#رفیق_خاص {💐💕}
#رفیق_شهید که داشته باشی...🍃🙂
⭕️همیشه یه نفر هست که باهاش دردو دل کنی...🌸
⭕️همیشه کسی هست که حواسش بهت باشه... ✨
⭕️ رفیق شهید خوب بلده توی سختی ها سر بزنگاه دستتو بگیره.. 🙂❤️
⭕️رفیق شهید که داشته باشی همیشه یه نور امیدی تو دلت هست که شفاعتت کنه
⭕️رفیق شهید که داشته باشی عشقت میشه یه خواب حتی کوتاه که بیاد بگه ازت راضیه... 🙃✨
(اینجوری میفهمی خدا هم ازت راضیه)
⭕️وقتی دلت از مردم شهر گرفت میری یه گوشه باهاش حرف میزنی عمرا اگه دلت رو آروم نکنه‼️😊
⭕️پاهات جایی رو میرن که رفیقت میخواد دیگه پات به مجلس گناه باز نمیشه میشی بچه هیئتیه محلتون... ❤️
🔷از همه مهمتر...
⭕️کمکت میکنه کم کم پر بکشی...🌸
✨رفیق با معرفت میخوای؟ بیا و رفاقت رو با شهدا شروع کن...❤️
یه رفاقتی با بوی امام حسین(علیه السلام)🔻
♡ https://eitaa.com/zibaei_eshgh ♡
#عاشقانه_شهدا {💚🌹}
همسر عزیزم زهــرا جانم...
اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی،
بدان به آرزویم ڪه هدف اصلیام از ازدواج با شما بود، رسیدم
و به خود افتخار ڪن ڪه شوهرت فدای حضرت زینب شد!
مبادا بیتابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را
در محضر حضرت زینب بدان
حضرت زینب بیش از تو مصیبت دید...🌹💔
بخشی از وصیتنامه شهیدحججی برایهمسرش🌹
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
05_056_96-06-30-5sh (Siah Pooshan) _ Moh.mp3
3.82M
{ #مداحےتایمـ🎵 }
هفتھی دیگھ این موقع...:)
#محمدحسینحدادیان🎤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ما تشنہ عشقیم
و شنیدیم ڪہ گفتند
رفع عطش عشق...
فقط نام #حسین است...✨
#صلےالله_علیک_یاسیدالشهدا ❤️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
7⃣8⃣🌿| #قسمت_هشتاد_و_هفتم
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود ... موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم ... آقا مهدی هم رفت ... هم اطلاعات اون منطقه رو بده ... و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه ... سنگ تمام گذاشته بودن ... ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود ...
دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم ... که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت ... خیلی ازش خجالت می کشیدم ... با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ...
- می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم ...
یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه ...
توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی ... همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ...
شرمنده ...
بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ...
شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم ... توی اون گرگ و میش ... نماز می خوندیم و حرکت می کردیم ... چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد ...
و سرش رو انداخت پایین ... به زحمت بغضش رو کنترل می کرد ... با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام ...
بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات ... باید دهن شون قرص باشه ... زیر شکنجه ... سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی ... باید راز دار خوبی هم باشی ... و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی ... میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ...
خنده ام گرفت ... راه افتادیم سمت ماشین ...
راستی داشت یادم می رفت ... از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون ... جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ ...
نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود ... فقط لبخند زدم ...
بلد نیستم ... فقط یه حس بود ... یه حس که قبله از اون طرفه ...
.
.ادامه دارد...
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
6⃣8⃣🌿| #قسمت_هشتاد_و_ششم
دست های خالی
با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...
تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...
پس شهدا چی؟ ...
نگاهش سنگین توی دشت چرخید ...
با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...
آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...
.
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
8⃣8⃣🌿| #قسمت_هشتاد_و_هشتم
پوستر
اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب ... چند تا پوستر خریده بودم ... اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم ...چشم هام رو بستم و از بین پوسترها ... یکی شون رو کشیدم بیرون ... دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر ... و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم ... و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم ...
اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم ... فقط یه پوستر یا یه عکس بود ... ایستادم و محو تصویر شدم ...
یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ ...
فردا شب ... با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم ... این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر ... به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم ...
با انرژی تمام ... از در اومدم داخل ... و رفتم سمت کمد ... که ...
باورم نمی شد ... گریه ام گرفت ... پوسترم پاره شده بود ... با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون ...
کی پوستر من رو پاره کرده؟ ...
مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون ...
کدوم پوستر؟ ...
چرخیدم سمت الهام ...
من پام رو نگذاشتم اونجا ... بیام اون تو ... سعید، من رو می زنه ...
و نگاهم چرخید روی سعید ... که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ...
چیه اونطوری نگاه می کنی؟ ... رفتم سر کمدت چیزی بردارم ... دستم گرفت اشتباهی پاره شد ...
خون خونم رو می خورد ... داشتم از شدت ناراحتی می سوختم ...
.ادامه دارد..
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
9⃣8⃣🌿| #قسمت_هشتاد_و_نهم
کرکر مردی
( ک با اعراب ضمه )
حالم خیلی خراب بود ...
- اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ ... خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ ... اونجایی که چسبونده بودم ... محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه ... اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره ...
تو که بلدی قاب درست کنی ... قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار ... که دست کسی بهش نگیره ...
مامان اومد جلو ...
خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ ...
کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم ... می خواست اونجا نچسبونه ...
هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ...
خیلی پر رویی ... بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی ...حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ...
مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم ... دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم ...
و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد ...
بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم ... گریه کن، بپر بغل مامانت ...
از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید ... یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار ... و نگهش داشتم ...
هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم ... یا از تو نصف آدم می ترسم ...
بدجور ترسیده بود ... سعی کرد هلم بده ... لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون ... اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار ... هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم ... اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک ... فرش زیر پاش سر خورد ...
برو هر وقت پشت لبت سبز شد ... کرکر مردی بخون ...
یه قدم رفتم عقب ... مامان ساکت و منتظر ... و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود ... چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم ...
هنوز ملتهب بودم ... سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی ...
همه توی شوک ... هیچ کدوم شون ... چنین حالتی رو به من ندیده بودن ...
جو خونه در حال آرام شدن بود ... که پدر از در وارد شد ...
.
.ادامه دارد...
ادامهـ دارد ...
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
••♥️ عطرسیبِ حَرمٺ .. مےوزد از سمٺِ عراق.. شبِ جُمعه است دلم بازهوایےشده است :) #آقاجانم 💔 °•|مَ
عشـق یعنے:♥️
{شبـ جمـعہ🌙}×|•
{زیـر بآرون🌧}×|•
{تو حــــرم❣}×|•
{بآشـــــے🌸}×|•
💔✨| @mashgh_eshgh_313
بندگے یعنے:
خدایـا سختہ...
ولے باشہ...♥️🍃
#خدایا_دوست_دارم✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•ـجمعه یعنے↓
دلم از غصه بگیرد اما|•°
بـه همین بودنت از دور قناعت بکنمـ♥🍃
#الہمعجللولیڪالفرجـ[🌸💟]
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
باایندلمـبہدردمحرمـنمےخورمـ...
بایدخودتتمامـدلمـراعوضڪنے...💔
#استورے{🌙🌹}
#والپیپر{🌸✨}
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#شهــیدانہ {🌹♥️}
#رفیق_شهید{🌸✨}
گفتم:
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...👍
گفت: لباس شھادتــه!😍
گفتم:زده بھ سرت!
گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ!😇
چند ثانیھ بعد از انفجار⏰
رفتم بالاے سرش😧
نا نداشت
فقط آروم گفت:
دیدے زد !🐾:)🕊🕊
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🌸
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
محرمے که نباشے در آن محـ🌙ـرم نیست
بدون تو ضـ♒ـربان زمین منظم نیست
چقدر ساده گرفتیم بی تو بودن را
هزار سال بدون تـ❤ـو زندگی...کم نیست
خودت بخواه که دست از گناه بردارم
که عهدهای مـ✋ـنِ روسـ😰ـیاه محکم نیست
هزار بار خودت را به ما نشان دادی
ولی چه فایده...چشمان ما که مَحرَم نیست
خودم به چشم خودم دیده ام که در روضه
حلاوتی ست که در هیچ جای عالـ🌍ـم نیست
حوائجم همه در بین روضه یادم رفت
غمت 😭 چه کرده...غم روزگار یادم نیست
بیا و روضه ی گودال را بخوان آقـ❤ـا
محـ🌙ـرمے که نباشے در آن محرم نیست ...
┅═══✼❉❉✼═══┅
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
" يا مُجْرِيَ الدَّمِ في عُرُوقي"
ای روان كننده خون در رگهايم . .
اگه همهے دنیا مال تو باشه
ولے دلتــ آروم نباشه
چه فایده ؟
#یـادخــدا رو با همهےدنـیـا
عوض نکنــ !♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🍃😔|• تو امیددل من هستے #حسین ع توے این وادے
🍃💔|• بریدم ازهمه دنیا
خوشم بازم بایادت
||••حسین جانم••||
#بیقرارم_حسین💔
#شبتون_حسینی{🌙✨}
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3