هدایت شده از ایران من جوان بمان
هدایت شده از ایران من جوان بمان
✅ #شعر_فرزندآوری
🌸 تقدیم به همه دغدغه مندان
🔸روزها فکر من این است و همه شب سخنم
🔸که چرا زاد و ولد کم شده اندر وطنم
🔹قصه ی کاهش جمعیت و افزایش پیر
🔹غصه ای هست که از آن شده قلبم دلگیر
🔸یادم آید دهه شصت و فراوانیِ ما
🔸خانه ها بود پر از جلوه ی ایمانیِ ما
🔹یک پدر مادر و شش کودک با شور و نشاط
حیفوصدحیفکهبرچیدهشدآنسورو بساط
🔸هر که بینم به یکی قانع و فوقش به دوتا
🔸از توکل به خدا گشته به یکباره جدا
🔹وقت آن آمده تا زنگ خطر را شنویم
🔹سوی افزایش نوزاد به سرعت برویم
🔸از خدا می طلبم تا همه گردند بصیر
🔸و بفهمند خطر کرده کمین زود نه دیر
🔹فرصت اندک بود و نقشه دشمن بسیار
🔹بی جهت نیست که من اینهمه دارم اصرار
🔸یا رب از مملکت شیعه حفاظت فرما
🔸همت و غیرت بسیار عطا کن برما
🌼 وافی
📢 پویش کتاب مثبت سه 📚
https://eitaa.com/joinchat/3274047641Cd55f871dc1
🔸 *پدرم* نهصد تومان
به بانک تعاون روستایی بدهکار بود تصمیم گرفتم من به شهر بروم
و به هر قیمتی
قرض پدر را ادا کنم،
اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی
برای کار به کرمان رفتم.
اولین بار بود
که شهر و ماشین را می دیدم.
احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران
و کارگاهی را می زدم
و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟»
و همه یک نگاهی به قد کوچک
و جثه نحیفم می کردند
و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت
وارد شدم.
استادکار به من نگاهی کرد
و گفت:« اسمت چیه؟»
گفتم:« قاسم»
گفت:«چند سالته؟»
گفتم:« سیزده سال»
گفت:« مگه درس نمی خونی!؟»
گفتم:« ول کردم.»
گفت:« چرا؟!»
گفتم:« پدرم قرض دارد.»
وقتی این را گفتم
اشک در چشمانم جمع شد.
منظره دستبند زدن
به دست پدرم جلوی چشمم آمد
و اشک بر گونه هایم روان شد
و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:
« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.»
اوستا که دلش به رحم آمده بود،
گفت:« می تونی آجر بیاری؟»
گفتم:« بله.»
گفت:« روزی دو تومان بهت میدم،
به شرطی که کار کنی.»
خوشحال شدم که
کار پیدا کرده ام.
به مدت شش روز
بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب
در ساختمان نیمه ساز
خیابان خواجو
مشغول کار بودم.
جثه نحیف و سن کم من
طاقت چنین کاری را نداشت.
از دستهای کوچکم خون می آمد.
اوستا بیست تومان
اضافه مزد بهم داد و گفت:
« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم.
با دو ریال بیسکویت خریدم
و پنج ریال دادم
و چهار عدد موز خریدم.
خیلی کیف کردم،
همه خستگی از تنم بیرون رفت.
اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله
تخم مرغ گوجه درست کردیم
و خوردیم.
عبدالله معتقد بود
من نمی توانم
این کار را ادامه بدهم،
باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم
تا نهصد تومان
هنوز خیلی فاصله داشت.
یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم
و گریه کردم
و با حالت گریه به خواب رفتم.
صبح با صدای اذان
از خواب بیدار شدم.
از دوران کودکی نماز می خواندم.
نمازم را که خواندم
به یاد امامزاده سیدِ خوشنام،
پیر خوشنام در روستا افتادم.
ازش طلب کردم و نذر کردم
اگر کار خوبی پیدا کردم
یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله
راه افتادیم.
به هر مغازه، کافه، کبابی
و هر درِ بازی که می رسیدیم
سرک می کشیدیم و می گفتیم:
«آقا، کارگر نمی خوای؟»
همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما
می کردند و می گفتند:« نه.»
تا اینکه یک کبابی گفت
که یک نفرتان را می خواهم
با روزی چهار تومان.
تاجعلی رفت و من ماندم.
جدا شدنم از او
در این شهر سخت بود.
هر دو مثل طفلان مسلم
به هم نگاه می کردیم،
گریه ام گرفته بود.
عبدالله دستم را کشید
و من هم راه افتادم،
تا آخر خیابان
به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که
از صبح تا شب
به هر درِ بازی سر می زدم.
رسیدیم داخل یک خیابان
که تعدادی هتل و مسافرخانه
در آن بود.
به آخر خیابان رسیدیم
و از پله های ساختمانی بالا رفتم.
مردی پشت میز نشسته بود
و پول می شمرد.
محو تماشای پولها شده بودم
و شامه ام مست از بوی غذا.
آن مرد با قدری تندی گفت:
« چکار داری؟!»
با صدای زار گفتم:
« آقا، کارگر نمی خوای؟»
آن قدر زار بودم که
خودم هم گریه ام گرفت.
چهره مرد عوض شد
و گفت:« بیا بالا.»
بعد یکی را صدا زد و گفت:
« یک پرس غذا بیار.»
چند دقیقه بعد
یک دیس برنج با خورشت آوردند.
اولین بار بود که
آن خورشت را می دیدم.
بعداً فهمیدم به آن
چلوخورشت سبزی می گویند.
به خاطر مناعت طبعی
که پدرم یادم داده بود
با وجود گرسنگی زیاد
و خستگی زیاد گفتم:« نه
، ببخشید، من سیرم.»
آن شخص که بعداً فهمیدم
نامش حاج محمد است،
با محبت خاصی گفت:
« پسرم، بخور.»
غذا را تا ته خوردم.
حاج محمد گفت:
« از امروز تو می تونی
این جا کار کنی و همین جا
هم بخوابی و غذا هم بخوری.
روزی پنج تومان هم بهت می دهم.»
برق از چشمانم پرید
و از امامزاده سید خوشنام،
پیر خوشنام تشکر کردم که
مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن
شبی آهسته پولهایم را شمردم.
سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم
نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم
پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
♦️برگرفته از کتاب
« #از_چیزی_نمیترسیدم »
#خاطرات_خودنوشت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
┄┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┄
#جامعهایمانیمشعراستانیزد
https://eitaa.com/mashar_yazd
همسر #شهید_نواب_صفوی :
بعد از افطار به آقا گفتم :
دیگر هیچ چیزی برای سحر
و افطار نداریم #حتینانخشک!
#فقط_لبخندی_زد!
این مطلب را چند بار
تا وقت استراحت شبانه آقا؛
تکرار کردم!
سحر برخاست،آبی نوشید!
گفتم : دیدید سحری چیزی نبود؛
افطار هم چیزی نداریم!
#باز_آقا_لبخندی_زد!
بعد از نماز صبح هم گفتم!
بعد از نماز ظهر هم گفتم!
تا غروب مرتب سر و صدا کردم
که هیچی نداریم!
اذان مغرب را گفتند،
آقا نماز مغرب را خواند
و بعد فرمود :
امشب افطارى نداریم؟
گفتم : پس از دیشب تا حالا
چه عرض میکنم؛نداریم،نیست!
آقا لبخند تلخی زد و فرمود :
یعنی آب هم در لولههای آشپزخانه نیست؟!
خندیدم و گفتم :
صد البته که هست؛
رفتم و با عصبانیت
سفرهای انداختم،
بشقاب و قاشق آوردم
و پارچ آب را هم گذاشتم
جلوی آقا!
هنوز لیوان پر نکرده بود
كه در زدند!
طبقه پایین پسر عموی آقا؛
که مراقب ایشان بود
رفت سمت در!
آمد گفت :
حدود ده نفری از قم هستند.
آقا فرمود: تعارف کن بیایند بالا
همه آمدند!
سلام و تحیت و نشستند.
آقا فرمود: خانم چیزی بیاورید
آقایان روزه خود را باز کنند!
من هم گفتم: بله آب در لولهها
به اندازه کافی هست!
رفتم و آوردم!
آقا لبخند تلخی زد
و به مهمانان تعارف کرد
تا روزه خود را باز کنند!
در همین هنگام
باز صدای در آمد.
به آقا یوسف
همان پسر عموی آقا گفتم :
برو در را باز کن،
این دفعه حتماً از مشهدند!
الحمدلله
آب در لولهها هست فراوان!
#مرحومنوابچیزینگفت!
یوسف رفت در را باز کرد،
وقتی كه برگشت
دیدم با چند قابلمه
پر از غذا آمده است!
گفتم: اینها چیه؟!
گفت: همسایه بغلی بود؛
ظاهراً امشب افطاری داشتهاند،
و به علتی مهمانی آنان
به هم خورده است!
آقا نگاهى به من کرد،
#خندید_و_رفت.
من شرمنده و شرمسار!
غذاها را کشیدم و به مهمانان دادم.
ميل کردند و رفتند.
آقا به من فرمود :
یک شب سحر و افطار
#بنا_بر_حکمتی تاخیر شد
چقدر سر و صدا کردی؟!
#وقتی_هم_نعمت_رسید
چقدر سکوت کردی؟!
از آن سر و صدا خبری نیست!
بعد فرمود :
مشکل خیلیها همین است؛
#نه سکوتشان #منصفانه است
#و_نه سر و صداشان!
وقتِ نداشتن داد میزنند!
وقتِ داشتن بخل و غفلت دارند!
┄┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┄
#جامعهایمانیمشعراستانیزد
https://eitaa.com/mashar_yazd
🏴 #اعلام_مراسم
📌 #چهارشنبه_های_عاشقی
🥀🏴ویژه مراسم وفات
حضرت ام البنین سلام الله علیها
و تجلیل از همسر بزرگوار شهید
مدافع وطن،شهیدسیدکمال آشیان 🥀
💠نماز جماعت و منبر احکام
حجت الاسلام #شریفی
💠محفل #انس_با_قرآن_کریم
🎙 استاد #علیرضا_رنجبر
🎙به کلام :
حجت الاسلام #حمید_محمدی
🎙با نوای :
#کربلایی_مجتبی_حجتی
💠اجرای گروه سرود #نوای_کاروان
🗓 چهارشنبه ٢٩ دیماه ١۴٠٠
🕗 همزمان با نماز مغربین
📌بلوار آزادگان
بعد از هایپر خلیج فارس
کوچه شهید شاهدی(٢٠ آزادگان)
سالن ورزشی الغدیر *بیت الزهرا*
💠فرهنگی حوزه رزمی و پایگاه ویژه گردان دوم امام حسین علیه السلام یزد
〰️〰️〰️〰️〰️〰️
روابط عمومی#هیئت_رايةالزهرا_س
🆔 @rayat_zahra213
┄┅┅┅┅❀🇮🇷❀┅┅┅┅┄
#جامعهایمانیمشعراستانیزد
https://eitaa.com/mashar_yazd
🚩 #یزد_کجا_هیات_برویم
مراسماتولادتحضرتزهرا(س)
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
#جامعه_ایمانی_مشعر_استان_یزد 🇮🇷
https://eitaa.com/mashar_yazd