#پیاممعنوے
چهوقتمیخواهیماینحقیقترابفهمیم؟
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
براے اونایے که
اعتقاداتتونو مسخره میکنن،
دعا کنین خدا به عشقِ حسین(ع)
دچارشون کنه...(:☺️
#صل_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله🕊
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیو🌱✨
شَهید یَعنے بہ خیر گُذَشت نَزدیڪ بود بِمیرَد:)..
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#دلتنگی💔
بےتو
گاهےبرایخنده
دلمانتنگمیشود . . .🌿
#سپهبدحاجقاسمسلیمانے♡
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگر
بستن دکمه زیر گلو وقتی خوبه که جلوی رد شدن لقمه حرام رو بگیره ...👌😍
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#حدیثـ🌱
امام صادق (ع):
اگـر کسے تنها دو حدیثـ ما را بخوانـد
و عمـل نماید
و آن را بهـ دیگـران بیاموزد،
این کوشش بالاتـر از ثواب عبادتـ شصتـ سال خواهد بود!✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#معرفے_ڪتاب
📚یـادت بـاشـد📚
📝کتاب"یادت باشد"روایت عاشقانہ هاے زندگے یڪ شہید مدافع حرم است ڪہ...
پاییز سال ۸۹ بہ ڪربلا رفت
پاییز سال ۹۱ عقد ڪرد
پاییز سال ۹۲ ازدواج ڪرد
و پاییز سال ۹۴ در دفاع از حرم مطہر حضرت زینب ڪبرے(س) بہ شہادت رسید!
شہید حمید سیاهڪالے.....
بہ قلـ✍ـم
'محمد رسول ملاحسنے'
نشـ🖨ـر
"شہید ڪاظمے"
❥••●❥📚❥●••❥
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتے از ڪتاب☟
سر سفره ڪہ نشست گفت: «آخرین صبحونہ رو با من نمیخورے؟!» با بغض گفتم: «چرا اینطور میگے؟ مگہ اولین باره میرے مأموریت؟!» گفت: «ڪاش مےشد صداتو ضبط مےڪردم با خودم مےبردم ڪہ دلم کمتر تنگت بشہ». گفتم: «قرار گذاشتیم هر ڪجا ڪہ تونستے زنگ بزنے، من هر روز منتظر تماست مےمونم، منو بےخبر نذار».
گفت: «جور باشہ حتماً بہت زنگ میزنم، فقط یہ چیزے، از سوریہ ڪہ تماس گرفتم چطورے بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیہ هم ڪنارم هستن، اگہ صداے منو بشنون از خجالت آب میشم»گفتم: «پشت گوشے بہ جاے دوستت دارم بگو یادت باشہ! من منظورت رو مےفہمم». از پیشنہادم خوشش آمده بود، پلهها را ڪہ پایین مےرفت برایم دست تڪان میداد و با همان صداے دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشہ! یادت باشہ!» لبخندے زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
#ڪتاب_خوب
#یادت_باشد
❥••●❥📚❥●••❥
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_پنج
❥••●❥●••❥
💠 مرد میانسالی از کارمندان
دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_شش
❥••●❥●••❥
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
💛🌿^^
جُزعِشقگُناهےنیسٺ،
دَرنامہےاَعمالَم!(:
#عاشقانہطور🌙💌
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3