@mashgeshgh
زمزمه دعای فرج آقا امام زمان(عج)
#اللہمعجللولیڪالفرج
┈┉┅━❀✨❀━┅┉┈
#روزشانزدهم
https://eitaa.com/joinchat/3713532119Caa507d4f84
پیامبر اکرم«ص»:
👈مومن گناه خود را چنان تخته سنگ بزرگی بر بالای سرش می بیند که می ترسد به روی او بیفتد.
👈و کافر ، گناه خویش را مانند کسی می بیند که از جلوی بینی اش رد می شود.
📗بحار الانوار، ج77ص77
@mashgeshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°~♥️🕊
[إنتعُدتیاِنحَزنتُ..!]
چواندوهناکشوم،تودلخوشیِمنی:)
#چهارشنبہهاےامامرضایۍ🕌✨
@mashgeshgh
👈رسول خدا صلی الله وعلیه واله :
هرکس به مرد یازن مومن تهمت زند یا درباره او چیزی بگوید که ازان مبراست،
خداوند متعال درروز رستاخیزاورا برتلی از اتش نگه دارد تاازحرف خوددرباره ان مومن برگردد.
📜عیون اخبارالرضا (ع)؛ج 2،ص 33
@mashgeshgh
🔻امام مهدى عليهالسلام:
إنّا يُحيطُ عِلمُنا بأنبائِكُم و لايعَزُبُ عَنّا شَىءٌ مِن أخبارِكُم
🌸 ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست.
📚 بحارالأنوار: ج ۵۳، ص ۱۷۵
@mashgeshgh
بسم الله الرحمن الرحیم
#آخرینروزچلهختمصلوات 🦋
سهم هریک 14 صلوات🌹
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼
#آجرکالله
@mashgeshgh
# عاقبت به خیری
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند
همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام.
اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟
خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر؟
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن.
در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
@mashgeshgh
# حکایتهای پندآموز
درویش و کریم خان
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد ! روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت :《 نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .》
@mashgeshgh