eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤عاشق که شدی بی باکی 🖤عشاق علی بی ترسن °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•┈┈••✾••✾••┈┈• پیکر سردار شهید سلیمانی وارد فرودگاه بین‌المللی شهید هاشمی‌نژاد مشهد شد. . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『🌱 . • آهاے آمریـڪا 🖐🏻•• آره با توام ←🇺🇸 درسته تو شروع ڪردۍ‼️ امــآ ↓∞↓ ما تمومش میکنیم ~😏✨°° • . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#انتقام_سخت +تصویـربازشود✅ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
.•°🧕🏻°•. پروفایــݪ‌دخٺرونہ🌱🙂 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦄🍭💕•○● ⏰ •○●🦄🍭💕•○●
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌ویکم حوصلم سر رفته بود رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودمو بردارم که چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است.راجع به حضرت زهرا بود.به زور از لای کتابا درش اوردم.ساعت ۵ بود. یهو یه چیزی یادم اومد و گل از گلم شکفت از جام پاشدمو پریدم تو آشپزخونه از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم یه ظرف گنده برداشتمو هر دو بسته رو توش خالی کردم.کابینت بالاییو باز کردم. یه بسته شکلات داغ برداشتمو تو لیوان صورتیِ خوشگلم خالیش کردم.وقتی با ابجوش پر شد گذاشتمش تو سینی.از تویخچال شکلات تلخمو هم تو سینی اضافه کردم با ذوق همه روبرداشتمو گذاشتم رو میز جلو کاناپه دراز کشیدم رو کاناپه کتابو باز کردمو مشغول خوندن شدم. مامان:فاطمه جون بد نگذره بهت؟ با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم سرمو چرخوندم سمت ساعت. ۸ شده بود با تعجب گفتم‌:کی هشت شدددد؟؟ مامان جوابموبا سوال داد:چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟ کلافه گفتم:هرچی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه. دست بردمو آخرین دونه چیپسو از ظرف خالی رو میز ورداشتم کتابو بستم لیوانو ظرفو برداشتمو بردم آشپزخونه چون حوصلم نمیکشید تا دستشویی برم تو آشپزخونه وضوم رو گرفتم نمازمو که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد:فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه سفید نمیزنیی؟؟؟امشب شام با توعهه و تمام اینو گفتو رفت تو اتاقش پَکَر ب کتابم نگاه کردم چند صفحه مونده بود تا تموم شه محکم بستمشو رفتم آشپزخونه در کابینتا رو هی باز و بسته میکردم آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشمو شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم با شوق ورقای لازانیا رو از تو جعبه اش در آوردمو مشغول شدم‌ تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان بردخسته و کوفته نشستم رو صندلی لازانیام ۱۰ دیقه دیگه آماده میشد‌ رفتم بابا رو صدا کنم از وقتی اومد تو اتاقش بود در زدم و رفتم تو مامانمم تو اتاق بود دوتا شون دنبالم اومدن.تا ظرفا رو بزارم لازانیام اماده شد از محدود غذاهایی بود ک وقتی میزاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم با ولع شروع کردم ب خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردنو دارن نگام میکنن چاقو وچنگال و ول کردم وگفتم _ببخشید "بِسمِ اللهِ رَحمنِ رَحیم" شروع کنین دوتاشون خندیدنو مشغول شدن منم با خیال راحت افتادم ب جون بشقابم کلا امروزم به بخور بخور گذشت ظرفا رو سپردم به مامانمو جیم زدم تو اتاقم‌ اون چند صفحه ایم که مونده بود رو خوندم پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم کلافه قطع اش کردمو دستو صورتمو شستم مستقیم رفتم آشپزخونه با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم‌همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد رفتم جلو برش داشتم شیر کاکائوم زهرمارم شد مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودمو بابا غذا درست میکردم امروزم کلی کار داشتم پریدم تو حموم دوش آب گرم تو این هوای سرد برام‌دلچسب بود ۱ ساعت بعد اومدم بیرون تند تند ناهار و آماده کردم ونمازمو خوندم ۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه خسته شدم بس که وول خوردم ظرفا رو میز چیدمو منتظر بابا موندم.چند دیقه بعد بابا هم اومد.داشتیم غذامونو میخوردیم که یهو گفتم:راستیی بابا منو میبرین امروز؟ بابا:کجا؟ فاطمه:مگه نگفت مامان بهتون؟عقد کنون دوستمه دیگه. بابا:آها کجاست؟ فاطمه:خونشون. بابا:ساعت چنده؟ فاطمه:هفت. دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت بلند شد و گفت:۵ونیم بیدارم کن. فاطمه:چشم. پاشدم ظرفا رو جمع کردمو شستم یه نگاه ب ساعت انداختم که عقربه کوچیکشو رو عدد ۳ دیدم.رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشمو انداختم رو تخت.شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم.البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد.شال آبیم که طول خیلی بلندی داشتو هم کنارشون گذاشتم.خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت.رفتم وضو گرفتمو بعدش یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود رو برداشتمو نشستمو با دقت ب ناخنای خوش فرمم کشیدم بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه ب لباسام بعد لاکام میخواستم برم موهامو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه یه کدبانو بود از همه حرفه ها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد دراز کشیدم رو تخت و چشمامو بستم... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌دو مامان:دختر جون گوشیت ک خودشو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشه ها یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم:ساعت چنده؟؟؟؟ مامان:پنج و۱۳ دقیقه. فاطمه:عهههه چرا بیدار نشدمم؟؟؟ مامان:بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!خواب موندی ساعت چند باید باشی خونشون؟ فاطمه:هفت. مامان:خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس.دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرم‌شد.یهو وسط حرفش پریدم گفتم:ای وااااایییییییییی ماماااننننن. مامان:زهره مار سکته کردم چتهه بچه؟ فاطمه:وای مامان وای لاک زدم خوابیدممم مامان:خب چ ربطی داره؟ فاطمه:وضو گرفته بودم حالا چجوری نماز بخونمممم؟؟ مامان:خو چرا اون موقع لاک زدی؟ انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم مامانمم با شناختی ک ازم داشت یه لیوان اب بهم داد و بقیه اشو پاشید روم وگفت: مامان:اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن. خندم گرفت از کارش از نو پاکشون کردموضومو گرفتمو نماز خوندمو بعد دوباره زدم وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسمو تنم کردم خیلی بهم میومد.نشستم رو صندلی مامانم اول موهامو کامل شونه زد بعد با یه مدل خاصی بافتشونوپشت سرم شکل گل جمعشون کرد کناره های گیسامو کشید تا بیشتر واشه هر مرحله ام با تاف فیکس و محکمشون کردجلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جز موهای بافته شدم بود.وسط موهامم چندتا گیره خوشگل زد بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد ولی همونم باعث تغییر قیافم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه خلاصه از بوسیدنش منصرف شدمو با نگام ب ساعت گفتم:ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا رو بیدار کنم ۶ و ۴۰ دیقه است وایییی. مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا ازاتاق بیرون رفت شالمو انداختم سرم یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد ی طرف کوتاه تر شالمو انداختم سمت راستمو طرف بلند تر جلوی پیراهنم بود پاییزی سبزآبیمو ورداشتم با اینکه دلم نمیخواست روپیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چاره ای نداشتم رفتم پایین رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه همش نگران بودم دیر برسم بابا آماده شده بود و رفت بیرون.منم از جام بلند شدمو دنبالش رفتم کفش مشکی پاشنه دارمو پوشیدم البته پاشنه هاش خیلی بلند نبود نشستیم تو ماشین آدرسو از تو گوشیم واسش خوندم۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت ک کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد وآدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفمو خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن نزدیک خونه ی معلمم اسم کوچه هارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم ب کوچه شهید طاهری داخل کوچه که رفتیم چندتا ماشین و یه عده جوون و جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم:همینجاست. بابا نگه داشتو گفت:خواستی برگردی بهم زنگ بزنم اگه بودم بیام دنبالت. فاطمه:چشم.ممنونم از ماشین پیاده شدم هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم نمیشد یهو از وسطشون رد شم همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد ب محمد پیراهن کرم رنگ که یقش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود یه کفش شیک مشکیم پاش بود با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشش بهم خورد به محمد بلند گفت:عه این اینجا چیکار میکنه؟ محمد باشنیدن حرفش نگاهشو گرفت وبرگشت سمتم وبا دیدن من اروم به محسن گفت:هیس زشته. سرمو برگردوندم بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد بهم نزدیک شد و گفت:فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست؟ خواستم جوابشو بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید.برگشتم سمت صدا محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم درکمال تعجب با خودمه.چهرش بر خلاف گذشته جمع نشده بود ابروهاشم بهم گره نخورده بود.صداشم خشن نبود گفت:سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست. حدس زدم شاید بخاطر حضور پدرم رفتارش مثه قبل نبود.منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد و احوال پرسی کرد منم نگاه پر از حیرتمو ازش برداشتم و بی توجه به اون با بابام خداحافظی کردمو رفتم داخل قدم اول از حیاط رو که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پله ها گذشت و به در رسید محمد بود... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزا پور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌سه چند بار محکم زد به در و گفت:زن داداش جوابشو که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت. یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت:سلام عزیزم‌خوش اومدی بفرما. نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم یه راهرویی رو گذروندیم و به هال رسیدیم وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره ی قشنگ چیده بودن بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی رو پخش کرده بود نگام ب سفره بود که یهو یکی پرید بغلم ریحانه بود از دیدنش خوشحال شدمو محکم بغلش کردمو بهش تبریک گفتم.ارایشش خیلی کم بود ولی ‌موهاشو شنیون کرده بود دوباره بغلش کردم.مثه بچه هایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود.دستمو گرفت نشستیم رو مبل مخملو سفید جلوی سُفرَش تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم جمعیتشون زیاد نبود به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون رو دعوت کرده بودن همه رو بهم‌معرفی کرد دختر خاله هاش با غضب نگام میکردن.چون دلیل نگاهای عجیبشونو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم.اسمش نرگس بود. خیلی خانواده ی خونگرمو دوست داشتنی ای بودن همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی بشم جمعیتشون بیشتر شده بود وخیلیا رو نمیشناختم. ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت:فاطمه جون میشه با این ازم چندتا عکس بگیری؟ یه نگاه به دوربین حرفه ایش انداختمو گفتم:عه دوربین خریدی مبارکت باشه. ریحانه:نه بابا واسه داداشمه. فاطمه:آها نشست رو مبل دسته گلش رو که از گلای رز سفید و صورتی بود رو دستش گرفت.دوربینو تنظیم کردم روش طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته.یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود عکس رو که گرفتم بهش خیره شدم لباس نباتیش که روی یقه اش و سینه اش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پف دار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود رفتم کنارشو گفتم:چ دلی ببری شما از آقاتون. خندید و اروم زد رو بازمو گفت:مسخره.حالا راسشو بگو خوب شدم؟ فاطمه:آره خیلی ماه شدی. ریحانه:قربونت برم من. چندتا عکس دیگه هم ازش گرفتم و ازش فاصله گرفتم داشت با فامیلاش حرف میزد از فرصت استفاده کردمو عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم از اخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش داشت میخندید خیلی واقعی! چندتا از دندونای جلوییش مشخص شده بود با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ بهش اضافه هم شده بود دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگ تره،ی لبخند عجیب که دلیلی واسش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام ته دلم لرزید! دوربینو خاموش کردمو دوباره برگشتم پیش ریحانه چندتا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم دوباره یکی در زد زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل میخواست بلند شه و در و باز کنه وضعشو که دیدم دلم براش سوخت بار دار بود گفتم:من باز میکنم با تردید نگام کردوازم تشکر کرد چون از همه به در نزدیک تر بودم شالمو سرم انداختمو در و باز کردم محمد بود از موهاش فهمیدم کیه!روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد بلند گفت:باشه باشههه. برگشت سمتم دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت باخودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه بعد چند لحظه گفت:ببخشید چیو میبخشیدم؟؟مگه کاری کرده بود؟ دوباره ادامه داد:میشه به نرگس خانوم بگید بیاد؟ اروم گفتم:براشون سخته هی بلند شن. با تعجب نگام کرد و دوباره سرشو انداخت پایین صداشو صاف کرد و گفت:عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا‌. جمله اش رو کامل نکرده رفت.در و که بستم متوجه لرزش دستام شدم.استرسم برام عجیب بود‌ نفسمو با صدا بیرون دادموحرفی که زده بود رو به ریحانه اینا منتقل کردم شنل ریحانه رو بستیمو چادرش رو سرش کردیم.بعضی از خانوما چادر سرشون کردن یسریام فقط شال انداختن رو سرشون یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه سه نفر دیگه هم اومدن.یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در رو بستن همه با فاصله دور سفره جمع شدن منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم.حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست شروع کرد ب خوندن و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست،وقتی زیر لفظی شو از آقا دوماد گرفت بله رو گفت همه صلوات فرستادن بعدشم ب گفته عاقد دست زدن دختر خاله های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن ب جیغ زدن و کل کشیدن... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313