eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
706 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌱✰°•\\ #پُـروفـ "♥️°• . . #سردار_دلھا'🌱°•🖤,°🇮🇷↱ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
.🌱✰°•\\ #پُـروفـ "♥️°• . . #سردار_دلھا'🌱°•🖤,°🇮🇷↱ °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joi
°•.{🖤🕊}°•. هر چه گشتیم عڪس پشت میز شما را پیدا نڪردیم یا در میدان جنگ بودےیا میان مردم... (: /: ~🖤~ •🇮🇷° °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⚫️دوستان نماز لیله الدفن شهدای مقاوت رو فراموش نکنید. ⚫️نام و نام پدر شهدای مقاوت جهت خواندن نماز لیله الدفن: 1⃣حاج‌قاسم‌سلیمانی‌فرزندحسن 2⃣جمال‌ابن‌جعفر(ابومهدی‌مهندس) 3⃣حسین‌پورجعفری‌فرزندمحمد 4⃣هادی‌طارمی‌فرزندرمحمدرضا 5⃣شهروزمظفرنیافرزندحسین 6⃣وحیدزمانی‌نیا‌فرزندفریدون ⚫️نحوه خواندن نماز لیله دفن👇🏻 نماز دو رکعتی رکعت اول -- حمد و آیت الکرسی رکعت دوم -- حمد و ده بار سوره قدر بعد از سلام نماز را هدیه کنید به روح شهیدفرزند... اجرتان باخدا... °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
"✨//🦋" . . ماهامسلمونیم‌قبل‌از‌‌ذبح‌حیوان‌بسم‌الله‌میگیم👊🏻⚡️°/,۰🇮🇷 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
____🖤✨____ # انتقام_سخت # قاسم_سلیمانی # ابوالمهدي_المهندس °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
↷•○●🖤📿•○● اگہ‌از‌دسٺ‌ڪسۍ‌ناراحٺ‌هسٺین دورڪعٺ‌نمـاز‌بخونـین‌و‌بگین : خدایـا!🙂🌱 ایـن‌بنـده‌ےٺو‌حواسـش‌نبود‌ من‌ازش‌گذشـٺـم•.•☔️ ٺو‌هـم‌بگـذر🌙°.° 🕊🌹 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
﷽📲 فونٺ‌اِسم"‌سردار‌سلیمانۍ" ⓢⓐⓡⓓⓐⓡ ⓢⓞⓛⓔⓘⓜⓐⓝⓘ🕊 ŞคrÐคr Ş໐lēi๓คภi :)🌹 ѕαя∂αя ѕσℓєιмαηι🍁 SÅℜÐÅℜ•°🌙 SѺL∃ЇℳÅИЇ sardar🖤 soleimani☔️ ѕαя∂αя ѕσℓєιмαηι:)👑 SΛŔDΛŔ ✨S♡ĿEĪMΛИĪ!:) :)🦋 :)🦄 :)🌱🙂 °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
↷•°.🖤 ڪم‌ڪم‌داشٺـیم‌آرام‌میشدیم... ڪہ‌بغضٺ‌سر‌نمـاز‌شڪسٺ•.•🥀•.• 🧡 . . °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•○●🦄🍭💕•○● ⏰ •○●🦄🍭💕•○●
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌پنج بعد از شام رفتم پیش ریحانه وهدیه ام رو بهش دادم چون فرصت نشد چیزی بخرم واسش پولشو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه نگام به روح الله و ریحانه بود‌که داشتن میخندیدن از ته دلم از خدا خوشبختیشونو آرزو کردمو واسش خوشحال بودم الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تواین سن چندان بدم نیست!بابام که زنگ زد پاییزیموپوشیدمو ازشون خداحافظی کردمو رفتم بیرون کنار در پدر ریحانه ایستاده بود.از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابمو داد خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود ومثله بچه هاش شخصیت جالبی داشت!رفتم طرف ماشین پدرم که پدرش اومد بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد تو همین حین چشمش به محمدم خورد اونم اومد نزدیک تر و با بابام خداحافظی کرد نشستیم تو ماشینو برگشتیم سمت خونه از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن باهم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود نفس عمیق کشیدمو به این فکر کردم که چه شب خوبی بود تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه سریع از ماشین پیاده شدمو با عجله رفتم بالا مامان با دیدنم پشت سرم اومد بالا. مامان:علیک سلام چطور بود؟خوش گذشت؟ سرمو تکون دادمو گفتم:عالی مامان جون عالی. باهم رفتیم تو اتاقم مشغول عوض کردن لباسام شدمو براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود گوشیمو برداشتو عکسا رو دونه دونه نگاه کرد رفتم کنارش نشستمو مشغول باز کردن موهام شدم هی ازشون تعریف میکردمو مامانم با دقت گوش میکرد ‌اخر سرم اروم زد پس کلمو گفت:یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبختو... دستموگذاشتم رو لبشو نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم:مامان جان ببین من ایشونو دوس‌_نَ‌_دا‌_رَم مامان یه پشت چش نازک‌کرد و از اتاق رفت بیرون که خودمو با یه حرکت پرت کردم رو تختو دراز کشیدم. نمیتونستم نفس بکشم هیچیو نمیدیدم انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی حس میکردم یکی چشمامو گرفته نمیزاره جاییو ببینم سیاهی،سیاهی و سیاهیِ مطلق خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردمو کمک میخواستم همینطور دور خودم میچرخیدم که یا هاله ای از نور رو حس کردم که داره میاد سمتم با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم حالت خیلی عجیبی بود داد میزدمو گریه میکردم همه صورتم از گریه خیس شده بود میدویدم سمت نور ولی... به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بی فایده بود دیگه فاصلمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش یه تابوت از نور بود یه نیروی محکمی منو با خودش میکشید دستمو گرفتم بهش تا غرق نشم نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازس جیغ زدم ولش کردم دوباره همه چی سیاه شد تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق دوباره پرت شدم تو همون سیاهی همش جیغ میزدمو گریه میکردم که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم. مامان:فاطمه!فاطمه پاشو!پاشو ببینمت از ترس زیاد جمع شده بودم.همه ی صورتمو لباسام خیس بود مامان نشست رو تختو بغلم کرد.تو بغلش آروم گریه میکردم تو گوشم گفت:هیس بسه دگ نبینم اشکاتو عزیز دلم. اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهامو بوسید. کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم دقیقا یه هفته مونده بود به عید هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم با بچه هام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم درسامونم تموم شده بودو فقط دوره میکردیمو تست میزدیم واقعا روزای کسل کننده ای بود اصلا این سال سالِ منفوری بود پر از استرس پر از درس اه ازین حالِ بدم خسته شده بودم دست از صبحونه خوردن کشیدمو رفتم تو اتاقم از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیمو در اوردمو مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دیقه وقتمو میگرفت کلافه موبایلمو گرفتمو به مشاورم زنگ زدم. فاطمه:الو سلام. مشاور:سلام عزیزم خوبی؟ فاطمه:چه خوبی چه خوشی؟اقا من اصن کنکور نمیدم‌منصرف شدم. مشاور:فاطمه باز زدی جاده خاکی؟این حرفا چیه؟الان وقتِ جمع بندیه آخراشه به همین راحتی جا زدی؟ فاطمه:بابا حالم بهم خورد از درس! مشاور:خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت!چی میخونی؟ فاطمه:شیمی. مشاور:خب پس بگو! فاطمه:اه!حالا چیکار کنم؟ مشاور:برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن! کلافه یه باشه ای گفتمو تلفنو قطع کردم.انگار خودم بلد نیسم این کارارو.بدون اینکه توجهی ب حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابمو سعی کردم تمرکز کنمو تست بزنم!تو فکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور ➜• 「 @mashgh_eshgh_313
رمان : ناحلـ💛ـه پارت‌سی‌و‌شش مامان:من دارم میرم ،کاری نداری؟ فاطمه:نه مامان خدانگهدار. مامان:مراقب خودت باش عزیزم!خداحافظ. به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود محکم شیمیو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد با خوشالی جواب دادم:بح بح سلام عروس خانوم‌ ریحانه:سلام عزیزم خوبی؟ فاطمه:هعی بدک نیسم تو خوبی؟آقات خوبه؟ ریحانه:مام خوبیم خدا رو شکر! فاطمه:چه خبرا؟ ریحانه:سلامتی.یه چیزی بگم؟ فاطمه:دو تا چیز بگو! ریحانه:قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن توووووپ!گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بی خانواده تشریف بیاری! فاطمه:بازم شهید میارن؟دم عیدی اخه؟چرا؟ ریحانه:وا!مگه چندتا شهید آوردن؟تازه!دم عید که بهتره.حالا اصراری نمیکنم.داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس زشته! فاطمه:اها قبول باشه ان شالله ولی من که مشغول درسم فعلا! ریحانه:اها باشه.هر طور مایلی عزیزم.ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون.کاری نداری؟ فاطمه:نه مرسی بابت تلفنت! ریحانه:خواهش میکنم.خداحافظ. فاطمه:خدانگهدار. تلفنو قطع کردم.نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یجوری شد.نمیدونم چرا احساس پشیمونی می کردم.چه حسِ غریبی!من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم.نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!سرم گیج رف!رو تخت دراز کشیدم.صفحه اینستاگراممو بازکردمو مشغول چک کردن پُستا شدم‌.چشمم به پست محمد خورد. عکس چندتا تابوت بود.روشم نوشته بود ۱۸ چقدر آشنا بود برام.دلم لرزید... پست رو با دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنام تر زهرا خریدارش شود " نمیدونم چم شده بود.فوری تلفن ریحانه رو گرفتم.بعد سه تا بوق جواب داد. ریحانه:جانم عزیزم چیشده؟ فاطمه:سلام گفتی مراسم کیه؟ ریحانه:فردا.چطور؟ فاطمه:ساعت چند؟ ریحانه:هفت غروب شروع میشه. فاطمه:اها باشه مرسی ریحانه:چیشد نظرت عوض شد؟ فاطمه:نه همینجوری. ریحانه:اها باشه. فاطمه:کاری نداری؟ ریحانه:نه عزیزم خداحافظ. فوری تلفنو قطع کردمو شیرجه زدم پایین. فاطمه:مامان مامان مامان:جانم. فاطمه:میخان شهید بیارن فردا.میشه بریم؟ مامان:بله بله؟شهید؟اونوقت کی میخواد بره؟شما؟ فاطمه خانم؟ فاطمه:اذیت نکن دیگه اره.خواهش میکنم مامان:سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟ فاطمه:هیچکدوم.یه خواب عجیبی دیدم. مامان:که اینطور.عجب.‌حالا کِی؟ فاطمه:نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت. مراسمشون تو هیئت شروع میشه! مامان:اها خوبه پس.اگه بابا بیاد میریم. قیافمو کج و کوله کردمو گفتم: فاطمه:اه بابا که صدساله دیگه نمیاد مامان:خب اول اجازشو بگیر بعد! کِنِف شدم با یِ لحن خاص گفتم:باوشه. راهمو کشیدمو رفتم تو اتاقم.حس خوبی داشتم. یجورایی دلم شاد شد.تایم زیادی نداشتم.میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم. حتی واسه شامم پایین نرفتم.دیگه پلکم از خواب میپرید.به نگاه به ساعت کردم.ساعت دو و چهل و پنج دقیقه.بعله!چراغای اتاقو خاموش کردمو رو تختم دراز کشیدم.یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امون نداد و سر سه سوت خوابم برد. با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم.منگِ خواب بودم.به زور پاشدم وضو گرفتمو نمازمو خوندم. خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم.رفتم رو تختو دیگه چیزی نفهمیدم. به سرو صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه ی هر کار دیگه ای رو ازم گرفت.رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت.مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود.نشستم رو میز و مشغول شدم.بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم ویه لیوان چایی ریختم برا خودمو نوش جان کردم.با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود. کتابامو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین.به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدمو شروع کردم. هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم. دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه. با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم:سلام بر پدر عزیزم خیلی جدی گفت:سلام خوبی؟ فاطمه:شما خوب باشین عالی ام. همینطور که داشت کمربند شلوارشو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و گفت:چیزی شده؟ فاطمه:نه اصلا نهار میخورین؟ بابا:نه با دوستان خوردیم امروز! فاطمه:عجب! مظلوم نگاش کردمو گفتم:بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟ بابا:اره جایی کار دارم چطور؟ فاطمه:اخه چیزه!میخان شهید بیارن این جا بابا:خب به سلامتی من چیکار کنم؟ فاطمه:گفتم اگه میشه باهم منو شما و مامان بریم ببینیمشون. لبشو کج کرد بابا:شهید؟بریم ببینیم؟سینماس مگه؟ فاطمه:عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم. بابا:ما میخوایم بریم خونه ی آدمِ زنده تو نمیای! اونوخ میخوای بری مرده ها رو ببینی؟ فاطمه:اینجوری نگین تو رو خدا... نویسندگان : فاطمه زهرا درزی غزاله میرزاپور