🌱❤️🌱❤️🌱❤️🌱
محمد نشسٺ رو مبل ؛چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش:)☺️
خواسٺ بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشٺـم رو زانوش و مانع شدمـ🍂
سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم😞💔
_ ببخش اگه مخالفت کردمـ🍃
بخدا فقط ترسیدم از اینکه.....😓
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_ شهید شدےشفاعتم میکنی!؟🤩
+لیاقتشو ندارم،ولی اگه داشتم مگه میشه❄️
پارهی تنمو شفاعت نکنم؟...☺️💜
قسمتی از رمان🙈🍂
#ناحله_خوندن_داره_ها
#ادمین_نوشت
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3