eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌بیست‌و‌نہ مشهدی:ها یره تو کاری نداری؟بیا اینجا ب مو کمک کن. رفتم‌سمتشو گفتم:من آموزشِ تفحص ندیدما!من مسئول هماهنگیم! مشهدی:ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیری. باشه ای گفتمو رفتم‌کنارش رو خاک نشستم. اسمش سید مرتضی بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکی دیدم بهش بگم.کل روز به همین منوال گذشت.همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم.بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد منو محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردنو گفتن تا چیزی پیدا نکنن کسی نهار نمیخوره.دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن.منم رفتم سمت سید مرتضی که فرمانده صدام زد! فرمانده:برو دوربینو از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر.با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس.تا اتوبوس خیلی راه بود.بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده،اتوبوسو جلو تر از ورودی یادمان بیاره.راهِ زیادیو دوییدم.دوربینو برداشتمو دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها. از زوایای مختلف چندتا عکس گرفتم ‌هوا دیگه غروب کرده بود.بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس!همه پکر بودیم.از ساعت ۷ تا ۶ این همه آدم این همه زحمت بی نتیجه.اما یه شور و شوق خاصی داشتیمو بی نتیجه موندنو پای بی لیاقتی گذاشتیم.وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریمو شام و نهار فردای بچه ها رو یه جا از آشپزخونه ای که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صدای اذان پاشدم!با صمیمیتی که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه.طلبه ی جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن.بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایی بغل حسینیه نون بگیره. ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ی دیروز رو گذاشتیم وسط سفره و چایی دم کردیم تا محسن برسه.بچه ها خیلی خوب بودن.اکثرا متاهل بودن و مجردای جمع جز منو محسن دو نفر بودن.این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزی پیدا کنیم.وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس.طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه.تو راه هم هی نذرِصلواتو زیارت عاشورا کردیم که یه معجزه ای بشه. به محض رسیدن،بچه ها ‌کارشونو شروع کردن. هر کسی نشست سر جای خودشو مشغول شد... یازده روز از وقتی که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبری نبود! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعای توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضی ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند باری با بابا و داداش علی و ریحانه صحبت کرده بودم.به ریحانه هم گفتم که با پولایی که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره!و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم.همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم.سه روزدیگه عقدش بود.تو این دو هفته چندباری با حضور زنداداش رفته بودن بیرونو باهم حرف زدنو تقریبا شناخت کافی پیدا کردن از هم‌.حتی پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه ای هم از قبل میشناختن همو. خیلی مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره.با اینکه عادت داشتم ولی یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود.تاصبح با محسن و سید مرتضی و فرمانده نشستیم و ذکر گفتیم.دم دمای صبح بود که بقیه خوابشون برد. با بطری آب معدنی بالا سرم وضو گرفتمو ایستادم برا نماز.دلم نمیخواست دست خالی برگردیم. حداقل اگه شده یه شهید... فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبی چیزی بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگی که میخوان روزه بگیرن!نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ی ۲۹ ساله ی گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود،نشستیمو دعای عهدم خوندیمو بعدش راهی منطقه شدیم.روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود.بعدش باید برمیگشتیم تهران.همه ی چشمو امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالی برنگردونه... برا نماز ظهرو عصر پاشدیمو بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن.منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودمو با اجازه ی فرمانده کمک میکردم. بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن. خیلی دیگه جلو رفته بودیمو تقریبا یک پنجم منطقه پاک سازی شده بود.تو حال و هوای خودم بودم و تو دلم‌مداحی میخوندم.بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن.دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن:یا علیییییی!!!!!!!!! الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااا وااااایییی!!!!!!!!! با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشونو دورشون حلقه زدن که یکی گف:بچه ها شهیدددد!!! اینجاااا کانالههه بشینین همین جا با دقت... همه نشستن.منم رو خاک زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌ام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری برخورد کرد! اشکامو با آستینم پاک‌کردمو با دستم خاک رو از روش کنار زدم. یه چفیه و یه دفترچه ی تیکه تیکه شده. گذاشتمشون رو وسایلی که بقیه پیدا کردن.با دقت خاکا رو فوت کردم سمت دیگه.دستمو گذاشتم تو خاک که حس کردم دستم با یه استخون برخورد کرد!سید مرتضی رو صدا زدم. خودم رفتم کنار.فرمانده هم نشسته بود یکی دو ساعتی گذشت و دقیقا دوازده تا شهید پیدا شد.هیچکی تو پوست خودش نمیگنجید خیلی گشتیم.۱۲ تا شهید حتی دریغ از یه پلاک! فوری با سپاه تهران تماس گرفتمو گزارش دادم. قرار شد در اسرع وقت شهدا رو ببریم معراج و بعدشم برن برا DNA.شهدا منتقل شدن معراج از بچه های شناسایی اومدن برا آزمایش!بعد اینکه کارشون تموم شد بچه های تفحص رو به زور فرستادیم حسینیه.من و محسن موندیمو شهدا. منتظر جواب DNA شدیم.انقدر وقت عشق بازی بود که تونستم از شهدا عکس و فیلم بگیرم و تو پیجم پست بزارم.خیلیا التماس دعا گفتن. اصلا حال و هوامون دگرگون شده بود بین اون همه شهید.از اذان ۴ ساعت میگذشتو من و محسن هنوز روزَمونو باز نکرده بودیم.‌با ریحانه تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم‌.از لرزش صداش فهمیدم‌که اونم گریش گرفته.محسن از جاش بلند شد و گفت:حاجی من برم یه چیزی بگیرم‌بخوریم میمیریم الان. سرمو تکون دادمو گفتم:باشه برو نفهمیدم چند دقیقه گذشت که با چندتا ساندویچ و نوشابه برگشت.اصلا میل خوردن نداشتم.دوتا گاز زدم و گذاشتمش کنار به معنای واقعی کلمه،حالم خوب بود.از هیجان قلبم داشت کنده میشد.از تو جیبم قرصمو برداشتم و بدون آب گذاشتم تو دهنم.شبو پیش شهدا موندیم.خلاصه انقدر باهاشون حرف زدیمو از دلتنگیامون گفتیم که خالی شدیم از درد و غصه!و من مطمئن بودم اونا بهترین شنوندن.تلفنم زنگ خورد بعد چند ثانیه جواب دادم. اشک ازچشام‌جاری شد. بین این همه شهید هیچ‌کدوم نه نامی نه نشونی.خانواده هاشون چی؟تلفنو قطع کردم. زنگ‌زدم به فرمانده و اطلاع دادم که همشون گمنامن.سریع خودشو رسوند به من.بعد تموم شدن کارا خیلی سریع شهدا رو منتقل کردن.ما هم قرار بود فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران. فاطمه: فردا عقد ریحانه بود.خدا رو شکر مشکل لباس نداشتم.لباسی که مامان خریده بود برامو میپوشیدم.تو این ده دوازده روز از این سال مضخرف همه ی توانمو گذاشته بودم رو درسام. چند باری هم مصطفی بهم پیام داده بود ولی سعی کردم بی توجهی کنم. ولی درعوضش محو پیج داداشِ ریحانه شده بودم.چقدر از شخصیتش خوشم اومده بود.هر روز از اتفاقات اطرافش پست میذاشتو خاطره هاشو مینوشت.چه قلم گیرایی داشت.تو وقتای استراحتم بقیه پُستاشم نگا میکردمو نظراتشو راجع به مسائل مختلف میخوندم مثلا حجاب یا مثلا ازدواج.حس میکردم پر بیراهم نمیگه.ولی هر چی هم بود نباید بی ادبی میکرد... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
دوستان‌من‌یہ‌مدت‌نیستم‌و‌پارت‌گذاری رمان‌بہ‌عهده‌یہ‌ادمین‌دیگس‌🌸 برایہ‌نظر‌راجع‌بہ‌رمان‌پیوی‌من پیام‌نگذارید✋🏻 ممنون! :)🍃 ✍🏻
•┈┈••✾••✾••┈┈• ٺا‌قُدس‌شَریـف‌این‌راه‌ ادامہ‌دارَد... :)🍂 #شهید‌سپہبد‌حاج‌قاسـم‌سلیمانی🌱 #قآآنی🙌🏻 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°.🖤🎗 یڪ‌ســــوم‌جہـان‌رفٺ💔... :) . . 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#‌مشهد #‌بدون_‌شرح . . .
دوسٺـان‌عزیز‌ملٺمس‌دعایہ‌همگی هسٺم‌فردا.... : ) ! اگـر‌داریـم‌عزیزانی‌ڪہ درشہر‌هایہ‌مشہد‌،ڪرمان‌،قم،خوزسٺان ڪہ‌در‌ٺشییع‌شرڪٺ‌ڪردن‌ الٺـماس‌دعا🌸🌱 . . 🍃
مراسم تشییع پیکر مطهر شهید سردار سلیمانی در اهواز °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🖤عاشق که شدی بی باکی 🖤عشاق علی بی ترسن °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•┈┈••✾••✾••┈┈• پیکر سردار شهید سلیمانی وارد فرودگاه بین‌المللی شهید هاشمی‌نژاد مشهد شد. . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌱 . • آهاے آمریـڪا 🖐🏻•• آره با توام ←🇺🇸 درسته تو شروع ڪردۍ‼️ امــآ ↓∞↓ ما تمومش میکنیم ~😏✨°° • . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#انتقام_سخت +تصویـربازشود✅ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.•°🧕🏻°•. پروفایــݪ‌دخٺرونہ🌱🙂 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦄🍭💕•○● ⏰ •○●🦄🍭💕•○●
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌ویکم حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودمو بردارم که چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است.راجع به حضرت زهرا بود.به زور از لای کتابا درش اوردم.ساعت ۵ بود. یهو یه چیزی یادم اومد و گل از گلم شکفت از جام پاشدمو پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده برداشتمو هر دو بسته رو توش خالی کردم.کابینت بالاییو باز کردم. یه بسته شکلات داغ برداشتمو تو لیوان صورتیِ خوشگلم خالیش کردم.وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی.از تویخچال شکلات تلخمو هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه روبرداشتمو گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتابو باز کردمو مشغول خوندن شدم. مامان:فاطمه جون بد نگذره بهت؟ با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرمو چرخوندم سمت ساعت. ۸ شده بود با تعجب گفتم‌:کی هشت شدددد؟؟ مامان جوابموبا سوال داد:چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟ کلافه گفتم:هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه. دست بردمو آخرین دونه چیپسو از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتابو بستم لیوانو ظرفو برداشتمو بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم رو گرفتم نمازمو که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد:فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟امشب شام با توعهه و تمام اینو گفتو رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمشو رفتم آشپزخونه در کابینتا رو هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشمو شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا رو از تو جعبه اش در آوردمو مشغول شدم‌ تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان بردخسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد‌ رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانمم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن.تا ظرفا رو بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردنو دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید "بِسمِ اللهِ رَحمنِ رَحیم" شروع کنین دوتاشون خندیدنو مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا رو سپردم به مامانمو جیم زدم تو اتاقم‌ اون چند صفحه ایم که مونده بود رو خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردمو دستو صورتمو شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودمو بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازمو خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا رو میز چیدمو منتظر بابا موندم.چند دیقه بعد بابا هم اومد.داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم:راستیی بابا منو میبرین امروز؟ بابا:کجا؟ فاطمه:مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه. بابا:آها کجاست؟ فاطمه:خونشون. بابا:ساعت چنده؟ فاطمه:هفت. دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و گفت:۵ونیم بیدارم کن. فاطمه:چشم. پاشدم ظرفا رو جمع کردمو شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکشو رو عدد ۳ دیدم.رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشمو انداختم رو تخت.شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم.البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد.شال آبیم که طول خیلی بلندی داشتو هم کنارشون گذاشتم.خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت.رفتم وضو گرفتمو بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود رو برداشتمو نشستمو با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌دو مامان:دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم:ساعت چنده؟؟؟؟ مامان:پنج و۱۳ دقیقه. فاطمه:عهههه چرا بیدار نشدمم؟؟؟ مامان:بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون؟ فاطمه:هفت. مامان:خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد.یهو وسط حرفش پریدم گفتم:ای وااااایییییییییی ماماااننننن. مامان:زهره مار سکته کردم چتهه بچه؟ فاطمه:وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم مامان:خب چ ربطی داره؟ فاطمه:وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم؟؟ مامان:خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت: مامان:اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن. خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردموضومو گرفتمو نماز خوندمو بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسمو تنم کردم خیلی بهم میومد.نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونوپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کردجلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود.وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدمو با نگام ب ساعت گفتم:ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا رو بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی. مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالمو انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالمو انداختم سمت راستمو طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیمو ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون.منم از جام بلند شدمو دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارمو پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرسو از تو گوشیم واسش خوندم۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفمو خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم:همینجاست. بابا نگه داشتو گفت:خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت. فاطمه:چشم.ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت:عه این اینجا چیکار میکنه؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهشو گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت:هیس زشته. سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت:فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست؟ خواستم جوابشو بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید.برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم درکمال تعجب با خودمه.چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود.صداشم خشن نبود گفت:سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست. حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود.منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتمو ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردمو رفتم داخل قدم اول از حیاط رو که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌سه چند بار محکم زد به در و گفت:زن داداش جوابشو که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت. یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت:سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرما. نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی رو گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی رو پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدمو محکم بغلش کردمو بهش تبریک گفتم.ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاشو شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم.مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود.دستمو گرفت نشستیم رو مبل مخملو سفید جلوی سُفرَش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون رو دعوت کرده بودن همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن.چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم.اسمش نرگس بود. خیلی خانواده ی خونگرمو دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی بشم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم. ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت:فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم:عه دوربین خریدی مبارکت باشه. ریحانه:نه بابا واسه داداشمه. فاطمه:آها نشست رو مبل دسته گلش رو که از گلای رز سفید و صورتی بود رو دستش گرفت.دوربینو تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته.یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس رو که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارشو گفتم:چ دلی ببری شما از آقاتون. خندید و اروم زد رو بازمو گفت:مسخره.حالا راسشو بگو خوب شدم؟ فاطمه:آره خیلی ماه شدی. ریحانه:قربونت برم من. چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم و ازش فاصله گرفتم داشت با فامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردمو عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی! چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،ی لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربینو خاموش کردمو دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلند شه و در و باز کنه وضعشو که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم:من باز میکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تر بودم شالمو سرم انداختمو در و باز کردم محمد بود از موهاش فهمیدم کیه!روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد بلند گفت:باشه باشههه. برگشت سمتم دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت:ببخشید چیو میبخشیدم؟؟مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد:میشه به نرگس خانوم بگید بیاد؟ اروم گفتم:براشون سخته هی بلند شن. با تعجب نگام کرد و دوباره سرشو انداخت پایین صداشو صاف کرد و گفت:عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا‌. جمله اش رو کامل نکرده رفت.در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود‌ نفسمو با صدا بیرون دادموحرفی که زده بود رو به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه رو بستیمو چادرش رو سرش کردیم.بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن.یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در رو بستن همه با فاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم.حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست شروع کرد ب خوندن و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیر لفظی شو از آقا دوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌چهارم مردای فامیل دوماد و اونایی به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدند.ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود گفتم بیکار واینستم.نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم بلاخره امضاهاشون به پایان رسید.ریحانه و روح الله رو از جاشون بلند کردن به روح الله گفتن شنل ریحانه رو واسش باز کنه شنلش و باز کرد و از سرش در آورد دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه و شوهرش گل و نقل پاشیدن.بعد از اینکه حلقه زدن بابای ریحانه رفت و بوسیدشون بعدشم دستشونو تو دست هم گذاشت بابای روح الله هم اومد بینشون ریحانه وبغل کرد و سرش رو بوسید روح الله هم بغل کرد هر کدومشون ب ریحانه و شوهرش هدیه میدادن داداش بزرگتر ریحانه ،علی به روح الله و ریحانه هدیه ای داد و بغلشون کرد محمد رفت سمتشون شیطنت خاصی تو چشماش بود خواهرش رو طولانیی تو بغلش گرفت ریحانه ام از چشماش مشخص بود به زور جلوی اشکاش رو گرفته بود حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم محمد ریحانه رو از خودش جدا کرد از جیبش یه جعبه ای و در آورد بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد دور گردن ریحانه بستشو پیشونیشو بوسید یه انگشتر عقیقم به روح الله هدیه داد ناراحت شدم وقتی یاد خلاء های زندگیم افتادم من همیشه همه چی داشتمو بازم یه چیزی کم داشتم سرم پایین بود و نگام ب دوربین تو دستم که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه گیج سرمو اوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه به خودم اومدمو خواستم دوربینو بیارم بالا که یکی از دختر خاله های ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد چادری بود ولی خیلی جلف از اونایی ک داد میزد ب زور چادر سرش کرده ارایش زیادی داشتو موهاشم مشخص بود دوربینو با یه لبخند مسخره از دستم کشید با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب لنز دوربین و گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت محمد دوباره اخماش بهم گره خورد ریحانه و روح الله ام سعی میکردن لبخند بزنندوربین و که اورد پایین محمد سرش و خم کرد و ب ریحانه چیزی گفت ک فهمیدم ریحانه گفت: من چیی بگممم؟ دوباره محمد یچیزی بهش گفت ریحانه ام کلی سرخ و سفید شد و گفت:فاطمه جون میشه یه باردیگه ازمون عکس بگیری؟ فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلشو نمیدونستم بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود دختر خالش دوربین و انداخت بغلمو یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست خواهر و شوهرخواهرشو بغل کرد و با لبخند ب لنز خیره شد ازشون عکس گرفتمو دوربینو گذاشتم رو میز رفتمو یه گوشه نشستم محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد همه باتعجب نگاه میکردن همون دخترای فامیل ،جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط داداشای ریحانه و روح الله اخماشون رفت تو هم علی دست محمد و گرفتو بهش گفت:ولشون کن اینارو بیا بریم محمد جواب داد:ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن همسایه ها اذیت میشن. با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم بهش گفتم:چیشدههه عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟ ریحانه:میترسم دعوا شه فاطمه. فاطمه:دعوا چرا؟ ریحانه:ببین این دختر خاله های من با محمد مشکل دارن. فاطمه:سر چی؟چرا؟ ریحانه:سلما همون دختره که دوربین و ازت گرفت به قول خودش به محمد علاقه داره.بعد محمد خیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم.خواهراش یجورایی میخوان حرص داداشمو در بیارن نمیدونم چیکار کنم.تو نمیشناسی محمدو یه چیزاییو نمیتونه طاقت بیاره. فاطمه:هرچی باشه کاری نمیکنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش. ریحانه:خداکنهه. پدر ریحانه اومد دم در و گفت:آقا محمد بیا پسرم کارت دارم محمد ک تا الان تمام زورشو زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون ک وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه با لبخند سیمشو کشید و گرفت تو بغلش وقتی درمقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت:ریحانه جون من اینو میبرم یخورده اختلاط کنم باش. صدای خنده جمع بلند شد. الان فقط خانوما بودن داخل شالمو از سرم در اوردمو رفتم کنار ریحانه یه چندتا سلفی باهم گرفتیم ایستادم کنارش دوربینو داد ب یکی از فامیلاشونو گفت ازمون عکس بگیره عکسامونو که گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت وبا ریتم روش ضربه میزد بزور ریحانه رو بلند کردن دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن البته همش واسه خنده بود یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شامو بیارن چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم در کمک میکردن محمدم پشت در سینی هارو میداد دستشون چون جمعیت زیاد نبود زود کار پذیرایی تموم شد... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313