌کاشتم آن که زد با تیغ مکرش گردنم را، خود شمرد چند گامی سوی تو بی‌سر قدم برداشتم ای شکاف سقفِ بر روی سرم ویران‌شده کاش از اول تو را کوچک نمی‌پنداشتم آهِ من دیشب به تنگ آمد، دوید از سینه‌ام داشت می‌آمد بسوزاند تو را، نگذاشتم @mashaar🌱
آمدی بر سر قبرم... نشد از قبر در آیم تازه فهمیده‌ام این بندِ کفن فلسفه دارد! @mashaar🌱
همه گفتند مرو، دیدم و نشنیدمشان مثل این بود به یک رود بگویند:‌بایست @mashaar🌱
قصه ام را همه خواندند! چگونه ست که او خاطرات منِ انگشت نما یادش نیست؟! @mashaar🌱
تیر برقی «چوبیم» در انتهای روستا بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا   ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت کوچ کردم از وطن، تنها برای روستا   آمدم خوش خط شود تکلیف شبها،آمدم نور یک فانوس باشم پیش پای روستا   یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند پیکرم را بوسه می زد کدخدای روستا   حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا   کاش یک تابوت بودم کاش آن نجار پیر راهیم می کرد قبرستان به جای روستا   قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا   من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا..! @mashaar🌱
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم @mashaar🌱
بین جان من و پیراهن من فرقی نیست هر یکی را که برایت بکنم می‌‌میرم برق چشمان تو از دور مرا می‌گیرد من اگر دست به زلفت بزنم می‌میرم! @mashaar🌱
آمــدی بــر ســر قــبــرم، نـشـد از قـبــر در آیــم تـازه فـهـمـیـده ام ایـن بـنـدِ ڪفــن فـلـسفه دارد.. @mashaar🌱
گفت دیدسٖت مرا این که کجا یادش نیست همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست @mashaar🌱