eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
••• ‏چـرا آمریکا به ایران حملہ نمیکنه تا از دست جمهورےاسلامی نجاتمون بده؟ همونجوری‌ڪه‌مردم‌عراق‌لیبۍوافغانستان‌رو‌نجات‌داد و الان این سه ڪشور فوق پیشرفته هستند! فقط یه ڪوچولو جنگ داخلۍ، تجاوز، فرزند نامشروع، نابودۍ زیرساخت، حمله ناتو و تجزیه براشون اتفاق افتاده ڪه طبیعیه! 🤨 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
حال‌روزالانمون‌یڪ ڪم‌داره،تادنبال‌ بگرده به‌مرحله‌ای‌رسیدم‌ڪه ... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
واسه‌من‌حاج‌کمال‌پیداکنید😄بشدت‌به‌حاج‌کمال‌ماجرای‌نیم‌روزتواین‌احوالاتم‌نیازدارم‌تا‌یه‌تشربهم‌بزنه‌و‌حساب‌کاروبده‌دستم🙃 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_نهم اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شک
آن سر دنيا، مبينا و حميد خوشحالی می کنند. اين سر دنيا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی درآوردند، ديوانه ام کرده اند. دنيا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند! قرار است امشب بيايند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند. مبينا قول می گيرد که با ارتباط اينترنتی در مجلس حاضر باشد و سعيد مسئولش است. دلشوره دارد می کشدم. سه پسر، مثل سه دختر کمک مادر می کنند؛ از شستن حياط گرفته و جارو و شيشه پاک کردن و خريد. دلشوره تبديل می شود به حالت تهوع و افت فشار. تقصير بی اشتهايی دو سه روزه ام است. ريحانه پرستارم می شود. علی هم مدام از فرصت حُسن استفاده ميکند و می آيد توی اتاق به بهانه سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود. اصلاً هم مراعات نمی کند که خانواده اينجا زندگی می کند. وقتی اعتراض می کنم، می گويد: - تو مريضی انقدر حرف نزن. مسعود عينک دودی به چشم مدام در خانه راه می رود. به در و ديوار می خورد. می گويد: کلاس کار است. اگر همين اولش جوجه رو دم حجله نکشيد ديگر اميدی نيست. زنگ در که به صدا در می آيد، مسعود با همان عينک می رود سمت در. سعيد يک پس کله ای می زند و عينک را می گيرد. به اتاقم پناه می برم. صدای خنده همه بلند می شود. مادر، روسری و چادر رنگی نویی می دهد و ريحانه می گويد: - امشب رنگت کرم است. شيری خوشگل پاشو بيا. پنجره را باز می کنم و چند نفس عميق می کشم، فايده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم. مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادربزرگش هم آمده و دو خواهرش. خيلی حواسم به حرف هايشان نيست. البته لبخندی گوشه لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه نقاشی فرانسوی را فهميدم. مواقع هيچی و پوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گويد: - ليلاجان! می فرمايند هر چی که شما مهريه بگی همان. تازه يادم می آيد که مهريه هم هست. حالا چه بگويم. تجارت که نمی خواهم راه بيندازم. دختر هم که خريد و فروش نمی شود. يک قراردادی برای عزت مندی است و عزت من که پول و ملک نيست. همه ساکت اند چرا؟ اين را از دستی که به پهلويم می خورد می فهمم. ريحانه است. - همون چهارده سکه. صدايم اينقدر يواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گويد. مردها هم صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی يک حج عمره و يک کربلا هم تقبل می کند و می گويد: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتيد ما هم توقع داريم قبول کنيد در جهيزيه سهمی داشته باشيم. بقيه اش ديگر به من ربطی ندارد. فقط ريحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد. از شيطنت های مسعود و پچ پچ های علی و مصطفی و اينکه نمی دانم چه می شود همه متفق القول می شوند تا نيمه شعبان، يعنی دوازده روز ديگر جشن عقد بگيريم؛ و پدربزرگ من که می گويد: - اگر امشب يک صيغه محرميت بخوانند تا توی اين دوازده روز برای رفت و آمد و خريد و آزمايش فردا راحت باشند خيلی خوب است. دارم از تب می سوزم. ديگر طاقت نمی آورم. آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم. علی دنبالم می آيد. پنجره باز را می بندد و می گويد: - سرما می خوری. حالت خوبه؟ علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی؛ مهربان و همدل. - ليلی جان، پدر بايد دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همينه. صيغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز ديگه که عقد باشه. بالاخره که بايد اين چند روز رو بريد برای خريد و کارها. محرم باشی بهتره يا نامحرم؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری. باشه؟ ريحانه با يک ليوان شربت می آيد. مثل هميشه بوی گلابش آرامم می کند. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_دهم آن سر دنيا، مبينا و حميد خوشحالی می کنند. اين سر دنيا سه برادر که از بس دس
بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد با هم صحبتی داشته باشند. درجا کنار گوش مادر می گويم: - اگه يک بار ديگه اين حرف زده بشه من جيغ می زنم. مادر لبش را گاز می گيرد و هيچ نمی گويد. پدر صدايم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بينم؛ يعنی حتی فرصت يک جيغ هم نمی دهند. پدر جلو می آيد، علی هم. از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر را چطور راضی کنم از خير اين ملاقات بگذرد. علی می گويد: - اتاق ما به هم ريخته است. مسعود که نفهميدم کی آمده بود جلو، می گويد: - اِ چرا آبرو می بری برادر من. خودش مگه اتاق نداره؟ بره اون جا. پدر می گويد: - اتاقتون که تميز بود. علی می گويد: - بود تا اين دو تا نيامده بودن. الآن بايد با چشم مسلح جای پا پيدا کنی و راه بری. مسعود می گويد: - اِ دوباره بد حرف زد! وقتی دو تا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟ - حتما جوراب و زير شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماری تونه؟ خنده ام می گيرد؛ مثلا من محور بحثم. می خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً اينجا من مطرح نيستم. پدر نمی ايستد که حرفی بزنم. در اتاقم را باز می کند و منتظر من و مصطفی می شود. چی فکر می کردم چه شد. يک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنيدم که می گفت: می خواهی بدانی خدا هست يا نه، از اين بفهم که تو تدبير ميکنی حسابی و مفصل، او با تقديرش تدبيرهايت را به هم می زند. پدر که در را به هم می زند، يادم می آيد اين جمله اميرالمؤمنين(ع) بود و من در صحنه تقدير الهی، خلاف علاقه تدبيری ام مقابل مصطفی ايستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما؟ سرم را پايين می اندازم و می گويم: - خوبم. الحمدلله. نگاهی به ميزم می کند و تابلو و هديه هايش را می بيند. کنار ميز می ايستد و می گويد: - می گم تا ده بشماريم، مأمور معذور می آيد. حرفش تمام نشده در می زنند و سر علی داخل می شود. خنده مصطفی و من چشمان علی را گرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب را که می بيند بلندتر می خندد. علی با حيرت نگاهم می کند. جوابی که از من نمی گيرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگيرد. - قضيه چيه؟ خدا خيرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی. مصطفی به زور پارچ و ليوان را از دست علی می کشد و می گويد: - برو کم اذيت کن. - نکنه به من می خنديد؟ - مگه از جونمون سير شديم. علی می رود، مصطفی می نشيند روی زمين. به فاصله عرض يک فرش دوازده متری می نشينم مقابلش. آزاد شده است در کلام و نگاه، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازير کرده است. - روسری را پسنديديد؟ نگاهم می رود تا روسری روی ميز. - رنگش خيلی شاده، زحمت کشيديد. - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بينم براتون بخرم؛ اما خُب معذوريت چند وجهی داشتم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_یازدهم بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد ب
هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپرسم؟ نمی پرسم. تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دونفره مان است. بعد از رفتن شان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم. به ثانيه نکشيده که می آيند؛ يعنی اين سه تمام انرژی شان را نگه داشته اند برای اذيت من. هرچه بلدند می خوانند و دست می زنند. اين بساط دوازده روز می خواهد ادامه پيدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند و اميدوارم که بروند. مادر دسته گل نرگس و مريم شان را می آورد توی اتاقم و روی ميز می گذارد. مسعود جعبه شيريني که آورده اند را باز می کند و پدر چايی به دست به جمع پسرهايش می پيوندد. متحير نگاهشان می کنم؛ حالا می فهمم اينها به پدرشان رفته اند. ريحانه می گويد: انگشتر نشانت کو؟ انگشتر نشانم کو؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چيست و نشان يعنی چه؟ به ساعتی تغيير هويت داده ام. دستانم را بالا می آورم و نشان ريحانه می دهم. شوخی ها و حرف و حديث ها و تحليل ها که تمام می شود؛ علی می رود ريحانه را برساند؛ اما سعيد و مسعود می مانند. گوشی ام را بر می دارم که ببينم از غروب آفتاب تا اين موقع در چه حالی است. سه تا پيام. بی هيچ پيش فکری بازش می کنم. مصطفی است. سه پيام ظرف همين يک ساعتی که رفته اند. نگاه ساعت می کنم يک نيمه شب است. سعيد غر می زند. - خاموش کن. نورش اذيت می کنه. نور صفحه را کم می کنم تا پيام ها را بخوانم: - سلام بانوی من. اگر باورم داری می گويم دلتنگت شده ام. قلبم ضربانش بالا می رود. - ممنون که پذيرفتی همراه ادامه زندگيم باشی. تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است. - کشيده جذبه چشمانت، مرا به خلوت بيداران. اگر توانستيد از دست سه برادر رهايی پيدا کنيد، حال و حولی داشتيد، بدانيد منتظر پيامتان هستم. می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم. هر دو بيدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعيد هم دارد تايپ می کند. آن وقت به نور گوشی من گير می دهند. می نويسم: - «تشکر بابت محبت ها. اميدوارم به آينده.» خشک تر از اين جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشيمان می شوم. بلند می شوم و می روم سمت آشپزخانه. اينجا خلوت تر است. پيام می آيد: « زنده ايد؟ گفتم شايد بايد بيايم نجات تان بدهم.» آره جان خودش! عامل همه دردسرهايم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند. پيام می آيد:« خوابيدند؟ علی رسيد؟» زود از آشپزخانه می روم بيرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گيرم. - اِ چرا بيداری؟ صبح زود بايد بلند بشی. - با اين دو تا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟ می آيد و با قلدری خودش هر دو تا را می برد. می ماند مصطفی که پيام می دهد: - «بخواب خانمم. فردا اذيت می شی. خواهشاً مراقب خودت نيستی، مراقب بانوی من باش.» *** شب شيرين که تمام شود، لحظه های خيالاتی است که برای خنثا کردن اين شيرينی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم بايد همه چيز را با نگاهی نوانديشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. هميشه تغيير کردن و متفاوت شدن برايم ترس داشته است. يکی از اساتيد می گفت: عمر کوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مديريت کن، نه اين که ديگران تو را مديريت کنند. اگر می خواهی متفاوت از ديگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه ديگران را برای خودت تابلو نکن. تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فايده نداشت. حالا با اين حال زار و نزار بايد آزمايش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقيقة ديگر بايد بروم. اين فشار خواب، ديشب که تشنه اش بودم کجا بود؟ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_دوازدهم هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم. صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود. _چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم. لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت: - من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر... متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم: - سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است. دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم: - سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم. از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است. - بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون! خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد. - مهمون داشتيد؟ تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم. - آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون. با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم: - پشت دريد؟ - پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد. اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم. هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم: - ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده. می روم سمتش و سينی را می گيرم. - اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم. علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند: - معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون. فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده. - يعنی چی؟ اين را می گويم و پدر می گويد: - من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟ سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_سیزدهم دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی
- زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است. مصطفی اين را می گويد. توی ماشين هستيم برای خريدن حلقه. حرفش را برای خودم تصوير می کنم خوشم می آيد از تعبيرش؛ اما منتظرم منظورش را بگويد. - قوس و قزح دلربايی داره. بين فضای آفتابی و بارانی محشری است. می گويم: - اما همه رنگ های زندگی مثل رنگين کمان روشن نيست. بعضی وقت ها رنگ تيره هم داره. دنده عوض می کند و آرام زمزمه می کند: - اما وسعت رنگين کمان را داره. از اين سر دنيا تا آن سر دنيا کشيده می شه. هرکسی می تونه قلم مو برداره و بالا پايين رنگ ها رنگ مورد علاقه خودش رو بزنه. از وسعتش استفاده کنه. دليلی نداره که در فضای کوچکی، خودش رو مجبور و محصور کنه و بعد هم غصه بخوره. با انگشتر عقيقم بازی می کنم. عجله ای برای رسيدن ندارد. آهسته می راند. می دانم که اين بحث را شروع کرده تا مرا به حرف بکشد، اما نمی توانم بفهمم دقيقاً منظورش چيست. - خيلی وقت ها می شه يکی قلم مو دست می گيره و بالا و پايين رنگين کمون زندگی رو رنگی می زنه که خودش می خواد. تو هم مجبور می شی تحمل کنی. موتوری مقابلمان است که از فرصت خلوتی خيابان استفاده می کند و با اينکه دو ترکه سوارند، تک چرخ می زند. هينی می کشم و دستانم را مقابل دهانم می گيرم. مصطفی سرعت کم ماشين را کمتر می کند و می گويد: - ای جان! جوونيه و همين کيف و حالش. با صدايی خفه همانطور که نگران نگاهشان می کنم، می گويم: - اين عين بی عقليه. مگه مجبورن اينطوری جوونی کنن؟ مصطفی توی تيم من نيست. راحت نگاهشان می کند و راحت می گويد: - هر وقت کسی اجباری رنگی به رنگين کمانت اضافه کرد، منفعل نگاهش نکن، يک تدبيری به خرج بده تا قوس و قزحش رو، جای اون رو، ميزان رنگش رو و ترکيب بالا و پايينش رو خودت انتخاب کنی. منظورم اينه که در عين هر اجباری يک زاويه هايی اختياری هم بازه. بستگی به خود آدم داره. موتور راست می شود روی دوچرخ. نفس راحتی می کشم. مصطفی دنده عوض می کند و سرعت می گيرد و از موتور جلو می زند. هم زمان برايشان چند بوق تشويقی می زند. دو جوان خوششان آمده، خودشان را می رسانند به ماشين و يکی شان می گويد: - نوکرتيم. مصطفی می خندد: - آقايی. چرا اين کفه؟ - وارديم، بی خيال. اين مدل مصطفی را تصور نمی کردم. چه لوطی هم حرف می زند. سرعت را کمتر کرده تا حرفش را بزند می گويد: - بی خيالی رو عشقه، اما جوونی هم حيفه. جوان راننده اخم می کند و پشت سری اش با تلخندی می گويد: - اين کاره ای داداش يا نه؟ دستان مصطفی ستون می شود به بالای در و می گويد: - موتور پرشی باشه آره، با اينا حال نمی کنم. جوان دستانش را مشت می کند و يکه ای بلند برای مصطفی می کشد که همه می خنديم. مصطفی آدرس جايی را می دهد برای اين کارهای به قول خودش پرشور جوانی و توصيه کلاه کاسکت. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_چهاردهم - زندگی يک رنگ نيست. رنگين کمان است. چهارگوش هم نيست. دايره است. مصطفی
ديگر رسيده ايم. قبل از پياده شدن می گويد: - حواسم باشد بحث رنگين کمان مان نصفه نماند. قبل از پياده شدنم می گويم: - اما من همه رنگ هايش را دوست ندارم. نمی دانم می شنود يا نه. دنبال حلقه آمده ايم و نمی خواهم که حلقه بشود اسباب زحمتم. وقتی حلقه کوچک و ظريفی انتخاب می کنم، رد می کند، بايد توجيهش کنم؛ صبورانه ايستاده تا نظرم عوض شود. مغازه های بعدی حلقه ظريف و طلايی رنگی به دلم می نشيند؛ اما قبل از اينکه نشانش بدهم می گويم: - می دونيد عيب حلقه های بزرگ چيه؟ تيزتر از آن است که ترفندم را نفهمد. با لبخند می گويد: - کدوم رو انتخاب کرديد؟ تمام مقدمه هايی را که توی ذهنم چيده ام حذف می کنم و رک می گويم: - راستش من دوست دارم حلقه ام هميشه دستم باشه. حلقه های سنگين و بزرگ خيلی ها رو ديدم، حلقه شون رو گاهی دست نمی کنند چون کلافه شون می کنه. خُب چه کاريه، اين هم قشنگه، هم ظريف. حلقه تکی که توی جا انگشتری جلوه نمايی می کند را نشان می دهم. طلا فروش می آورد. سبک است و شيک. مصطفی حرفی نمی زند و می گذارد به دل خودم. سرويس هم همانجا بر می داريم. - تمام معادله های معمول رو به هم می زنيد. سرويس پر از توپ های کوچک فيروزه ای است. رنگ آبی و طلايی جلوه قشنگی پيدا کرده است. می گويم: - معادله ها رو آدم ها خودشون می نويسن و بعد هم به جامعه تحميل می کنن. مهم اينه که آدم خودش مجهول معادله قرار نگيره. درِ ماشين را برايم باز می کند. وقتی می نشينم دستش را بالای سقف می گذارد و خم می شود. بعد از مکث کوتاهی می گويد: - من شيفته همين معادله نويسی تون هستم. ولی جداً بانو من مجهول ايکس هستم يا ايگرگ؟ منتظر است تا جواب بدهم. نگام را می دزدم و می گويم: - شما چند مجهولی هستيد. نگاه عميقی می کند که باعث می شود سرم را پايين بيندازم. قد راست می کند و در را می بندد. پيش خودم فکر می کنم که همه انسان ها هم معلوماند، هم مجهول. می شود با معلومات به راحتی حل مجهول کرد. فقط متحيرم از جنگ و دعواهايی که کار راحت را سخت می کند. مصطفی سوار نمی شود و من رد قدم هايش را می گيرم که بر می گردد سمت طلا فروشی و بعد از مدتی دوباره با پاکتی در دست از مغازه بيرون می آيد. سوار که می شود، پاکت را می گذارد روی چادرم و می گويد: - ببينيد همين بود يا نه؟ اول پاکت حلقه و سرويس را باز می کنم هر دوتايش هست. پاکت بعدی را باز ميکنم و جعبه کوچکی را در می آورم. ساکتم و دوست دارم اجازه بدهم ذهنم هرچه می خواهد حدس بزند؛ اما او هم ساکت مانده که اين کار مصطفی يعنی چه؟ بر می گردم و نگاهش می کنم. چشم از خيابان بر می دارد و نگاه و لبخندی که چرا بازش نمی کنيد؟ جعبه را باز می کنم. دستبندی که نگين های فيروزه دارد. از کجا مکث چند ثانيه ای مرا روی ويترين ديده بود؟ می گويد: - رنگ فيروزه ای رنگين کمان را که دوست داريد؟ بقيه اش مهم نيست. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
4_6043963027873597523.mp3
1.72M
••• 🔰 عادی شدن غیبت امام زمان...⁉️🔰 👈عجب‌دردیست؛ بےدردۍ؛ ڪه به جانمان‌افتاده است...😔 ⁦🎙️⁩ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️🌱 وقتی‌بی‌تابی‌ من را می‌دید، مۍگفت:بسیار خب!شهادت لیاقت‌مۍخواهد،پس‌خودت را ناراحت‌نڪن.سرش‌را،خم می‌ڪردومی،گفت:اصلاً با‌هم شهیدمۍشویم و می‌خندید. من‌خیلی‌به امیر‌وابسته بودم وهمیشه‌ازاین‌دوری‌ڪه،شرایط ڪارش‌ایجاب‌می‌ڪرد،ناراحت‌ بودم.حتی‌زمانی‌ڪه‌داخل‌خاڪ‌ خودمان‌به مأموریت‌می‌رفت امڪان‌نداشت‌دو ساعت‌از هم‌ بی‌خبر باشیم.همیشه‌یا زنگ مۍزد یا پیام‌می‌دادڪه‌حالش خوب است و نگرانش نباشم. 🌿 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
💚۰۰{ وخداےڪه‌راه‌اربعین‌راخلق‌ڪرد؛بہ‌نامش }۰۰💚
💌 #پیام_معنوی امسال میتوانیم تمام نورانیت پیاده‌روی اربعین را بدست آوریم! °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
حیفِ‌نوڪرنیستـــ‌بامرگ‌طبیعےجان‌دهد هیچ‌مرگےجزشهادتـــ‌نیست‌شأن‌نوکرتــــ ✌️🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
- حاج‌حسین‌یکتا:🌱 بچه‌ها‌به‌خودتون‌سخت‌بگیرید . . ! که اون دنیا بهتون سخت نگیرن ، به خودتون سخت بگیرید که خدا راحت بگیره💔 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
aviny-2.mp3
296K
[ ] 👤 : [ ] 📼‌ : [ شـھادٺ از منظر شھـيدآوینـے ] 🦋🌱 • . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⌈🖤☁️🕊⌋ جنون‌یعنے ڪسےڪه↓ درشہرخودسِیرمیڪند ؛ امادݪش‌درڪوچہ‌هاۍمشہداست(:"💔 -اۍرعوفِ‌دݪ‌ها- 🌿:) °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•🌿💛• استاد‌پناهیان میگفت: دنیا محلِ داد و ستد است! یعنی در ازای داشتنِ یک‌چیز باید از یک‌ چیز دیگرت بگذری...! این روزها، مدام این سوال تو ذهنم مرور می‌شه...! حُـسین‌‌(؏)جان... در ازاۍ داشتنِ کدام آرزو یا خواسته‌یِ دنیائی‌مان، اربعین کربلایت را دادیم... :)💔 آھ حسین(؏)... ...🥺 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⭕️ طوفان توییتری بین المللی اربعین حسینی ◾️از زیارت جا مانده ایم اما همه با هم، امسال اربعین طوفان به پا میکنیم... 🔸موج اول👇 📆 چهارشنبه ۱۶ مهرماه ۱۳۹۹ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ الی ۲۴:۰۰ 🔹موج دوم👇 📅 پنجشنبه ۱۷ مهرماه ۱۳۹۹ 🕰 ساعت ۱۰:۰۰ (صبح) الی ۱۲:۰۰ (ظهر) 👈 از همین الان توییت هایتان را به زبان‌های پرکاربرد جهان، با هشتگ زیر آماده کنید:👇 #⃣ 1⃣ معرفی امام حسین علیه‌السلام به جهانیان 2⃣ معرفی اجتماع بزرگ اربعین و تمامی اتفاقات انسان دوستانه‌ای که در این اجتماع بزرگ می‌افتد. 3⃣ انتشار عکس‌ها و فیلم‌ها، خاطرات و دریافت های جذاب خود از اجتماع اربعین که برای مخاطب‌ خارجی هم جذاب است. 4️⃣ معرفی شیعه و تفکر انقلابی ⚫️ امام مهدی (عج) هنگام ظهور خود را با جدشان امام حسین (ع) معرفی میکند و تلاش برای معرفی امام حسین علیه السلام، تلاش برای زمینه سازی ظهور است. ⚫️ 🔴