سہباربِگیم...:)☺️
اَسَلـامُعَلَیْڪَیااَبْاعَبْدِاللّہالْحُسَیْن🙃🌱
[🌙🍁📿🤲🏻]
#بیـــــــــــــــــــــو
یہبلیطمسٺقیمبہسمٺعشـقـم❤️
حُسِیْنْ؏💖☘
.
.
🎈🎀.•°.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
اربابم
•از تـو
•بہ یڪ اشاره
•و از منـ دویدنش
•جانـ را
•بخواه،تا ڪه
•برایَتـ بیاورمـ
دلتنگِ💔
خیابانۍ_هستم
بنامـِ
بینالحرمین😔
#شبتون_حسینے•🌙💌•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
رمان : ناحلـ💛ـه
پادتنوزدهم
محمد:
پنجره ی ماشینو تکیه گاه آرنجم کردم.یه دستم رو فرمون بود.نگاهمو به در مدرسه ریحانه دوخته بودم حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست ی دستی ب موهام کشیدمو به همون حالت همیشگی برشون گردوندم.از ماشین پیاده شدم.تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه.خوشبختانه با دیدن حیاطِ خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه.در زدمو وارد دفتر مدیر شدم.بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد.مدیرشون یکیو فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم.چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد.خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم.صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت:سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم.
توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود.خیلی نامحسوس یه پوزخند زدمو تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی.وقتی ریحانه اومد سمت ماشین ماشینو دور زدمو در طرف راننده رو باز کردمو نشستم.شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بودهنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد:ریحووونن
اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه.و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابشو داد.میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو.کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم دوباره داد زد:جزوه قاجارو میفرسم برات.
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلند زد زیر خنده واییی خدا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش.نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد.هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم.ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستشو فاطمه خطاب کرد.
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد.
ریحانه نشست تو ماشین.میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره.دخترای تو این سن خیلی بچه ان.فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه،نگاهش کردم بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردمو حرکت کردم.فکرم مشغول شده بود.تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست.
یهو بلند گفتم:عههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه و تودلم گفتم
آخی اینکه همون دخترس چقدر کوچولو وای منو باش جدیش گرفته بودم.خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد.توجهم جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود.با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغشو گفتم:چیه بازم قهری؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفمو گفت: ۱۰۰ بار صدات زدم.عه عه عه معلوم نیس حواسش کجاست نشنید حتی.
لپشو کشدمو گفتم:خوب حالا توهم حرص نخور جوجه کوچولو.
چش غره داد ک گفتم:سلام بر زشت ترین خواهر دنیا حال شما چطوره؟
با همون حالت جواب داد:از احوال پرسی های شما.راسی بابا چطوره.کجاست؟
محمد:خونس پیش داداش.رفتیم خونه زود اماده شو که بریم.
پکر گفت:چشم.
محمد:نبینم غصه بخوریا.
لبخند قشنگی زدو دوباره ب دستش خیره شد.
رسیدیم خون هداداش علی برامون ناهارو آماده کرده بود ما که رسیدم خونه خیالش راحت شدو رفت سر کارش خیلی زود آماده شدیم و بعد خوردن ناهار اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بودو از بهترین آدمایی که میشناختم.حاضر بودم جونمم بدم تا کنار ما بمونه. داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم.
......
یکی دوساعت بود که تو راه بودیم
بی حوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟
صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم
بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم:الو؟
بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم : سلام
وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک
صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد
گفته بود:الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم
گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت:کیه داداش
دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم....
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستم
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلند گفت:دوست ریحان جونم.ممنون میشم گوشیشو بدین بهش.
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شدبا چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازومو گفت:هییییس بابا بیدار شد.
صدامو پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمواز تو اینه ب ریحانه نگاه کردمو گفتم:واییی تو چجوری کنار این دوستای خلت دووم میاری؟
ریحانه:چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت!؟
محمد:اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش.
ریحانه:حداقل بگو کی بود.
محمد:فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسشو جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفتو گفت:نه بابا فاطمه خیلی خانومو آرومه
محمد:بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت:عه داداش من گوشیم شارژ نداره.
گوشیمو دادم بهش و گفتم:بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت:چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدمو گفتم:اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس!
ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوستشو گرفتتو فکر بودم.اصلا متوجه حرفاشون نشدم.
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم.یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.از تو آینه به ریحانه نگاه کردم.
محمد:ریحانه جان.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:این دوستتو چقد میشناسیش؟
ریحانه:هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی.با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه.دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه.برا همین با هیچکس گرم نمیگیره.
محمد:اها پس مغروره.
ریحانه:نه اتفاقا.فاطمه دختر خیلی خوبیه.
محمد:تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه؟
ریحانه:عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه.
محمد:که اینطور.داداش داره؟
ریحانه:تک بچه اس.
محمد:ازدواج کرده؟
زد زیر خنده و گفت:اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟
محمد:عهههه پروشدیااا
اخه یه جا با یه نفر دیدمش ...
لا اله الا الله
لبشو گزیدو محکم زد رو دستشد گفت:ای وایِ من.محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی. از کی تا حالا مردمو دید میزنی؟از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومنو میبره؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه.
محمد خودتی اصن؟ببینمت!!چجوری قضاوت میکنی اخه!چی میگی توووو!؟
از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود.
راستم میگف بچه!خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم.نمیدونم چرا انقد رو مخم بود.
دوباره از آینه نگاش کردم
محمد:خلاصه زیاد باهاش گرم نشو.ب نظر دختر خوبی نمیاد.
ریحانه:محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم.از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب؟مگه من دست پرورده ی خودت نیسم!؟
عه عه عه. ببینم دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من.
اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد.
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
ریحانه: نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟!
محمد:وای دوباره یادم اوردی.
اینو گفتمو زدم زیر خنده.
محمد:این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد؟
ریحانه:خب اره چشه مگه؟
محمد:هیچی خواهرم هیچی.زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل!
ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده
انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم.
نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم.به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود.عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش.
صورتشو نوازش کردمو بیخیال بیدار کردنش شدم.ریحانه ی بیچاره.تنها تکیه گاهش من بودم.
من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم.واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردمو میکنم . همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه!تو همین افکار بودم که صداش بلند شد.
کلافه گفت:رسیدیم؟
محمد:نه خواهری.خسته شدم نگه داشتم.دوس داری بیا قدم بزنیم.اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد.بیچاره.
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا
فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ...
ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزا پور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستویکم
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود شاید جسمش معلول بود اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود عاشق بابام بودم. و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشینو بستمو رفتم سمت درختای جاده.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوتو شکست.
ریحانه:حالت خوبه؟
محمد:اوهوم. چطور؟
ریحانه:گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی.
محمد:ن بابا.
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:ریحانه!قصدِ ازدواج نداری؟
با حرف من جا خورد. انتظار شنیدنشو ازم نداشت. با چشای گرد نگام کرد.
ریحانه:وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من؟تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!محمد خدایی از سنت داره میگذره چرا زن نمیگیری؟
محمد:اوهوع. بحثو عوض نکن جواب منو بده.
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگفت:حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
محمد:اگه طرف خوب باشه چی؟
چیزی نگفت.منم به همین بسنده کردمو ادامه ندادم.سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام.
ریحانه:نگفتی!!چرا برام زن داداش نمیاری؟؟
ها!!!؟؟خو من زن داداش میخام.
افق دیدمو تغییر ندادم.تو همون حالت گفتم:زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم؟؟نا سلامتی تو خواهری...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه.توهم ک خاهری انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون! دگ واقعا باید چه کنیم خواهر؟
ریحانه:اولا که دو جا نبود و سه جا بود. دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟ای داد!ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچکیو قبول نداری.
چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی.دیگه بدم اومده بود از این بحث. فوری حرفو عوض کردمو گفتم:
بشین بریم شب میشه خطرناکه
کلید انداختم و درو وا کردم. رو موهای بابا رو بوسیدمو دستشو گرفتم. ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل درو بستو وارد شد.چراغو روشن کردم.بابا رو نشوندم رو تخت. از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین.
محمد:ریحانه بیا.
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش ریحانه هم با یه لیوان اب اومد. بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم. ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از
خستگی خوابش برد!چراغای اتاقو خاموش کردمو رفتم حموم.تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئتو سپاهو انجام دادم. ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم. بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم.
ریحانه:اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!چایی یخ کرد.
محمد:اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.چرا مرد عنکبوتی شدی!!ناسلامتی بزرگ شدی.شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتا.
ریحانه:چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی!!!تو به اون بیچاره چیکار داری؟؟عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود. با خنده گفت:بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم.هشت و نیم بود .
محمد:ای به چشم پدر دلربا!
رفتمتو اشپزخونه و دستو صورتمو شستم.که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم.بیخیال نشستم سر سفره!لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.پریدم تو اتاقو لباسمو عوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم:اه اه اه
همیشه همینییی تو؟دختررر تو کِی میخوای درست شیی؟آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی!همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت.ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادمو ازخونه خارج شدم در ماشینو واسه بابا باز کردمو خودمم نشستم داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد.
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر.با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم.همه آزمایشا و نوارِ قلبو جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم خلاصه بعد چند دیقه گفت:
همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید موردتون خیلی خطرناکه. واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.حتما بیاید
تاکید میکنم حتما. تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم.به جاده خیره شدمو دنده رو عوض کردم!
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزا پور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستودوم
تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد.
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدمو دو پرس کوبیده برا خودمو ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه! یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود.ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد.هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی!!هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم.در کل زیاد تو خونه نبودم.بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم.
وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتمو پولشو حساب کردم.خیلی سریع سفره پهن کردمو بابا و ریحانه رو صدا زدم.
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت! تلفنو جواب دادم.
محمد:بح بح سلام اقا روح اللهِ گل!
روح الله:سلام داداش خوبی ؟!بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
محمد:نه عزیزم. جانم بگو!
روح الله:میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین؟
محمد:نه هنوز.برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
روح الله:عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم.
شرمنده داداش!
محمد:نه قربونت.باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم.
روح الله:ممنون از لطفت.
محمد:خواهش میکنم.کاری باری؟
روح الله:نه دستتون درد نکنه.بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم.خداحافظ.
محمد:این چه حرفیه مراحمی.خدانگهدار.
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود.
محمد:نترکی یهو؟یواش تر خو.کسی که دنبالت نکرده عه.
به یه چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد:محمد جانم.
محمد:جانم حاج اقا؟
بابا:جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری؟
بی توجه به ریحانه گفتم:حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده.
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت با خنده گفتم:عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل!آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت.ولی خودتو کنترل کن خواهرم.با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت:خیله خب بسه.بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من!
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن:از بچه هایِ هیئته!طلبست!۲۰ سالشه.میدونم خیلی بچستاولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.تو هیئت ریحانه رو دیده!اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایینو دوباره مشغول غذا خوردن شد.این بار آروم تر.
انگاری خجالت کشیده بود!بابا خیلی جدی گفت:حالا میشناسیش؟جدی خوبه؟
محمد:بله حاج اقا.خوبِ خوب.
سرشو انداخ پایینو گفت: با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه! اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم.فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد.دیگه چیزی نگفتمو مشغول غذام شدم.
بابا خوابیده بود ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند لپ تاب رو بستمو یه ک و قوسی ب بدنم دادمو از جام بلند شدم رفتم کنار ریحانه نشستمو کتابشو بستم.صداش در اومد:عه داداش چیکار میکنی داشتم درس میخوندما.
محمد:خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم.
ریحانه:جانم بفرمایید.
محمد:حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرشو انداخت پایین
ادامه دادم:من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس.خیلی وقته که ازت خواستگاری کرده.اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم.قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردمو راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده.یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختیو تحمل کنی تا...
حرفمو قطع کرد و گفت:داداش تو که میشناسی منو.میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم...واسه من عقاید و اخلاق و رفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم گفتم:بله؟انقدر زود قبول کردی یعنی؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟چشمم روشن!
سرخ شد و گفت:عه داداش من...من که چیزی نگفتم.فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین.
با همون اخم گفتم:بگمبیان؟
ریحانه:درسم چی میشه؟
محمد:خواستی میخونی نخواستی ن.حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه دیگه نتونستم خندمو از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم زدم زیر خنده و گفتم:خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزاپور
➜• 「 @mashgh_eshgh_313