eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
💎🌱 حزب الله ↲اهل‌ولایت‌است واهل‌ولایت‌بودن‌دشواراست... پایمردۍمےخواهد ووفادارۍ...✨(: ◍شهیدسیدمرتضےآوینے °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_هشتم امايم را درک می کند که از سر ترديد است. ليوان آبی می ريزد و بی تعارف می
در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های آنجا انداخته و فرستاده است. لباس هايی ساده و بی طرح و شکل و نوشته آنجا. هر قدر لباس های ما پر از تصاوير کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ريز و حروف انگليسی است، اينجا طبق قوانين روانشناسی، ساده و خوشرنگ است. مختصر برايش می نويسم: - «آخر آن ها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و اين ما هستيم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمريکايی برای خراب و فاسد شدن قرار داريم. ما بايد خراب شويم، چون اگر سالم بمانيم همه دنيا را آبادی مسلمانی می بخشيم.» مبينا با سؤال هايش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نويسد: - «من که نديدم، ولی فکر می کنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...» و يک شکلک خنده و زبان درآوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش می شود. * نگاه های سعيد و مسعود با نگاه های علی تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زيبا نيست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر و علی با سکوت سعيد و مسعود و من حالتی متناقض به خانه داده است. مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می ديم که حق خارج کردن و سکونت جای ديگه نداشته باشد. همين جا! پدر می خندد. تغيير موضع خارجه رفتن مسعود عجيب است. - من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلاً جواب رد می دم. خوبه؟ پدر در جا مخالفت می کند: - ليلاجان! شما به جای جواب رد، با اين دو تا درباره مصطفی صحبت کن. علی می گويد: - آقامصطفی. ذهنم تکان شديدی می خورد. من از آقا مصطفی برای اين دو تا حرف بزنم؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقيقه ای نشده که با ساک کوچک هميشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس می زنم. ايستاده چايش را می خورد و سه پسرش را می بوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم. کنار گوشم می گويد: - اون قدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. از آغوشش بيرون نمی آيم. موهايم را نوازش می کند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را می بوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همة گوش هايمان تيز شده است که بشنود. تقصير ما نيست پدر بايد ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر می گيرد و می دهد دستم. دستانم را بالا می گيرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که می بوسد باز هم زانو خم می کند. در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغيير دهد. از سفر زيارتی که به سوريه داشته تعريف می کند. پانزده سال پيش را دارد به رخ حالا می کشد که سوريه ويرانه شده و مردمانش تمام آسايش و آرامش شان را گذاشته اند توی يک کوله پشتی و آواره شده اند. - معلوم نيست چند نفر از آدم هايی که ديده ام زنده باشند. - سوريه چوب کمکش به ايران رو می خوره. توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمينی و امکاناتش را در اختيار ايران گذاشت سوريه بود. لبنان و فلسطين هم که هميشه پناهگاه مبارزين و آواره هاشون سوريه بوده. سعيد دارد به همراهش ور می رود و می گويد: - آهان پيداش کردم. بيا ببين چه جور شيعه ها رو سر می برن! جنگ عقيده است نه چيز ديگه. دنيا هم که خفه شده. مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه. غصه بزرگ که می آيد همه غصه های کوچک را می شويد و می برد. سعيد و مسعود يادشان رفته که با من سرسنگين باشند. هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس می زنم که علی با آن ها صحبت کرده و قصه تمام شده است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_نود_و_نهم در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های
علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا. نيش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشيرهايشان غلاف شده است. کلاً قدرت بالايی در شست و شوی مغزی دارد. همه خانه يک طرف و من اين طرف. زندگی را بايد چه جوری ببينيم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟ ورای تمام خواستگارهايی که نديده ام، پسرعمو و پسر دايی و پسر خاله ای که رد شده اند به مصطفی رسيده است. مصطفی واقعاً می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟ به اصرار علی تماس گرفته ام تا حرف هايم را بزنم و اين ها را با زبان بی زبانی می گويم. مصطفی می گويد: - من نمی گم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله. بيشتر هم اعتقادم اينه که هر کس بايد نفس خودش رو مديريت کنه تا اينکه بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه. در مقابل حرفش که غيرمستقيم به خودم بود، سکوت می کنم. دوست داشتم باب ميلم حرف بزند. نه اينطور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نويسم. نفسم را آرام بيرون می دهم و می گويم: - من خيلی ها رو ديدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند و بی خيال می شن. من از آرزوهام حرف نمی زنم، اما خيلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهيم نکنيد ناراحت نمی شم هم دروغه؛ يعنی می دونيد... آرام زمزمه می کند: - من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم، نه مقابلتون. من کنارتون هستم. ديگه حرفی ندارم که بزنم. مصطفی نفسی می گيرد. من هم چشم می دوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه را خط خطی کرده است. نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پيام می دهد: - «من خيلی خانه گی نيستم؛ آن هم در اين حجم زياد کاری. نمی ترسيد از تنهايی، در راهی که انتخاب کرديد؟» سؤالش را چند بار می خوانم. فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند و خيلی سرش شلوغ است. می نويسم: - «با تنهايی انس دارم. از ماندن و گنداب شدن بيشتر می ترسم.» جوابش می آيد: - «روح و روان محکم می طلبه...» صدای همراهم را می بندم و می نويسم: - «ندارم، اما طالبشم...» نمی دانم پايان اين حرف ها چه می خواهد بگويد. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت؟ پيام می دهد: - «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...» - «توی مسير گاهی همراه وقتی خيلی عزيز می شه، تازه می شه مانع حرکت...» شکلک خنده می فرستد و جمله اش: - «خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگويم برای ده روز دانشجوها را می بريم اردوی جهادی. حلال کنيد.» از زرنگی مصطفی و سربه هوايی خودم ناراحت می شوم! - «جواب به شما نبود به ذهن پر سؤال خودم بود.» با خودم در گير می شوم. اين حرف ها و باورها برای امروز و ديروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبيات دينی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبيات زندگی من هنوز بر پايه انتظار ادامه پيدا کند؟ يعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را يک جا نديده بگيرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم. تازه می فهمم مادر من يک اسطوره است. بايد خودم را بسازم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_ام علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رس
خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفايی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختيار ذهنم درگير شده است. چرا من بايد روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟ موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نيست. می دانم که دوباره اين ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بيرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی يادداشت بر می دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه می روم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم. بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را می بوسم و لپم را جلو می برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نيشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. می روم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بيند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد. - آتش بس، آتش بس! ببين چه کسی هم می گويد آتشبس! دزدی اش را می کند، خون و خونريزی راه می اندازد، تازه می گويد آتش بس! با حرص می گويم: - مسعود جان بيست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد می دم بهت. فقط يه سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی؟ هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دوميش رو می خوای چه کار؟ - گفتم ناقص نباشه. قيافه اش آنقدر حق به جانب و جدّی ست که علی و سعيد را به خنده می اندازد. علی سرش توی گوشی اش است و سعيد قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به علی نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بيند می رود جلو و کتاب را می گيرد. جلد کتاب را نگاه می کند. - رمانِ چی هست؟ نه خير، امشب شب کتاب خواندن من نيست، دستم را ستون در می کنم و می گويم: - من از دست جنس شما به کی شکايت کنم؟ علی کتاب رو بده. کتاب را می گذارد روی ميز و مسعود می گويد: - سازمان ملل. - اون که خودش شريک دزده و رفيق قافله. - حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چيه؟ می روم سمت ميز کتاب را بر می دارم: - يک دانشجو که عاشق استادش، فيروزه، ميشه. خيالتون راحت شد؟ هرسه با هم می گويند: «اوه!» و تا بخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست اين سه تا. سعيد می گويد: - چشم بابا رو دور ديدی! چشمم روشن. مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گيرد و می گويد: - من مرده هر چی قصه عاشقي و تحوليام، جلد يک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم. و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته: - همين کتابا رو می خونی که نمی تونی به مصطفی جواب مثبت بدی. مصطفی هم شده چماق علی بالای سر من. - بابا تاريخيه! علی خيلی جدّی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. بايد منتظر بمانم تا خوابشان ببرد. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_یکم خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه عل
توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جايزه بخرد. همه را بسيج کرده بود تا دنبال جايزه بگرديم منتهی جنس ايرانی. الآن هر سه کارگر علی شده ايم. در هر مغازه که می گفتيم آقا جنس ايرانی داری، مثل يک موجود فضايی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کرديم در اين بازار وانفسا. چقدر تماس گرفتيم تا جواب داد و قرار است بيايد. سعيد با برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسايلی که خريديم. چهره های اين برادر های دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش هميشگی خيلی تو دل برو است. فرصت خوبی پيدا کرده ام برای اينکه سؤالاتم را بپرسم. - علی تو برای چی ازدواج کردی؟ مسعود می خندد. - تو چرا اينجوری سؤال می کنی؟ آخه کی می خوای ياد بگيری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای؟ همين خودِ بدجنست، منو مجبور کرديد و الآن گرفتار اينم که خودم اينجام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جايی می کند. مسعود تند می گويد: - اِ... برادر من تميز صحبت کن، خانواده اينجا نشسته. - نه اينکه تو خودت خيلی پاستوريزه هستی آقای خانواده! - من که مهم نيستم، اما بالاخره اين سعيد اهل هيچ حرفی نيست. من با اين حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. ولشان کنم همين طور کَل کَل می کنند. - مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهيم بزنيم ها. می دونی منظورم اينه که شما مردا نگاهتون به زن چيه؟ زاويه ديدتون به خلقت و جايگاه زن رو می خوام. علی با ريشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و می گويد: - اينکه جوابش سخت نيست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست. - يا شيخ می شود اين فقره را توضيح مفصل بر ما مرحمت کنی! مسعود ابرو بالا می اندازد و می گويد: - نه ای فرزند. ديگر اينقدر پيشرفته نيستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم ديگه. سعيد می گويد: - فکر کن اين سؤال رو نامزدت ازت بپرسه. - نامزد اينقدر پيشرفته نمی گيرم. اصلاً زن رو چه به اين حرفا. بعد هم صدايش را کلفت می کند: - ميگم زن برو چاييتو بريز! بچه رو ساکت کن! نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چايی ريزش. سنگی از کنار روفرشی بر می دارم و پرت می کنم طرفش. خم می شود و جاخالی می دهد و تند می گويد: - غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش! °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_دوم توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جاي
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد: - نه خدا وکيلی ليلا! اون جوکه هست که: زنه به شوهرش می گه خوش به حال حضرت حوا...! شوهر بيچاره ش از همه جا بی خبر می پرسه چرا؟ زنه می گه چون شوهرش آدم بود! مسعود جوّ سؤال را به هم زده است؛ اما علی حواسش هست. کمی که می گذرد می گويد: - زن و مرد شايد تو شکل خلقتی و يا نقشی که دارن با هم تفاوت هايی داشته باشن، اما جايگاهشون پيش خدا و نتيجه نهايی مقام و درجه يکسان دارن. حالا يکی نقش پدر داره، يکی نقش مادر. سعيد می گويد: - خيلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زيردست مرد نشون می دن. بعد اشاره می کند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهي صدای خنده شان می آيد. - چرا بايد اينجوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر می کنند ما پسرها بايد اون ها رو انتخاب کنيم. محلشون اگه نذاريم احساس سرخوردگی می کنند. و سری به ناراحتی تکان می دهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند: - چرا ما مردها نمی پرسيم نگاهتون به مرد چيه اما شما می پرسيد؟ من هر چی کتاب تاريخی و سيره خوندم اصلاً نديدم امامای ما تفاوت خلقتی بين زن و مرد قائل باشند. همون قدر که يه مرد جايگاه داشته، زن هم جايگاه داشته. همون قدر که يه مرد بايد درست باشه يه زن هم... اصلاً نگاه خدا يکسانه. - هيچی ديگه... اگه قبلا می گفتيم زن چايی بيار، حالا زن می گه مرد پول بده، کلفَت بگير، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه می گه برو بمير. علی می گويد: - خدا يه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدميزاد مثل همه چی که گند می زنه زده تمام اين مناسبات رو به هم ريخته. - اوهوم... کاش من يک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمی دم... چند مدت صبر کردم اگر آدم بودی يه گنجينه دارم می دم نگهش داری. علی می گويد: - چه عجب بالاخره يک حرف خوب زدی! سعيد می گويد: بحث محبت و رشد روحی هم توی زن خيلی جلوتر از مرده. مسعود می گويد: - فعلاً که خانم های محترم خودشون اينطور فکر نمی کنن. بريم يه مطب پيدا کنيم. - واا چرا؟ در جوابم می گويد: - می خوام تغيير جنسيت بدم، من طاقت اين همه تحقير رو ندارم. تازه احساس شخصيت کرده بودم، اما حالا که فهميدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشيمان گشته ام! سعيد دستش را می کشد و می گويد: - لازم نکرده تو يکی تغيير جنسيت بدی. مسعود می نشيند. - باشه چون گفتی، وگرنه تصميمم جدی بود. - تو آدم که نشدی. بعد از تغيير جنسيت هم حوا نمی شی... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_سوم سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد: - نه خدا وکيلی ليلا!
گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم بايد از زندگی محوشان کرد. کاری که دقيقاً ريحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند. برای خودم طرح و برنامه می ريزم که از اين سدّ عظيم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آينده در دلم نشسته است، برای آينده برنامه ريزی می کنم. قول دادم برايشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم. بسم الله می گويم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. ياد مصطفی می افتم که امروز بايد آمده باشد. توی اين مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و يک بار هم روضه گرفته بود. مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ايجاد کنم. هنوز متحيرم بين همه نکات مثبت و ترس هايم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، بايد درست و راست بشود. اگر هم نه که نه. اصلاً مثل رمان های خيابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هيجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوءظن ها و اشتباهات بسيار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگريم، او هم سر به خيابان بگذارد و فرت و فرت سيگار بکشد. از تصوير مصطفای پريشان سر کوچه سيگار به دست، خنده ام می گيرد که صدايی می گويد: - سلام... اين غذا که با نشاط درست بشه خوردن داره. هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گويد: - خدايی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی يا به مصطفی... عه عه! ببخشيد آقا مصطفی فکر می کردی؟ دويدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پايين می اندازم و مشغول خرد کردن خيارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها. با دسته چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد. تکيه می دهد به صندلی و زل می زند به صورتم: - باشه باشه. و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکيمان را حالا هم دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتياجشان به حضور او. ناخنکی می زند به غذايی که تمام و کمالش از محبت بر می آيد. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خريدها، پختن ها و چيدن ها، اگر از کوزه محبتی نتراويده باشد، بدون طعم و دورريختنی می شود. وحالا علی نيامده بود ناخنک بزند. می خواست پيغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد. بلدم با نگاهی تمام همّ وغمش را جابه جا کنم. علی برادر من است... هر چند که اين مدت کاری کرده که بگويم: «علی وکيل وصی مصطفی است در خانه ما.» *** از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تَخم کرده تا جواب بدهم. ريحانه با علی هم جرّ و بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر. سکوت خانه را مادر می شکند: - علی برو ريحانه رو بيار برای شام... و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نيايد برای چرايی سکوت عزيز کرده اش، اما مادر دنبالم می آيد و اين يعنی که هيچ کس مثل مادر بچه هايش را نمي شناسد. در را می بندد و من چشمم را. - بشينم؟ دستم را به نشانه بالای اتاق نشان می دهم. - اختيار داريد سرورم، تاج سرم. - ديگه زبون نريز که من نپرسم. حواسم هست. مادرها هميشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران راديو هم می گفت که يکی از گزينه های تربيتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهايی که نديد گرفته می شود تا حيای بين مادر و بچه از بين نرود. درحاليکه مادر بيشتر از آنکه به فکر خودش باشد، غصه فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثريا ديوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خيال خودمان آنقدر مواظبيم که مادر و پدر نفهمند و آبرو هميشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خيلی وقت ها ترک خطا کنيم. اما مادر اين بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشينم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 📹 چه‌کسی‌یار واقعۍامام‌زمان(عج) است؟ به‌فڪرخودتی؟؟!!! چقدر به‌فڪر امام‌زمانۍ؟؟ ✨🌿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
°بِسمِ‌رَبِ‌الحُسیݩ°💛🥀
💌 اولین شاخصہ بلوغ معنوۍ🌿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💙 』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💚』 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
🕊☁️•. زیباسٺـ یڪ‌نگاهِ‌ٺو میتوانَد مرا بہِ‌سمٺِ بهشٺ هدایٺ‌ڪُند... چہ‌زیبا دلڪنده‌ای خوشا به حالٺ 🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
پیاده روی مجازی به طرف کوی معشوق🚩🚩🚩 سلام باتوجه به اینکه راهپیمایی بزرگ اربعین امسال برگزارنخواهد شد با کلیک بر روی لینک آبی زیر به صورت مجازی درسرزمین عشق و عاشقی قرار بگیرید لازم به ذکر است که تصاویربه صورت سه بعدی بوده وبا کلیک بر روی علامت قرمز که درهرتصویرمشاهده میشود به حرکت خود ادامه داده تا وارد کربلا ونقطه ی پایانی سفرشوید. التماس دعا برای فرج أللَّہُمَ عَجِّـل لِوَلیـِّکَ الفـرج 👇 http://haram360.ir/
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
⛔️حق الناس می تونه همون اشکایی باشه که امام زمان(عج)😔 به خاطر می ریزه :) سلام ای غریب تر از جدت علی(ع)😓 ❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🕊🖤 ما‌ڪہ‌نرفتیمـ ولے‌رفتہ‌هاش‌مـیگن‌↓ وقتـے‌برسے ... دیگه‌جلو‌‌چشمات‌اینجورے‌میشـہ ! همینقـدر‌ ... (:" همینقدر... 💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_چهارم گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم
- با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی خيالی را در پيش می گيرم. - تو که اينقدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نيستی؟ اين بار بغض می کنم. مادر تکيه گاه عاطفی خوبی است. - نمی دونم... منتظر و ساکت می ماند. - می ترسم. از زندگی و آينده ای که اينقدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خيلی می ترسم. می دونم که همه زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پيچ توی آينده پيش می آد که آدم الآن اصلاً اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعيد و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنويسم. ولی يه مرد ديگه با يک فرهنگ ديگه، يک ايده و يک فکر ديگه. خيلی می رسم. - حرفت درسته ليلی جان؛ اما تمام گفت و گوها و رفت و آمدها و تحقيق ها و توسل ها برای همينه که آدم نزديک ترين به خودش رو پيدا کنه. ولی اينکه شبيه هم و يکسان باشيد خيلی دور از انتظاره. غير از اينه که دوتا خواهر و برادر که توی يک خونه هستند شبيه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غربيه. اين توقع بی جاييه. مادر دستمال کاغذي را از روی ميزم بر می دارد و می گيرد مقابلم. بر می دارم و اشکی را که نمی دانم کی سر ريز شده پاک می کنم. - ليلاجان! هر کسی عيب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسيم بر دو میشه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبير هم چاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عيب ها رو طلا کنی. طرف مقابلت هم دقيقا همين طور. اين يه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک اين وسط چيه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گويد: - بعد از ازدواج ديگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختيار خيلی از بدی هات، خلقياتت، روحياتت رو کنار می گذاری. اون هم با ميل و رغبت. اينه که پروانه می شی. آينده رو هم که هيچکس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازيش. کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد: - من نمی گم آقامصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعاً بهترين همسفر بين تمام اون هايی که ديدم ايشونه. اصرار علی هم برای همينه. علی بِهِت نگفته، اما اينا هر روز با هم تماس دارند. خيلی هم ارتباط ديداريشون زياد شده. چند باری با علی حرف زدم، تجزيه و تحليل خوبی از روحيات شما دو تا داره. کاش قالی ام رنگ ديگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذيت می کند. يادم باشد برای جهيزيه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آينده ای که از آن فرار می کنم. واقعاً اگر دوست ندارم که قدم در آينده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برايش برنامه می چيند، با دقت تنظيم می کند، کم و زياد می کند. اين برايم عجيب است. فرار رو به جلو. سياست مدارها هم گاهی تيترهايی درست می کنند که فقط از عقل چپ بشر در می آيد. فراری که من از ترس آينده مبهمم دارم، رو به آينده دارد که دلم می خواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلند می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد. دفترم را از روی ميز بر می دارم و می نويسم: زمان تو را همراه خودش می برد چه بخواهی چه نخواهی. هر چند می توانی تنظيمش کنی و اين تنظيم بسته به دست تو، به فکر تو، به تلاش توست. من مجبورم که روحيات جوانی ام را داشته باشم، اما می خواهم اين روحيات را در قالبی بريزم که زيباتر از آن نباشد. «انسان مجبورِ مختار است که بايد تلاش کند در فصل بهار و زمين حاصل خيز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کويری می شود پر از برهوت. با روز های سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و بر باد می رود. خدايا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزينم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بياورد. مرا دوست خود بدار و دريابم.» °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_پنجم - با علی سر مصطفی بحث کرديد؟ - آقا مصطفی. مادر خنده شيرينی می کند و من بی
دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش را جمع و جور می کند و با خودکارش زير نوشته ام می نويسد: - آمين؛ و خدايا تو خودت می دانی اين خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختيار خودش دارد همراه نازنينی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکند. ای خدا، من با اجازه تو به مصطفی می گويم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل اين خواهر من کمک کن تا اين بنده خوبت را اينقدر سر ندواند. دوباره آمين. چنان سريع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده و خوانده و نوشته است. نگاه به ساعت می کنم. يک ربع به چهار است. صدای فريادم در خانه می پيچد می دوم سمت آشپزخانه تا مادر را پيدا کنم و علی را منصرف؛ اما نيست. هيچکس نيست. گوشی را بر می دارم. شماره مادر را می گيرم. وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته. دستپاچه شماره علی را می گيرم، جواب نمی دهد. مستأصل می نشينم. پنج دقيقه مانده به چهار؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوّش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام. آنقدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پايين می رود. چرا اينطور شده ام؛ قرارم با عقلم اين نبود. تلفن دوباره قطع می شود؛ يعنی تعريف های علی و پدر، صحبت هايم، فکر هايم، جواب هايش باعث شده که نسبت به او حسی پيدا کنم. بار سوم است که زنگ می زند. دستم کمی می لرزد. تقصير قلبم است. وصل می کنم. صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوالپرسی، مرا به خود می آورد. دست و پايم را جمع می کنم و روی ميز می نشينم. فکرم را آزاد می کنم و می گويم: - رسیدن به خير. - سلامت باشيد. انشاالله پدر به سلامت برگردند و البته همه بر و بچه های جنگ سالم باشند. دلم می خواهد ببينم چگونه مديريت می کند اين همه جوان و نوجوانی را که به اردو می برد. با آن ها هم همينطور آرام و مهربان است يا... حسودی ام می شود. گاهی انسان حسّ دنيا خواهی اش را ترجيح می دهد به همه انسانيت. فقط خودش را می بيند و آسايشش را. اما جوانی که از چند روز تعطيلی و يا حقش می گذرد تا صرف ديگران کند، حتماً آرمان بلندی دارد. حس می کنم هر قدر من خودخواهانه فکر می کنم، مصطفی آزادانه زندگی می کند. از همه قيد و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است. وقتی دو سه بار صدايم می کند، می فهمم که چند لحظه ای نبوده ام. - بد موقع زنگ زدم، حالتون خوبه؟ دست و پايم را آزاد می کنم و سرم را بالا می گيرم تا نفسی بکشم. - خوبم، ببخشيد، چند لحظه ای حواسم پرت شد. ساکت است. حتماً منتظر است که من سؤالاتم را بپرسم، همه چيز يادم رفته جز خودخواهی هايم. - راستش سؤال خاصی ندارم. فقط در مورد درس و کار و آينده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بوديد. حالا که فکر می کنم می بينم همون جوابا کافی بود علی يه کم عجله کرد، يعنی اينکه... پوقی می کنم. با ته خنده می گويد: - متوجه شدم که اين تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده. من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم. هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم. لبخندم کش می آيد. لبم را گاز می گيرم و چشمم را می بندم. ادامه می دهد: - اما اگه حرفی باشد، هر وقت... در خدمتم. شماره که داريد؟ شماره را هر بار که زنگ زده بود يا پيام داده بود، به کل پاک کرده بودم. يک جور کار روانی روی خودم برای اينکه درگيرش نشوم، اما نمی دانستم اجبار زمان و شرايط، ناخودآگاه کار خودش را می کند. پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشويد و آرامم کند. کاش آبی پيدا کنم تا فکر و روحم را بشويم. يک فرچه بخرم تمام زوايای اين مغز درب و داغان را با فرچه پاک کنم. حتماً تا حالا پر از گل و لای و خيالات و اوهام و افکار غلطم شده است که اينقدر تاريکم. از حمام که بيرون می آيم، در حياط باز می شود. همان طور که روسری را دور موهايم می پيچم نگاهم مات در می ماند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_ششم دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش
فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در آغوش خسته اش پناه می گيرم و پدر با روسری موهايم را می پوشاند و می گويد: - سرما می خوری عزيز دلم! می بوسمش، صورتش را، پيشانی اش را، دستانش را و گريه می کنم. سی روزی شد که رفته بود. همانطور که شماره مادر را می گيرم، زير کتری را روشن می کنم. حواسم نيست که گوشی اش را جا گذاشته است. در يخچال را باز می کنم و ميوه در می آورم و شماره علی را می گيرم. جواب که می دهد فقط با خوشحالی خبر را می دهم. صبر نمی کنم حرفی بزند. ميوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره علی را می گيرم. با خنده می گويد: - مامان پيش منه. داريم می آييم. بشقاب ميوه را مقابل پدر می گذارم. دست و رويش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پير شده. دارد تمام می شود. دوباره می بوسمش. شماره مسعود را می گيرم. وقتی بر می دارد، صدای سعيد را می شنوم که می گويد: - بياييم برای بله برون؟ با تندی می گويم: - سلامت کو؟ پسره بيادب! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که ديگه نمی دم. فرياد شادی اش را می شنوم. پدر گوشی را می گيرد و با دو پسرش گرم صحبت می شوند. البته اگر مسعود بگذارد سعيد حرفی بزند. ميوه پوست می کنم و در بشقاب پدر می چينم. پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من. بلند می شوم و برايش چای سيب و هل دم می کنم. صداي درِ خانه می آيد. پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی و ريحانه در را باز می کند و داخل می شود. لحظه زيبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم. دلم می خواهد مثل مادر، عاشق پدر بشوم. پدر چندين بار سر مادر را می بوسد. نگاه هايشان به حدی قشنگ و پر حرف است که... آخرش يک روز رمان اين دو تا را می نويسم. علی خم می شود و دست پدر را می بوسد. می روم سمت آشپزخانه، مثلاً بايد با علی قهر باشم، اگر که بگذارد. می آيد پيشم و مشغول کمک کردن می شود، بدون اينکه به روی خودش بياورد. وقتی سينی را بر می دارم، يک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد. بعد روسريم را می کشد روی صورتم و می گويد: - موهاتو خشک کن سرما نخوری، فردا شب بله برونه خوب نيست مريض باشی. شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم. چای را تعارف می کنم. ريحانه در گوشم می گويد: - زنگ زد؟ الآن جوابت چيه؟ - زنگ زد اما من جوابی ندادم، علی از خودش حرف درآورده. پدر تعريف شرايط را می کند. - از هفتاد و دو ملت ريختن توی سوريه و دارند می کشند و آواره می کنند. از فرانسوی و آلمانی و انگليسی بگير تا عربستانی و... همه شون هم يه پا قاتلن و جانی. اصلاً يه ذره انسانيت، هيچ، هيچ. يه اوضاع غريبی راه افتاده. مردها رو می کشن، زن ها رو می برن و می فروشن. صدای اذان که بلند می شود، بی اختيار اشک توی چشمانم حلقه می زند؛ يعنی آينده يک ميليارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نيستند و به دست حکّام ظالم و آمريکايی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چيست؟ همانطور که وضو می گيرم فکر می کنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زياد دشمنان شان. بعد از نماز سر از سجده بلند می کنم و از خدا می خواهم خودش صلاح مرا تعيين کند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3