#ناحله
#قسمت_هشتاد_و_پنج
انقدر صاف و ساده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتمو برای چند دیقه شدم محمد چند ساله پیش نفهمیدم چرا شیطنتم گل کرده بود یه مداحی دیگه که خودم خونده بودمو پلی کردم برام عجیب بود چطور نفهمیده اینارو من خوندم
سرعتم روکم کردم تا جایی که ضایع نباشه منتطر بودم ببینم چه واکنشی نشون میده چند لحظه گذشت و کاری نکرد داشتم به عقلش شک میکردم که با سوالی که از ریحانه پرسید دوباره خندم گرفتعذاب وجدان گرفته بودم دلم نمیخواست تا مدتها بخودم اجازه خندیدن بدم ولی وجود این دختر باعث میشد بی اراده خندم بگیره ترسیدم ریحانه سوتی بده واسه عوض شدن بحث با اینکه میدونستم ازش پرسیدم از کدوم سمت باید برم
میخواست خودش بره توجهی به حرفش نکردمو رسوندمش جلو خونشون پیاده شدن ریحانه اومد و نشست رو صندلی کنارم دوباره صدای ضعیفش به گوشم خورد از اینکه دقتم روش زیاد شده بود کلافه شدم بدون نگاه کردن بهش خداحافظی کردمو حرکت کردم سمت خونمون یخورده از مسیر رو که رفتیم ریحانه برگشت سمتمو صدامکرد:محمد
محمد:جان
ریحانه:مشکوک میزنیا
محمد:چطور؟
عجیب نگام میکرد
ریحانه:محمد
محمد:جان
برگشتم سمتش تا ببینم چرا سکوت کرد با نگاهی که پر از سوال بود خیره بود بهم میدونستم چی تو ذهنش میگذره که گفت هیچی و نگاهشو برگردوند انگار که چیزی یادش اومده بود دوباره برگشت سمتم:اگه بازم ازم پرسیدچی بگم بهش؟نگم تو خوندی؟اصلا چرا باید صدای تو باشه رو گوشیش؟من خوشم نمیاد خب اه.
بی اراده لبخند زدمو جوابی ندادم داشتم به این فکر میکردم که چرا حالم بهتراز قبل شده؟شاید بخاطر این بود که از پیش بابا برمیگشتم ولی من که همیشه بعد از اینکه از مزار مامان و بابا برمیگشتم دلم بیشتر میگرفت شاید بخاطر شهدا بود ولی تهرانم که پیش شهدا بودم!
شاید از این خوشحال بودم که یکی که مثل ما نبود داره هم شکلمون میشه!
جوابی برای سوالم پیدا نکرده بودم از این همه فکر سرم درد گرفته بود ترجیح دادم فعلا به چیزی فکر نکنم که ریحانه دوباره گفت:محمد با تواما اگه پرسید بازم چی بگم؟
نگاهم به جاده بود بعد یه مکث طولانی بهش نگاه کردمو گفتم:خب راستشو بگو
ریحانه یه لبخند شیطون زد به قیافه بامزش خندیدمو لپشو کشیدم
قرار بود روح الله امشب بیاد خونه ی ما ریحانه آبگوشت بار گذاشته بود میخواستم یخورده استراحت کنم که دوباره برگردم تهران ناخودآگاه پرسیدم:ریحانه دوستت چیزی نگفت دیگه؟
ریحانه:نه چی بگه؟
محمد:چه میدونم نپرسید مداحش کیه؟
ریحانه:نه نپرسید
محمد:عجب تشکرهم نکرد از اینکه رسوندیمش؟
ریحانه:جلو خودت گفت دیگه چی بگه؟
_اها دیگه چیزی نگفت؟
+اه چقد سوال میپرسی نه نگفت اصن گفته باشه هم به تو چه جریان چیه؟مشکوک میزنی محمد؟اتفاقی افتاده؟
_ن چ اتفاقی؟
+چ میدونم والا
_ب کارت برس بزار بخوابم
+وا
چش غره داد و رفت تو آشپزخونه سرم درد گرفته بود دوباره یه استامینوفن خوردمو چشامو بستم تا بخوابم.
فاطمه:
ریحانه اینا واسه چهلم باباش مراسم داشتن زنگ زده بود و منم دعوت کرده بود ولی ما دقیقا همون روز قرار بود واسه یه سفرِ یکی دو روزه با خاله جون سمیه اینا بریم کوه دلم نمیخواست باهاشون برم قطعا اگه منوبا این حجاب میدیدن مسخرم میکردنو سوال پیچ طبق قولم هم نمیتونستم چادر نزارم چون میشد پیمان شکنی با کسی که خیلی کارش درسته لباسامو جمع کردمو ریختم تو ساک مامان اینا تقریبا اماده شده بودن چادرم رو سرم کردمو نشستم تو ماشین چند دقیقه بعد بابا و مامان با وسایلا اومدن و نشستن تو ماشین بابا استارت زد و رفت از خونه بیرون دِیتایِ موبایلمو روشن کردمو رفتم اینستاگرام اینکه اسم اون مداح چی بود خیلی ذهنمو درگیر کرده بود نمیدونم چرا ولی حس میکردم آشناست برام اینستاگرامو بستمو رفتم تلگرام هنوز پیام های محسن رو حذف نکرده بودم رفتم پی ویش و گفتم:سلام
انگار منتظر بود یکی بهش پیام بده فورا سین کرد و گفت:و علیکم شما؟
فاطمه:خسته نباشین من همونیم که گفتم برام اون اهنگو بفرستید.
محسن:اهنگ؟منظورتون مداحیه؟بله امرتون؟
از سوتی خفنی که داده بودم حرصم گرفت اه ازین خراب تر نمیشد یعنی.
فاطمه:میشه بپرسم مداح اون مداحی کیه؟
محسن:فکر نمیکنم بشناسید از بچه های هیئتمون.
بیشتر کنجکاو شدم پرسیدم:میشه اسمش رو بگید؟
سین نکرد حدود نیم ساعت گذشت همش تو فکر این بودم که کی میتونه باشه؟بعد از چهل دیقه پیام داد:حاج محمد دهقان فرد
با این حرفش انگار رو صورتم آب داغ ریختن
یهو همه ی وجودم آتیش گرفت محکم زدم وسط پیشونیمو بلند گفتم:وای بدبخت شدم
بابا از تو آینه نگام کرد و گف:چیشد؟
گفتم:هیچی
یخورده نگام کرد و بعد ازم چشم برداشت قلبم داشت از سینم میزد بیرون چرا من باید همیشه بدبخت باشم؟چرا همیشه خودم همه چیو خراب میکنم؟مگه داریم آدم بدشانس تر از من لابد با اون حرفام وای...
محمد از من متنفر تر شده...
وای خدای من من چقدر بدبختم اخه آبروم رفت.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میزاپور
➜•
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_پنج
❥••●❥●••❥
💠 مرد میانسالی از کارمندان
دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖