#صاحبنا🌱
#جمعه بهانه است،
دلم تمام روزها
برای تو شعر میشود
جمعه بهانه است،
تو اگر نباشی،
خیالت اگر نباشد،
و دستت را بر سر روزها نکشی
تمام هفته
هیچ چراغی
روشن نمی شود...♡
#فرشته_رضایی
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهیــدانہ|♥️|
#خـدایـا
من شمعـم،مۍسـوزم
تـاراه را روشـن ڪنم،تنهـا از تـو
مۍخـواهم ڪه وجود مـرا تباه نڪنۍ
واجـازه دهۍتـاآخـربسوزم و
خاڪـسترۍاز وجودم باقـۍبمانـد...🍃
#شهیدمحمدسبـزے🕊.|
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#بیو🌈✨
|• آرزویتـــ را برآورده میکند •|
|• آن خــ🌟ــدایے ڪــہ •|
|• آســمانــ را براے خندانــ😊ــدن •|
|• گلــ🌸ــے میگریاند •|
°•|مشق عشـــ♥️ـــق|•°√
@mashgh_eshgh_313
در بیمارستان ها وقت شام و
ناهار ، غذاها خیلی متفاوت است
به یک نفر سوپ ، چلوکباب و
دسر می دهند و به کسی دیگه
فقط سوپ می دهند و به یک نفر
حتی سوپ هم نمی دهند و
می گویند که فقط آب بخور .
به یک کسی می گویند که حتی
آب هم نخور و با سرم تغذیه میشود.
جالب است که هیچ کدام از
این بیمارها اعتراض ندارند زیرا
آنها پذیرفته اند که کسی که این
تشخیص ها را داده است طبیب است
و آن کسی که طبیب است حکیم است .
پس اگر خدا به یک کسی
کم داده یا زیاد داده ، شما گله
و شکوه نکنید که چرا به او
بیشتر داده ای و به من کمتر داده ای
تمام کارهای خـــ♡ــــدا
روی حساب و حکمت است 👌🌺🍃
═══✼🍃🌹🍃✼══
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#قائمانه🌤
یکگوشهنشستهایمودلتنگتواییم
من،عشق،خدا،عقربههاےساعت...
#رفتهایازبرماچشمبهراهیمبیا
#جمعههاےدلتنگے💙
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
🌿| #قسمت_هفتاد
دشتی پر از جواهر
اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ...
چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟ ...
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ...
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم ...
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ...
می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ...
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ...
اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ...
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ...
فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ...
.
ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
🌿| #قسمت_هفتاد_و_یکم
نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ...
سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد...
لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ...
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا...
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ...
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
.
.ادامه دارد...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3