🦋🍃•°شہد شیرین شہادٺ را
ڪسانے مےچشند ڪہ...
شہد شیرین گݩاه را
نچشند!
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
[روضه بیش از این نمی گویم، ولی نجار شهر
کاش می کوبید یک مسمار کوچک تر به در]
#فاطمیہ🖤
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
وَ قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْناً🍃
بـا مـردم بہ زبـان خـۅش سـخـݩ بـگـۅیید👌🏻
*سۅره بقره/آیہ۸۳*
#ڪلام_اللهـ 🦋
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هرجـاسوال شد دلتـ❤️ درکجا خوش است؟بۍ اختیار بردهانـم •|کربلا|♡ نشست✨
#بیـو🦋🥀
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
|شَهیدانہ|💌🕊
+دخترشانزده ساله ای که
یازده ماه شکنجه وحشیانه منافقین
کشیده شدن تمام ناخنها
گردندان باسر تراشیده در روستاها
و زنده به گورشدن را
به اهانت به ارزش های انقلاب
و توهین به امام و رهبرش
ترجیح داد...
#شهیدهجآنمناهیدفتحی❤️✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#بیوگرافۍ 🕊
حرمفاطمہآغوشخداسٺ:)⛲️💔
.
.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_شش
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدمو گفتم:من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتیو قبول نکنم
بابای فاطمه:حتی اگه اخراج بشی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم:در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد علت خشمشو میدونستم من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان...!
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزیو که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
نمیدیدن مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن سعی داشت کارمو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر کردم دوباره سکوت به جمع برگشته بود همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت:فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادمو با لبخند به پدر فاطمه گفتم:حیاط قشنگی دارین اجاره میدین بریم حیاط؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود گفت:بله بفرمایید
فاطمه مسیریو که رفته بود رو به سمت حیاط برگشت وایسادم تا اول اون بره بعد من پشت سرش بیرون رفتمو درو بستم کفشمو پوشیدمو آروم قدم برداشتم فاطمه هم کنارم میومد رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد لرزش دستاش به وضوح مشخص بود فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش سر به زیریشو که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا آروم قدم برداشت داشتم با نگاهم قدم هاشو دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاشو تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد با لحن تاسف باری گفتم:بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهمو گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد روی زمین نشست خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودمو کنترل کردم
از جام بلند شدم با فاصله روی زمین کنارش نشستم واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:فاطمه خانوم من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدشو به من دوخت
محمد:میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورمو نفهمید که گفتم:بودین و شنیدین حرفاییو که با پدرتون زدم من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم با تمام سختی ها و...
چند لحظه مکث کردمو گفتم:من نمیتونم شمارو از دست بدم ولی میخوام که...
سرمو اوردم بالا تا جمله امو کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم
دلم گرم شدم با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگمو نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین تحت هر شرایطی با من بمونین اینایی که میگم شرط نیستا من در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ...
بهم این افتخار و میدین؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
محمد:گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرشو تکون داد مثلِ خودش لبخند زدمو یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت سرمو سمت آسمون گرفتم امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود!با یه لحن آرومی گفتم:امشب چقدر از همیشه قشنگتره!
بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم:چقدر شبیه شماست!
فاطمه:چی!؟
امشب واسه دومین بار صداشو شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردمو ماه رو نشونش دادم لبخند زد واشکاشو پاک کرد وخجالت زده نگاهشو به زمین دوخت دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت:منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدمو با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم بعد چند لحظه به سختی گفت:میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
جوابی به سوالش ندادم که سرشو بالا گرفت و نگام کرد.
محمد:بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم اونم پاشد داشت چادرشو میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدمو جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد که گفتم:نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هستو از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم:خرابه؟
فاطمه:چی؟
محمد:آبشار حوضتون !
فاطمه:نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت:نههه اون نیست
و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت:آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسممو تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه عینکشو در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتشو خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکشو برداشتم با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا عینکشو برداشتم باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردمو سمتش گرفتم عینکشو با خجالت از دستم گرفت نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت:محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه!
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت پشت لباس من خاکی شده بود فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرمو پایین گرفتمو به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود.
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادمو بوسیدمش برادر زاده ی خوش قدمِ من!به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتمو تو گوشی خودم ذخیره اش کردمو دوباره گوشیو سر جاش گذاشتم وضو گرفتمو گفتم تو راه یه جایی نمازمو میخونم ساکمو بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم لباس چریکیمو از تو کمد در اوردم یه دستی روش کشیدمو پوشیدمش پوتینمو از تو کمد در اوردمو تو حیاط انداختمش ریحانه سمت من اومد و گفت:الان میری؟
محمد:اره چطور؟
ریحانه:هیچی به سلامت
محمد:وایستا
سرشو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
محمد:از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
ریحانه:باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش بچه رو ازم گرفت و گفت:میخوای بری؟
محمد:بله دیگه دیر میشه میترسم نرسم.
نرگس:خیلی مواظب خودت باشیا.
محمد:چشم
نرگس:مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزتو نشونه نگیرن!!!
خندیدمو گفتم:چشم چشم
نرگس:زودتر بیا دخترِ مردمو چشم انتظار نزاریا!
محمد:چشم زنداداش چشم.
قران و گرفتو رفت دم در از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم مشغول بستن بندهای پوتینم بودم با اینکه دلشوره داشتم حالم خوب بود جیبمو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم از زیر قران رد شدم با زنداداش خداحافظی کردمو گفتم که به علی سلام برسونه سوار ماشین شدم استارت زدمو براش دست تکون دادم پامو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمشو کنار درشون رفتم نامه رو از تو جیبم برداشتمو گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی"
صدای پاهاشو میشنیدم گل و کتابو رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد چند بار چپ و راستشو نگاه کرد وقتی کسیو ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین گل و نامه رو برداشت یه لبخند گرم زد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_بیست_و_هشت
گل تو دست راستش بود و کتابو تو دست دیگه اش گرفته بود با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه رو دید دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم چندثانیه چشم تو چشم شدیم لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بِهَم نگاه کردیم خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه دلم نمیخواست اشکاشو ببینم نگاهمو ازش گرفتمو پامو روی گاز فشردم.
فاطمه:
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر)
گل و بو کردمو از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاشو باز کردم یه پاکت توش بود به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت!نگاهم به ماشین محمد افتاد سرمو که بالاتر گرفتم دیدمش یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق رو باور کنه این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روشو برمیگردوند همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودمو آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد نگاهم به لباس هاش افتاد لباس فرم تنش بود مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی!الان از قبل دلنازک تر شده بودم درو بستمو پشت در نشستم نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد کنترلی روی اشک هامنداشتم میترسیدم از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق بشه میترسیدم از اینکه محمد مثله قبل بشه و حتی نگام هم نکنه میترسیدم دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت بشم
بازم باید صبر میکردم مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردمو شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما!
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن...
چگونه توان عشق را تعریف کرد...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآزی عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم!
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما عهدی بود میانِ ما بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم خدا صدای دلمو شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته افتاد مِهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد محمد کجا و من کجا؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم یه چیزیو خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
بیست روز رو به سختی گذروندم سعی کردم خودمو با درسو دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت و تمام مدت فکرم پیش محمد بود ازش هیچ خبری نداشتمو داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود به ناچار زنگ زدم به ریحانه با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده ریحانه خیلی تغییر کرده بود از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداشو شنیدم:الو
فاطمه:سلام
ریحانه:سلام چطوری؟
فاطمه:قربونت ریحانه جون خوبه حالت؟کجایی؟کم پیدایی!بی معرفت شدی!
ریحانه:خوبم منم خداروشکر مشهدم
فاطمه:مشهدد؟کی رفتی؟
ریحانه:دیروز رسیدیم با روح الله و مامان و باباش اومدیم
فاطمه:آها به سلامتی واس منم دعا کن
ریحانه:حتما چه خبر از داداشم؟
فاطمه:داداشت؟
ریحانه:اره آقا محمدتون
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313