eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
+رفیــــق برایِ امتحان ڪه درس مے خونے، هدیـــه ڪن به یڪ ...! یعنے هـــر امتحان به نیت یڪ بـخـــون...! +تجــــربش جالــــبه:) °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
:)🌱 خانه‌ات‌ڪه‌اجاره اےباشد ، دائم‌بہ‌کودکت‌مےگویے : میخ‌نکـوب ؛ روےدیوارهانقاشےنکش ؛ و مراقب‌خـانہ‌باش ... امااینهمه‌مراقبت‌برا چیست ! ↯ چون‌خانہ‌مال‌تونیست‌مال‌صاحبخانہ‌ست ؛ چون‌این‌خانہ‌دست‌توامــانت‌است ... ↯ خانه‌دلــت‌چطور خانه‌ے‌دل‌تمامش‌مال‌خــداست ؛ درخانه‌خدانقش " گناه " کشیدن‌و میخ " گناه " کوبیدن ... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨|•بِسـمـِ‌ رَبـِ الحُـسَیڹ•|🌸
قلبــــ مـرا هواے تو اشغال مےڪند با هر ســلام با حـرمـٺ حال مےڪند دارم یقین ڪه حضرٺِ عالےجنابِ عشق ڪربُـبَلا نصیـبِ من امسـال مےڪند #صبحم_بنام_شما🌤🍃 #صلےالله_علیک_یاسیدالشهدا❤️ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❣ 💢چه قشنگ میگه 🎙 حاج حسین یکتا: تو ❤️قلبی که جای نیست اون نیست ... . . . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+میلاٖد‌حَضرٺ‌‌عیسٰــے|🌱؏| مُبارڪـــ ✨🌺 °•. °•. °•. °•. °•. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مثلَن‌چۍ‌میشہ بهتون‌خبر‌بِدَن آقا‌مشهدِتون‌ردیفہ! مهمونِ‌امام‌رضایین:)) آخ‌چہ‌شیرینہ‌حتے‌فڪرڪردن‌بهش… 🙂 ... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ماٖ مال‌خداییم؛ آدم‌مال‌ڪسے‌را صرفِ‌دیگري‌نمےڪندツ +رُوح‌اللھ! °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رمان : ناحـ💛ـله با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:به به چه دختر خوشگلی حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رمان : ناحـ💛ـله ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رمان : ناحـ💛ـله دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ... کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک‌دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم‌متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱 محمد نشسٺ رو مبل ؛چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش:)☺️ خواسٺ بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشٺـم رو زانوش و مانع شدمـ🍂 سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم😞💔 _ ببخش اگه مخالفت کردمـ🍃 بخدا فقط ترسیدم از اینکه.....😓 دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _ شهید شدےشفاعتم میکنی!؟🤩 +لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه❄️ پاره‌ی تنمو شفاعت نکنم؟...☺️💜 قسمتی از رمان🙈🍂 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#دلتـڹــڱـے🍂🎈 نڪند منتظر مـردن مایے، آقا؟🍃 منتظرهات بمیـرند، مے آیے آقا؟🍃 :: #صابرخراسانے :: 🥀 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••🌿••°°. . . میخواۍ ببینۍ بنده‌اۍ به دردِ رفاقت میخورهـ ببین با نمازش چطوره!؟🍁 کسۍ که از خدا دریغ کرد به خلقِ خدا نخواهد بخشید...:)🌱🙃 . . . 🕯^_^ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••||🍂..... میگفت اگه میخواے خدا بخره تورو ،واسش خودشیرینے ڪن:)🌱🙃 وقتے فرصت گناه پیش اومد ،دست‌رد به سینش بزن،ببین چجورے خـدا جبران میڪنه:)🤩🌿 به قول معروف نمیزاره ناراضے از پیشش برے، آخه خدا خیلے مَشتیه:)☺️🍃 . . .•°🌙•°. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
انقدر سینه میزد بهش گفتن کم خودتُ اذیت ڪن ‌گفت: این سینه نمۍ‌سوزه.. موقع شهادٺ همه‌جاش ٺرڪش بود جز سینه‌اش.. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•••🦋••• +توبه کُنیمـ خودِ جدیدمـون عجیب دوست داشٺنۍ میشه برامون :)...🖇☔️ ••°°🌙°°•• °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
••°°🌙°°•• شنا با دستان بسٺہ هدیہ به ۱۷۵ غواص شهید |💔| «هر دقیقه را به نیت یک نفرشان شنا کردم. زمان به من اعلام می‌شد. هربار که حس می‌کردم دست و کمرم کرخ شده یاد نفر بعدی، توان دوباره به من می‌داد.» این‌ها را «اکرم کناری» می‌گوید، بانویی که رکورد ۱۷۵ دقیقه با دستان_بسته‌اش را به شهدای_غواص تقدیم کرد....:))))🍃 دست‌هایم را ببندید! اکرم کناری بانوی شناگری ساکن امیدیه خوزستان است که 175 دقیقه در مسافت 5 هزار و 65 متر با دستانی که از پشت بسته بود، به یاد شنا کرد. بانویی جوان که می‌گوید: «مگر می‌شود در خوزستان زندگی کرد و هرروز یاد جنگ، شهدا و جانبازان نیفتاد:))🌱🌸 گره‌خورده با جنگ، خوزستان.» این بانوی جوان تلاش می‌کند، 6 ماه دیگر این رکورد را با همین زمان و عنوان در کتاب گینس ثبت کند. دستانش را می‌توانستند از جلو ببندند و شنا به این شکل نسبت به دستان بسته از پشت راحت‌تر بود اما می‌گوید: «باید حق مطلب ادا می‌شد، جوان‌های رعنای ما همین‌طور شدند.» 💗 ۴🥀 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⚠️ #تـــلنگـــر_امشب گفت: حاجی شـــنیدم اگر انسان درنماز متوجه شود کسی درحال #دزدیدن_کفـش اوست میتواند نــماز را بشکند و کفشش را پس بگــیرد درست است؟؟ شـیخ گفت: بله نــمازی که درآن #حــواست به کفش باشد اصلا باید شکست. #از_جنس_خاک °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
شبـ تون شهدایۍ....🌷🕊
بســــــــــــم رب المهدے🍃🦋
😅 اسیر شده بود!😢 مأمور عراقے پرسید: اسمت چیه؟!🤨 - عباس😐 اهل ڪجایے؟!🤨 - بندر عباس😌 اسم پدرت چیه؟!🤨 - بهش میگن حاج عباس!😍 ڪجا اسیر شدے؟!🤨 - دشت عباس!☺ افسر عراقے ڪه ڪم ڪم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمےخواد حرف بزنه محڪم به ساق پاش زد و گفت: دروغ مےگے!😡 او ڪ خود را به مظلومیتـ😢 زده بود گفت: - نه به حضرت عباس (ع) !!😂😄 •°.🌙.°•... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌙 ما منتظر امام زمان نیستیمـ:)🍂 امام زمان منتظر ماستــ...🥀 🙌🏻 :)...🌷:) . . . ⇜•|°استادمهدۍ‌دانشمند|°• ازحضرٺــ ‌عباس:)✨ یادبگیریم‌امام‌زمان‌داریۍرا ...🙃🌱 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
~{💛}~ هر ڪس سوره ی یاسین بخواند و ثوابش را بہ حضرت فاطمہ هدیه ڪند و همچین دعای عهد و ثوابش را بہ مادر امام زمان هدیه ڪند و سوره ی واقعہ هم خوانده و ثوابش را بہ امیرالمومنین هدیہ ڪند چہ بخواهد چہ نخواهد عاقبت بخیر میشود نخواهد هم بزود میشود! ▪️آیت الله بهجت💚 بیاین از همین امروز شروع ڪــنیم✨ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3