eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستاے مہربون و همیشہ همراه سلام یہ سرباز وطنے حین ماموریت آسیب دیدن و حالشون خوب نیست میشہ نفرے یہ حدیث ڪسا براشون بخونید؟ اگر میخونید لطفا اعلام ڪنید💔 @reyhaneh_ye_man
『🖤🥀』 ڪریم‌ڪارے‌به‌جزجودوڪرم‌نداره آقام‌تو‌مدینه‌است‌ولےحرم‌نداره💔 ″شهادت‌پیامبر(ص)وامام‌حسن‌(ع) تسلیت‌باد🏴″ 💔🌿
السلام عليك یا حسن بن علی ✋🏻🖤
💌 | محبت مثل آب ضروری است °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
♥️ •☁️💚• ازش‌پرسیدم‌مسلمونے؟! گفت: نھ! گفتم: پس‌چراعڪس‌امام‌‌خامنه‌ای‌رولباستہ؟! گفت: این‌تصویرِرهبرےهست‌ڪه‌‌یک‌تنه‌جلوی‌ظلم‌وظالم ایستاده.. :) °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
والله✋ والله✋ والله✋ از مهم ترین شئون عاقبت بخیری....👆😍 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🕊✨ اگر دو چیز را رعایت کنے خدا شہادت را نصیبت میڪند... ¹•پرتـلاش باش ²•مخلص باش این دو را درست انجام بدی خداهم شہادت را نصیبت میڪند.✌️🏻🌱 ◍شهیدحسن‌باقرۍ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترِ بدرالدجۍ امشب سه‌ جا دارد عزا...🥀 گاهۍ میگوید پدر گاهۍ حسن گاهۍ رضا...💔 👌🏻 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••• °• حسنــم غــریب است...! ▪️شیخ احمد ڪافى(ره) مے فرمـــود : يكى از منبــرى هاى مهم تهران مرحوم شيخ على اكبر تــــرك بود خيلى منبری خوبى بود.او دو خوبى داشت يكى آدم رشيـــدی بود ، دوم آدم متــــدينى بود. °• ايام عراق مى آمد فاطميـه اول را كربلا منبر مى رفت فاطميه دوم نجف، من از ‍ شنيدم . مرحوم حاج شيخ على اكبـر تبريـــزى مى گفت: من جــوان بودم تبريز منبــــر مى رفتم. ماه رمضــان تا شب بيست و هفتـم ماه پيـــش نيآمد که مــن یک شب نـامى از آقـا امـــام (ع) ببريم غرضى هم نداشتم زمينه حــــرف جور نشد ، گفت همـــــان شب بيست و هفتم میخوانیم، رفتم خانه خوابيدم . °• در عالم رؤيــــــا مشرف شدم محضـر مقدس بى‌بى (س) سلام كـردم حضرت كِــدرانه جوابم داد. گفتم بى بى جان ،من از آن نوكـرهاى بى ادب نيستم اسائه ادبـى خيـال نمیکنم از من سر زده باشـــد كه از من نــاراحت شده باشيد ! چـرا اين طــــــور جـواب مرا مى دهيد؟ حضرت فرمود: حاج شيخ مگــر پســر من نيست؟ فهميدم كار از كجا آب خورده ، چرا يـادى از حسنـم نمى كنى؟ غریب است ، مظلـوم است... •❥•●▪️●•❥• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا 🖤 ✋🏻
💌 #پیام_معنوی | مسیر سنگلاخ پیروزی حق بر باطل °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے بی تو میمیرم آقا🥺 یه فقیرم آقا🥀 که تو حج فقرایی🌿 #شهادت‌امام‌رضا(ع)💔 #حامد‌زمانی🎤 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
‼️ +دلم میخواد شهید شم اما... -اما چے؟ +میگم وقتے سَرِ یکے رو میبُرن درد دارھ؟ -میدونے رفیق... ما هنوز شهادتے بے درد میطلبیم! اما غافل از اینکہ شهادت رو جز بہ اهل درد نمیدن... :) ♥️✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هوا خراسانی ست...💙🖤 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂✨ | •نِشوݩ‌ بھ ایڹ نِشـونہ🌿 •صـداےِ نَقارھ خونہ📣 •مَنو بہ تو میࢪسـونہ💞 •بِبیݩ دِلَم خـونہ💔 ✅ نشر=صدقہ‌جاریھ💫❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
پخش زنده از تمام نقاط حرم مطهر امام رضا علیه السلام ❤️ گنبد و بارگاه 🕌 b2n.ir/716010?eitaafly ❤️ ضریح مطهر🕌 b2n.ir/780435?eitaafly ❤️ صحن انقلاب🕌 b2n.ir/840352?eitaafly ❤️ صحن جامع رضوی🕌 b2n.ir/941603?eitaafly ❤️ صحن آزادی🕌 b2n.ir/024062?eitaafly ❤️ صحن گوهرشاد🕌 b2n.ir/460076?eitaafly https://eitaa.com/joinchat/2389508115C3536bb5e3c
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گيرد. عکس علی است بالای کوه. می گويد: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گويد: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گويم: - علی تو داداش منی يا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گويد: - اِ اِ هنوز هيچی نشده مفتّش شدی؟ مصطفی بلند می گويد: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. عی می گويد: - اِ؟ روی بلندگوئه؟ هيچی ديگه می خواستم ببينم زنده ای که می بينم حالا که با هم کنار اومديد. من برم کنار ديگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گيرد و می گذارد کنار گوشش و می گويد: - علی تو الآن حافظ صلحی يا قاتل خوشی؟ بلندگو نيست راحت باش. چه می گويد علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد: - باشه. به هم می رسيم. درست صحبت کن. علی ميکشمت. ساقدوش خائن. و خنده ای که بند نمی آيد. کلا چيزی دستگيرم نمی شود از حرف هايشان. صحبتشان که تمام می شود می گويد: - بايد برادران زنم را عوض کنم. - هنوز هيچی نشده؟ - ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای عليه من صادر کرده ن. برادر يعنی همين علی و سعيد و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دايی ام تغيير مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. اين حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند. - البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم. می ايستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد ليستی در می آورد که: - حالا بريم سراغ کدامشون؟ سرم را می چرخانم به سمتش: - کدام چی؟ ليست را نشانم می دهد و می گويد: - کدام يک از اين گزينه ها. ورقه را تا می زنم و می گويم: - ليست رو مادر دادن؟ - مادر و خواهرای بزرگوار و عمه و خاله. ديشب توی خانه ما بحث داغ خريد بود. اين را پنج به علاوه يک نوشته! لازم الِاجراس. می خندم. همه کارهای جدّی را با شيرينی و لطايف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخريم و برای رو کم کنی پنج به علاوه یک بقيه موارد را بررسی می کنيم. ساعت مرا که می خرد زير بار خريد ساعت برای خودش نمی رود به استناد اينکه نياز ندارد. اصرار بی فايده است. کمی به ساعتی به برايش پسنديده ام خيره می شوم. - اين ساعت رو می بينيد؟ و با انگشت نشانش می دهم. سر خم می کند و می گويد: - نقره ای صفحه سفيد را می گيد؟ خيلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گويم: - خُب راستش دوست داشتم اين ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، يادی. ابرويی بالا می اندازد و می گويد اگر رفع دلتنگی با يک ساعت امکان پذيره حاضرم کارگر همين مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خويش مثل مسعود است. استدلال هايش به علی رفته. آرامش سعيد را القاء می کند. اين ها را امروز و ديروز فهميدم تا رفع بقيه مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راهی می شويم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند يک دل سير بخوابم! از صدای مادر بيدار می شوم. چشم باز می کنم و نيم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بينم. پاهايم را جمع می کنم و نيم خيز می شوم. با خنده می گويد: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. اين مصطفی جانت ما رو کشت. چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراه را بر می دارم، روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذاريد بعد فراموش می کنی؟ بيا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رختخواب. خيالم راحت است که ديگر صدايم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پريده. خيالم از دور و بر مصطفی دورتر نمی رود. ديروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هيجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آيد و تمام ذهنم را پر می کند. - اِ ليلاجان پاشو مادر، الآن می آد بنده خدا! می نشينم و پتو را دور خود می گيرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره مصطفی می افتد. خيز بر می دارم و به خاطر عجله ام بی اختيار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلويی صاف کنم. قلبم تپش می گيرد. - سلام بانو! صبح بخير. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپريده بخوابيد. هر چه گلويم را صاف می کنم. فايده ای ندارد. - نه، نه خوبه. ديگه بايد بلند می شدم. کم پيش می آد تا اين ساعت بخوابم. هم زمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. يازده است. وای چه آبرو ريزی غليظی! مثل قير ريخته است و ديگر نمی شود جمعش کرد. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه. - يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد. - جون بخواهيد. - نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟ می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ... وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند... بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم. - بريم خانمم. در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گويد: - نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است. خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی. - هر کدوم صورت رو يه جور می کنه. چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. -اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره. مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم! - سلام ليلا خانم؟ - سلام بفرماييد. - شما من رو نمی شناسيد... می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم: - صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟ با تمسخر جواب می دهد: - عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم: - اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟ - چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم... کدوم مصطفی؟ - مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی. چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما... - چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته. حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم: - شما کی هستيد؟ عصبی می گويد: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی. دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی... - علی... علی... مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم: - ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد: - چی؟ نامزد مصطفی؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد: - صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - علی قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم. - کی بود بابا؟ چی گفت؟ - نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه. ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد: - همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند. بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم: - بابا! خدا! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد. - فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود. اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم. مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ترس تمام وجودم را فرا گرفته. ترس از دست دادن است يا ترس فريب خوردن. شب خوابم را روشن می کنم. شايد اگر می دانستم تمام دوستی و دشمنی ها، تمام پنهان کاری ها و جيغ و دادها و تمام خواستن ها و خواهش هايم را بايد خيلی زود بگذارم و بگذرم، اينقدر عميق نگاهشان نمی کردم. حتی دلبسته شان نمی شدم. حداقل آرزوهايم را با مداد می نوشتم تا بتوانم پاکشان کنم. تازه می فهمم که همه شان را رؤيایی نوشته بودم نه با تکيه بر حقايق اطرافم. می نشينم مقابل کتابخانه ام. شخصيت داستان هايی که خوانده ام، جلوی چشمانم تکرار می شوند. کاش می توانستم مثل سلمان شوم و از هرچه دور و بر است فرار کنم. کاش مثل فيروزه، مفتون را پس زده بودم! نمی دانم شايد هم بايد اسير يک برده می شدم و دل به امپراتوری عشق او می دادم. مثل ديوانه ها تمام کتاب هايم را ورق می زنم و بيرون می گذارم. نمی توانم هيچکدام را بخوانم. همه را روی زمين می چينم. می ترسم که انسانيت و ايمانم را بر باد بدهم. کتاب شعرها را ورق می زنم. همه اش در نظرم شرح حالم است. کاش به دريا برسم، موج شوم، رود شوم خاک شوم، باد شوم، شعله شوم، دود شوم اشکم می چکد. آرام زمزمه می کنم. قطار امشب به شهر خاطراتم باز می گردد قطار امشب شب يلدای ما را ميکشد با خود يلدای بلندی پيدا کرده ام. پدر می گويد گريه نکن! اما خودش چه حالی دارد با اين حال من! تا خود صبح کلمات مقابل چشمانم رژه می روند و ذهنم مصطفی را مقابلش می نشاند و محاکمه اش می کند. نماز صبح را که می خوانم سر سجاده خوابم می برد. اينجا آرامش دارد. دو ساعتی می خوابم. سر سفره دور هميم در سکوت. صدای تلفن که بلند می شود استکان چای از دستم می افتد. مادر لقمه اش را زمين می گذارد. کسی نمی رود که بردارد تا قطع شود. دوباره زنگ می خورد. هيچکس اين موقع تلفن نمی کند. می روم سمت تلفن، همان شماره ديشبی است. بر می دارم. پدر کنارم می نشيند. علی می زند روی بلندگو. مادر کنار تلفن روی زمين می نشيند. - الو ليلا خانم. سعی می کنم محکم باشم. اين را نگاه پر از اخم علی می گويد و دست پدر که شانه ام را فشار می دهد. - بهتری؟ از شوک در اومدی؟ - شما کی هستيد اصلاً؟ - من دختر خاله مصطفی هستم. - الآن منظورتون از اين حرفایی که می زنيد دقيقاً چيه؟ - نه خوشم اومد. تو هم مثل من خواهان مصطفايی که اينطوری صحبت می کنی. ولی اگه بدونی که همه فاميل من و مصطفی رو برای هم می دونن اينطوری خودتو کوچيک نمی کنی. رو می کنم سمت پدر. چقدر به نگاهش محتاجم. صلابت می دهد به من. - مصطفی اگه خواهان شما بود که سراغ من نمی اومد. - بارک الله. اين سؤال خوبيه. مصطفی اگه به اراده خودش بود که اصلاً سراغ تو نمی اومد. پدر با تکان سر حرف هايم را تأييد می کند. - می شه واضح تر حرف بزنی؟ حس می کنم چيزی درون معده ام می جوشد. خدايا من چه کنم؟ پناهم بده... دست پدر دورم حلقه می شود. - چی رو می خوای بدونی؟ اينکه از کوچيکی با هم بزرگ شديم. اينکه رشته تحصيليم رو به عشق مصطفی انتخاب کردم. اين که الآن استادمون توی دانشگاه مصطفی است. بچه های کلاس هم می دونن که پسرخالمه و نامزدمه. ديگه چی می خوای بدونی؟ علی سرش را رو به سقف می گيرد و نفس عميقی می کشد. تازه می فهمم که نفس کم آورده ام. نفس می کشم. هوای آزاد می خواهم. - اينکه نشد دليل. شما خودت مشکل داری، برو حل کن به من ربطی نداره. می خندد. عصبی می خندد. - باشه خودم با مصطفی حل می کنم. فقط خيلی برای عقد برنامه ريزی نکن. تا بيشتر از اين افسردگی نگيری. در ضمن منتظر مصطی هم نباش. امروز بعد از کلاس با ماها قرار داره. خداحافظ عروس ناکام. علی گوشی را می گذارد. پدر قاطعانه می گويد: - ليلاجان با تدبير جلو برو، نه با احساس. و می رود سمت اتاق. امروز بايد برای جلسه برود سمت سيستان. عجله دارد. لباس می پوشد؛ دم در مکث می کند. نمی توانم بروم بدرقه اش. چه بی انصافم که در اين وضعيت او را با حال پريشان راهی می کنم. علی زنگ می زند اداره و مرخصی می گيرد؛ و مادر که: - ليلاجان صبر کن. فقط صبر کن. می خواهم بروم اتاقم که مادر نمی گذارد. به زحمت نصف ليوان شير و عسل را قورت می دهم. عسل نيست. زهر است. اشکم را نمی توانم کنترل کنم. با علی و مادر از خانه بيرون می رويم. تا امامزاده پياده می رويم. علی ده بار با همراه مصطفی تماس می گيرد. روشن است و بی پاسخ. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3