☘️ آیتاللہ فاطمےنیا:
این همہ در اینترنت و ڪٺابہا میگردے دنبال اینڪہ آقاے قاضے چے گفتہ آقاے بہجٺ چے گفٺہ، این همہ این در و آن در میزنے، چےشد آخر؟
تو هنوز جواب مادرٺ رو تلخ میدی!!!
مےخواے بشے «سالک» بنده خدا؟!
____○●❄️🌱🌺❄️○●____
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_یک
محمد:این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت؟این راهی که من دارم میرم راحته؟
بابای فاطمه:آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین میتونید ادامه ندین راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد.
خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود میدونستم علت این حرف هاش چی بود میخواست تمام زورشو بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم روش خوبی هم انتخاب کرده بود میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون از جام بلند شدم دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنمو همه چی خراب شه یه لبخند زدمو گفتم:باهاتون تماس میگیرم
بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت:امیدوارم رو حرفات بمونی
محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کردچند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان
یه کیفیم یه گوشه پرت شد
تانگاهشو چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردمو از کنارش رد شدیم سنگینی نگاه پر از تعجبشو حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم.
فاطمه:
تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم از ماشین پیاده شدمو کلید رو تو قفل در انداختم درو باز کردمو رفتم تو حیاط از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم:مااامااان!!!مامانییییی
جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم
کیفمو انداختم دم در و با پام شوتش کردم که به مبل برخورد کرد چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرمو بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟!بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟آب دهنم از ترس خشک شدبهم نگاه نکرد بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد محسن هم کنارش بود اومد سمتِ در من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادمو جابه جا شدم از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت:خداحافظ
سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرشو بالا نیاورد هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم از خونه رفت بیرون یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنمو به زور قورت دادم بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم داشتم دق میکردم نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه!
یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو
دوییدمسمتشو گفتم:ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:اه دختر بس کن دیگه چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن.
فاطمه:راجع به چی؟
مامان:به تو چه اخه؟؟
فاطمه:بگووو دیگه
مامان:از بابات بپرس
این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل
فاطمه:سلام بابا
بابا:سلام جانم
فاطمه:اینا اینجا چیکار میکردن؟
بابا:خب اومدن حرف بزنیم
فاطمه:خب بگین راجع به چی؟
بابا:راجع به خودش
فاطمه:خب؟
بابا:خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره.
کلافه رفتم سمت اتاقم میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت بدون اینکه لباسامو در بیارم رو تخت خوابیدم کاش میتونستم زنگ بزنمو از محمد بپرسم ولی...!
دوباره یاد خداحافظیش افتادم اعصابم خورد شد وجودم یخ زد کاش اینقدر محدود نبودم کاش..!
مامان میخواست شرط های باباتو بدونه
فاطمه:شرط؟چه شرطی؟
مامان:چه میدونم والا خودت که میشناسی باباتو اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره پسره ی بدبخت قبول کرد بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون!
فاطمه:خب؟محمد چی گفت؟
مامان:گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون
فاطمه:وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا آخه من چقدر بدبختم شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟
مامان:نمیدونم به خدا باباته دیگه کاریش نمیشه کرد.
فاطمه:مهریه روچقدر گفت؟
در کمال تعجب گفت:سالِ تولدت....
فاطمه:یاعلی!چه خبره؟ماااااامان!
دستامو مشت کردمو از اتاقم رفتم بیرون...
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_دو
قدمامو تند کردمو رفتم سمت اتاق بابا در زدمو بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو رو تختش دراز کشیده بود کنارش نشستم
چشماشو باز کرد و گفت:چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودمو کنترل کنم
فاطمه:بابا جان!
بابا:بله؟
فاطمه:چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
بابا:گفتم که به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنید دیگه این دفعه باید حرف های منو میشنید
فاطمه:خب؟
بابا:خب که خب قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
فاطمه:بابا!
بابا:باز چیه؟
فاطمه:واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟چرا فکر کردین اون شغلشو به خاطر من عوض میکنه؟
بابا:فکر نکردم مطمئن بودم
فاطمه:بابا!این چه کاریه که شما کردین!چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟بابا شما اصلا میدونین وضعیتشو؟
بابا:آدمِ مثل بقیه دیگه چیزیش نیست که تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
فاطمه:این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
بابا:اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
فاطمه:بابا
بابا:بابا و کوفت گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاشو بزاره تو خونمون فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدمو از اتاقش رفتم بیرون دلم میخواست گریه کنم ولی سعی کردم آروم باشم حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده شما باید از خداتون باشه باید نماز شکر بخونین من نمیدونم اخه چه سریه!خدا خواست شما نمیخواین!خدایا خودت به ما صبر بده به محمد کمک کن بهش جرئت بده بهش عشق بده که جا نزنه!رفتم پایین کولمو از کنار مبل برداشتم یادِ رفتار بچگونم افتادم نکنه محمد بره دیگه پشت سرشو نگاه نکنه!خدایا همه چیزو به خودت میسپرم یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد گوشیو برداشتم ریحانه بود:الو سلام!
ریحانه:به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد یعنی میشه..!
فاطمه:چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
ریحانه:هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون؟
فاطمه:بیرون؟کجا؟
ریحانه:چه میدونم بریم دریا؟
فاطمه:تو چقدر دریا میری خب بیا بریم یه جای دیگه!!!
ریحانه:کجا مثلا؟
فاطمه:کافه ای پارکی جایی
ریحانه:خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
فاطمه:اره بریم
ریحانه:تو با کی میای؟
فاطمه:تنها میام
ریحانه:اها باشه پس میبینمت عزیزم
فاطمه:اوهوم حتما
ریحانه:فعلا
فاطمه:خداحافظ
تلفن رو قطع کردم از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدمو خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بریم بیرون اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم لباسامو با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوارلی جذب عوض کردم تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم گیسش کردمو تهشو بستم یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتمو سرم کردم تو آینه به پوست سفیدم خیره شدمو یه لبخند زدم روی ابروهای کمونیم دست کشیدمو صافشون کردم چادرمو سرمکردم یه کیف کوچولو برداشتمو توش گوشیمو با یه مقدار پول گذاشتم از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید یه کفش شیک کتونی هم پوشیدمو رفتم بیرون.
زودتر از ریحانه رسیده بودم روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش یه چند دقیقه گذشت حوصلم سر رفته بود میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانشو صدا میزنه اطرافشو گشتم کسی نبود دلم طاقت نیاورد از جام بلندشدمو رفتم طرفش دست های کوچولوشو گرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت صدامو بچگونه کردمو گفتم:چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
فاطمه:زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
فاطمه:گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد:مامانمو گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت دستشو محکم فشردمو گفتم:بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره کسی نبود بچه دیگه گریه نمیکرد و آروم شده بود از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدمو دادم دستش دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
فاطمه:چند سالته؟
مهسا:شیش
فاطمه:اسم قشنگت چیه؟
مهسا:مهسا
فاطمه:به به اسم منم فاطمه اس
مهسا:خاله!!
اطرافمو گشتمو کسیو ندیدم
فاطمه:به من گفتی خاله؟
مهسا:اره
خوشحال شده بودم تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
فاطمه:جانم؟
مهسا:تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدمو گفتم:نه! من خودم بچم
پشمکشو بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرده بود به چشمای عسلیش خیره شدمو گفتم:تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد همینجور محو نگاه کرد
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_سه
ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونمو بوسید منم بغلش کردم چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردمو بوسیدمش
فاطمه:زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
ریحانه:ممنونم ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودمو آروم جلوه بدم با این حال نتونستم لبخندمو پنهون کنم ازش تشکر کردم برگشت سمت بچه
ریحانه:این کیه؟فامیلتونه؟
فاطمه:نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
ریحانه:اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
فاطمه:یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد میبرمش آگاهی.
ریحانه:اها باشه حالا بیا بریم بشینیم.
دستشو گرفتمو رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفشو با گریه بچه رو بغل کرد و رفت مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد بهش نگاه کردم محمد بود ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود بعد یخورده مکث سلام کرد نمیتونستم خودمو کنترل کنم با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردمو با لبخند جوابشو دادم کنار ریحانه رو نیمکت نشست منم نشستم یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!ریحانه محکم رو بازوم زد.
ریحانه:اه حواست کجاست فاطمه؟
فاطمه:چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد:میگم من میرم یه دوری بزنم
فاطمه:باشه منم میام
ریحانه:بیا من میگم خل شدی میگی نه!
محمد گفت:اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت نوک نیمکت نشسته بودمو هر آن ممکن بود بیافتم خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت:خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم فقط میخواستم حرفاشو بشنوم ولی به ناچار گفتم:ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد:فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت چشمامو بستمو باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد اومده باهات خداحافظی کنه شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره بغض تو گلوم نشست محمد حق داشت کم بیاره.
محمد:این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفشو قطع کردم و گفتم:بله مادرم بهم گفتن
سعی کردم بغض صدامو پنهون کنم نفس عمیق کشیدمو گفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت:نزاشتین ادامه بدم
فاطمه:ببخشید بفرمایین
محمد:قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم به هیچ وجه هم کنار نمیکشم ولی ...
امیدوار شدم بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
محمد:شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام
اگه دورشو خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم من نمیخوام بین شما و کارم یکیو انتخاب کنم من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرشو میکردم محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم ایشون خیلی شمارو دوست دارن شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود نگاش کردمو پرسیدم:چرا انقدر این شغل براتون مهمه؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت:عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد سعی کردم بیخیال شم الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه مجنون شده بودمو هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم
آروم یه باشه ای گفتم.
لبخند زد و گفت:برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت.
نگام چرخید به طرف ریحانه نشسته بود روی تاب و آروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف نگاه کرد پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد متوجه سوتیم شدمو تو دلم به خودم فحش دادم بی اراده گفتم:ببخشید و سرمو پایین گرفتم چیزی نگفت و به طرف ریحانه رفتاه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت رو پشیمون میکنی با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن ریحانه نشست کنارمو روبه محمد که ایستاده بودگفت:شکارتون کردم داداش الان رسانه ای میشین.
محمد خندید و گفت:باشه
گوشیشو از دست ریحانه گرفت یخورده که گذشت ریحانه گفت:اه حوصله ام سر رفتمحمد برو یچیزی بخر بخوریم.
محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت:چی بخرم؟
ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت:بستنییی
محمد خندید و رفت
ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین همینطوریی رفت
ناخوداگاه گفتم:بی ادب خودت باید میگفتی
ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت:اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام هیچی دیگه کارم در اومد از این به بعد (تو) به این داداشم بگم منو میکشی.
حرفش حس خوبی بهم داد منم خندیدم گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم یکی از همکلاسی های دانشگاه بود ترسیدم محمد بیاد از ریحانه عذر خواهی کردمو ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادمو جواب دادم
ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم
اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفشو تموم نمیکرد کلافه چشممو بستمو منتظر موندم حرفش تموم بشه.
رسولی:راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود دکتر گفت فقط شما نمره کامل رو گرفتید
تبریک میگم.
دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم:ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم .
رسولی:چشم ببخشید مزاحم شدم بازم دستتون درد نکنه خداحافظ.
فاطمه:خواهش میکنم،خدانگهدار
سرم تو گوشی بود به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش گرفتش سمتم استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم:از کی اینجایید ؟
با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم به بستنی نگاه کرد و گفت:آب شد بگیرید لطفا.
با دست های لرزون بستنیو ارزش گرفتم
برگشت که بره نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه واس همین پشت سرش رفتم قدم هاشو بلند برمیداشت منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم از ترس دستپاچه شده بودمو هی به علیرضا (رسولی) لعنت می فرستادم
صداش زدم:آقا محمد
خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتمو اتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_چهار
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم با ترس بهش زل زدم داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینمو فقط گریه کنم چون کارِ دیگه ای هم ازم بر نمیومد قیافش جدی بود همینم باعث شد ترسم بیشتر شه شروع کردم به حرف زدن:آقای رسولی هم دانشگاهیمه زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان رو بهم تبریک گفت بخدا فقط همین بود اون سوال احمقانه رو هم چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت همو تند تند گفتم سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم دستمال رو کشیدم روی پیراهنش و بستنیو از روش برداشتم همینطور که پیراهن رو پاک میکردم گفتم:توروخدا ببخشید بخدا حواسم نبود اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادمو سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده با یه لبخند خوشگل خیلی مهربون نگام میکرد دلم با دیدن نگاهش غنج رفت گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست بریم یکی دیگه اش رو بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش صدای قلبم بلند شد!یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستمو شستم محمد منتظرم ایستاده بود رفتار مهربونش یه حس خوب رو جایگزین ترسم کرده بود همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگاهمون میکرد.
+دوساعته من و کاشتین اینجا کجایین شما؟چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت:پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت:بستنیه یا شایدم...!
شرمنده نگاهمو ازش گرفتم که گفت بیاین با من ریحانه صداش در اومد:وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین رو به ریحانه داد و گفت:منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم در سوپریو باز کرد من رفتم تو و محمد پشت سرم اومد رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت:از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم.
محمد:فاطمه خانوم اگه نگین کدومشو بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یه دونه بردارم!
حرفش به دلم نشست قند تو دلم آب شده بود نتونستم لبخند نزنم رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی برداشتم با همون لحن مهربونش گفت:فقط همین؟
بهش نگاه کردم انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت به رفتارش دقت کردم بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن رو به همراه بستنی روی میز گذاشت منم بستنیمو کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول رو گرفت و بقیه اشو روی میز گذاشت تشکر کردمو بیرون رفتیم از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم توماشین نشستیم.
ریحانه:چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدمو تو ماشینشون نشستم به ریحانه گفتم:من بازم مزاحمتون شدم
ریحانه:بشین سر جات عروس خانوم الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستمو که دید گفت:فعلا بستنیتو بخور
از اینکه پیش محمد من رو اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت لبخند زده بود سعی کردم عادی باشمو انقدر سرخ و سفید نشم بستنیمو باز کردمو بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش یخورده شهرگردی کردیمو بعد چند دقیقه محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت:فاطمه خانوم ببخشید میترسم پدرتون ببینن منو سوء تفاهم بشه براشون.
فاطمه:خواهش میکنم ببخشید بهتون زحمت دادم خیلی لطف کردین
پیاده شدمو گفتم:بابت بستنیا هم ممنونم بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
فاطمه:نه میرم خودم راهی نیست ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت:ببین فاطمه جان بزار یچیزیو برات روشن کنم این آقا داداش من یه حرفی بزنه حرفش دوتا نمیشه یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدمو بهش نگاه کردم با لبخند به روبه روش خیره بودازش خداحافظی کردمو با ریحانه رفتیم با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_پنج
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونشو برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشماش صداش لبخندش نگاه جدیش مهربونیش حجب و حیاش حرفای قشنگش...!
هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم همش تودلم میگفتم:خدایا غلط کردم ببخش من رو ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟با احساس درد بازوم رشته افکارم گسسته شد.
ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم.
فاطمه:ببخشید عزیزم
تو دلم ادامه دادم:تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم محمد بهش زنگ زده بود و وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش درو باز کردمو مستقیم به اتاقم رفتم.
مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردمو به بابا گفتم:میشه باهم حرف بزنیم؟
کتابشو بست و گفت:بله بفرما
از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم.
فاطمه:بابا از وقتی فرق بین خوب و بد رو تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم رو بخواین تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود بابا من شما رو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین منم میشناسمتون میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید...
پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟من که میدونم با محمد مشکلی ندارین من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسیو تو مشکل و سختی بندازین آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسیو اذیت کنه.
بابا:فاطمه
نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:بعله
بابا:اون واقعا دوستت داره؟
فاطمه:یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟
بابا:فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟
فاطمه:مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون و عقایدشون رو باچیزی عوض نمیکنن؟واسه محمد کارش جزو ارزش هاش به حساب میاد!!!
بابا:بخاطر محمد مصطفی رو...؟
فاطمه:نه بابا بخدا نه این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه...
میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ایه توروخدا اجازه بدید...
بابا:فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه میگی میدونی خوشبختیتو میخوام میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاریو به حرفام اعتماد کنی دیگه مهم نیست حالا که بحث رو به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش میخواستم امتحانش کنم میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختیو بعدِ کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرده از من انتظار داری به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟سرنوشت تو برام خیلی مهمه آینده ات واسم خیلی مهمه خودت برام خیلی مهمی مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟الان هم همونی میشه که تو میخوای اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی یعنی از اولم نداشتم فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم.
رفتم کنارش نشستمو بوسیدمش که گفت:فاطمه باید قول بدی خوشبخت بشی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی و اینکه کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده.
فاطمه:چشم بابا چشم
حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه دلِ پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز رو براش بگم بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم.
چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود با مامانمو دختر خالم تو راه آزمایشگاه بودیم از اینکه قرار بود محمد رو ببینم به شدت خوشحال و هیجان زده بودم از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرا را میرم داشتم به محمد فکر میکردم که سارا زد رو بازومو گفت:عروس خانوم پیاده شو رسیدیم.
اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد از ماشین پیاده شدم و روسریمو مرتب کردم با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود با چشمام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم:مامان اونجان!!!
رفتیم سمتشون ریحانه که تازه متوجه ورودمون شده بود ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند بعد از سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام طبق معمول خودشو تو بغلم پرت کرد و گفت:سلام زن داداش خوشگل من...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
برکت زندگی از گفتن یک .•°|یا زهرا|°•. ست✨🌺
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
در انتظار نشسته ای؟!
درانتظار بایست✋🏻
هنوز حضرت معشوق یار میخواهد:)♥️
#العجل_مولاےمن🍃
#التماسدُعایِفرج✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
اے آفرینندهےِ حسین
یکــ حسین آفریدی و یکــ عالم
را اسیرِ عشق کردی...
من فداےِ این آفریدهاتـــ
کہ حُبَّش جهـانم را معنا کرد : )♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+همه ے همــت تــان را در [ #فاطـــمیه ] صـــرف ڪنید فرداے [ #قیــامت ] خـــواهید؛ فهمید...!
|آیت الله وحید خراسانے|
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
✨پاداش صلوات و درود فرستادن
بــر #فـاطمـه_زهـــرا ؔ
پیغمبر اکرم ؐ به فاطمہ ؔ فرمودند :
هر کہ بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همهے گناهان او را، بدون استثناء مےبخشد و هرجا کہ من در بهشت باشم، خدا او را در بهشت به من ملحق میکند:)
و این صلوات چقدر زیباست(:
🌱{اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها و السِرِّ المُستودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ}
💌 بحارالانوار ج۴۳ ص۵۵
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
⭕️ چرا صحبتهای این روزهای روحانی، برای اختلاف میان نیروهای انقلاب تهیه شده؟!
🔻روحانی در دیدار اخیرش با استانداران گفته؛
"شماها که در جلسات خصوصی خود میگویید مجلس بعدی ۱۰۰درصد مال ماست؛ اگر مال شماست چرا غصه می خورید؟! اگر مال شماست بگذارید یک رقابت شکل بگیرد مشارکت بالا برود، مجلس هم مال شما باشد، نوش جانتان."
اما چند نکته؛
🔻صحبتهای روحانی در حالی انجام میشود که تیم دولت و اصلاحطلبان حداقل در تهران میتوانند نزدیک به ۳ لیست ۳۰ نفره از افراد تایید صلاحیت شده خود، ببندد.
روحانی ناظر به رصدِ فضای انتخابات در تهران و شهرستانها میگوید ردصلاحیتهای دوستانش زیاد بوده! و با زیرکی یک پروژه عملیات روانی و رسانهای به پیمانکاری خودش را اجرا میکند.
پروژه "همه نیروهای کلیدی اصلاحات رد صلاحیت شدند" اینقدر همه جانبه توسط اصلاح طلبان و با بازیگری شخص روحانی خوب اجرا شده که متاسفانه برخی از طیفهای انقلابی تصمیم به ارائه لیست جداگانه گرفته اند و خیال میکنند شرایط جامعه مهیای انشقاق میان نیروهای انقلابی است!
ردصلاحیت شورای نگهبان تقریبا طیفهای مختلف انقلابی را در ۲۵ حوزه بدون گزینه کرده و باید مراقب بود که بازیِ عملیاتِ فریبِ روحانی را نخوریم.
مشغولسازی بهخود در حالی که غربگراها با تمام توان آمادهی انتخابات میشوند، میتواند بدترین غفلتِ این روزهای ما باشد.
👤علی قلهکی
https://eitaa.com/mashgh_eshgh_313/4382
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_شش
محمد به مامان اینا سلام میکرد خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردمو نگاهمو سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرشو پایین گرفته بود با صدای آروم به ریحانه سلام کردم و با تشر اسمشو صدا زدم ریحانه خندید و گونه امو بوسید
یه قدم جلوتر رفتم که محمدم سرشو بالا گرفت بهش سلام کردم که با همون لبخند روی صورتش جوابمو داد محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم به محمد نگاه کردم یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بود و یه شلوار مشکی هم پاش بود بهش خیره بودم که ریحانه گفت:دختره به کی نگاه میکنی؟
گیج برگشتم طرفشو گفتم:چی؟هیچکی
ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم گفت:فاطمه آبرومون و بردی انقدر ندید بدید بازی در نیار.
سعی کردم به حرفش اهمیت ندم مامان اومد و گفت:فاطمه جان با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن
از جام بلند شدمو به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود باهاش هم قدم شدمو سمت اتاق نمونه گیری رفتیم آزمایشگاه خلوت تر شده بود یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت:واسه نمونه گیری اومدین ؟
فاطمه:بله
رو به من ادامه داد:خانوم بشینید اینجا لطفا
و به صندلی کنارش اشاره کرد رفتم و روی صندلی نشستم محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت:ببخشید شما میخواین ازشون خون بگیرین؟
اونم در حالی که وسایلشو از کشوی کنار دستش بیرون میاورد گفت:بله خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده.
سرمو بالا گرفتمو به محمد نگاه کردم میخواستم واکنششو ببینم که گفت:نه دیگه تا من هستم چرا شما زحمت بکشید
بعد با لبخند رو به من ادامه داد:فاطمه خانوم لطفا پاشین.
از شدت تعجب زبونم بند اومده بود از جام بلند شدمو کنارش ایستادم اونآقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین؟مگه بیکاریم که وقتمون رو میگیرین؟
داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت:ببخشید که وقتتون رو گرفتیم
اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد یه پیرمردی روی صندلی نشست با رگبند محکم دستشو بست دلم برای پیر مرده سوخت اون آقا هرچی لج از محمد داشت رو سر پیر مرد بیچاره خالی کرد یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت هنوز از کار محمد گیج بودم.
هم خندمگرفته بود هم متعجب شدمو هم از سیاستش ترسیدم محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت و منم پشت سرش میرفتم یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره رفتیم طرفش که گفت:اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین.
محمد نشست و آستین پیراهنشو بالا برد فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد با تمام وجودم لبخند بزنم مهم بودن برای محمد حس خیلی لذت بخشی بود داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرشو بالا گرفت کارشون تموم شده بود ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت از صندلی بلند شد و آستینشو درست کرد رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت مشخص نیست شاید یک ساعت دیگه باهم به سمت مامان اینا رفتیم مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟
محمد:از من نمونه خون گرفتن ولی از فاطمه خانوم نه...!
مامان:چرا؟
به محمد نگاه کردمو منتظر موندم که اون جواب بده بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن یک ساعت دیگه میان
مامان:من باید برم دیرم شد دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟
محمد جدی جواب داد:هستن ولی خانوم نیستن!
مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین ما فاطمه خانومو میرسونیم
مامان:باشه من که مشکلی ندارم ببخشید من رو باید برم بیمارستان وگرنه میموندم.
رو به سارا ادامه داد:خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره!
سارا:چرا شما برید منم الاگ میام.
مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم مراقب خودتون باشین فعلا خداحافظ
بدوناینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت:فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه یخورده بیشتر فکر کن هنوزم وقت داریا بیا و همچیو بهم بزن تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای
پریدموسط حرفشو گفتم:ساراجان ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته برو.
یه پوزخند زد و دور شد کنار ریحانه نشستم نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلکاشو بسته بود کنار من یه صندلی خالی بود که اون طرفش یه خانومنشسته بود محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد با چشمام دنبالش کردم به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد ریحانه با گوشیش سرگرم بود...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_هفت
دلمطاقت نیاورد حس کردم حال محمد بد شده رنگ به چهره نداشت با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتمو چندتا قند توش انداختم یه قاشق یِ بار مصرف مربا خوریَم برداشتمو همونطور که هَمِش میزدم به طرف محمد رفتم کنارش که ایستادم چشمشو باز کرد با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟
کوتاه جواب داد:خوبم
به لیوان تو دستم خیره شد با سرعت بیشتری قاشق رو تو آب چرخوندمو گفتم:اَه چرا حَل نمیشه؟
مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم.
ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟
محمد خندید و نگاهشو از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه!
گیج به لیوان نگاه کردمو تو سرم زدم ریحانه خندید برگشتمو یه لیوان دیگه برداشتمو توش آب جوش ریختم پنج تا قند بهش اضافه و کردمو با قاشق همش زدم تا خنک بشه رفتم سمت محمد بعد یک دقیقه که لیوان رو نگه داشتم تا خنک بشه خواستم لیوان رو به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم سرشو پایین گرفت لیوان رو به دستش دادمو خودم هم روبه روش ایستادم آب قند رو سرکشید و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:دستتون درد نکنه
با نگرانی بهش خیره شده بودم ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت:بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم من برم سرجام بشینم.
محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه چند لحظه بعدازش فاصله گرفتمو روی صندلی ردیف وسط نشستم طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود سنگینی نگاه محمد رو حس میکردمو با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتمو سعی کردم بی تفاوت باشم نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد و به طرف پذیرش رفت چند لحظه بعد برگشت سرمو پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته کاری که کرده بود باعث تعجبم شد اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست سرمو بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم تسبیحی که براش خریده بودمو از تو جیبش برداشت و شروع کرد ذکر گفتن بلاخره خودمو راضی کردمو برگشتم طرفشو گفتم:چرا حالتون بد شد؟
همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت:یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم.
دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟
سرشو به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد و گفت:به لطف آب قند شما عالی ام...!
یاد سوتیم افتادمو آروم خندیدم فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد که بعد ازاین جمله اش خندید یاد حرف های سارا افتادم اگه من فاطمه ی قبل بودمو محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش بشم واقعا اینطور زندگی کردن برامسخت بود ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه بر عکس تصور سارا
دوباره کارهای اِمروزِشو حرفاشو به یاد آوردمو خندم گرفت دلممیخواست زودتر بِهِم مَحرَم بشه تا بتونم دستشو بگیرمو بگم که چقدر خوشحالم از بودنش...!!!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_هشت
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود تو این هفته ما بیشتر خریدهامون رو کردیم فقط مونده بود یه سری چیزا که محمد بایدبرام میگرفت چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد همراه پدر ومادرمن علی محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده بشههیجان زیادم باعث لرزش دستام شده بود هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن بشم نمیتونستم به محمد نگاه کنم هم از نگاه بابام میترسیدم هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنمو میگن دختره چه سبکه!به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم بشم به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش با اجازه ما صیغهه رو خوندن و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا کلی اشک و غصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسیو که کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدمو قبل اینکه کسی متوجهشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرمو بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم امروز لباس خاصی نپوشیده بودم قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون با صدای ریحانه به خودم اومدم خم شد کنار سرم و گفت:فاطمه جان
فاطمه:جانم؟
ریحانه:دستتو بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که گفت:این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد دلم یجوری شد با لبخند دستمو گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت به حلقم نگاه کردم دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونمو بوسید و گفت:مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده بلند شدمو کنارش ایستادم دستمو گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت باباهم اومد و بغلم کرد بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن علی و محسن هم اومدن سمتمو تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم تو چشم های محمدم خیره بشم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم حواسم ازش پرت بود که بابا گفت:فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید با محسن دست داد وطرف ماشین ما اومد.
به بابام نگاه کرد و:ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت:دست شما هم درد نکنه
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم که گفت:خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنمو با صدایی که فقط خودش شنید گفتم:خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم دلم نمیخواست ازش جدا بشم این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!کاش همراه ما میومد تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد یه پیامک از یه شماره ی ناشناس بود بازش کردم نوشته بود:
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
بمون برام،خب؟ "
دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم دیگه مطمئن شده بودم که محمده!چشمامو بستم تا بتونم جملشو تو ذهنم تجزیه کنم نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم:
"تو همه ی وجود منی"
خیلی حالم خوب بود دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم فقط چشمامو ببندمو به همین خوبی های محمد فکر کنم.
همین اتفاقای ساده و قشنگ...!هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه تو راه بودیم که بابا ایستاد از ماشین پیاده شد.
فاطمه:کجا؟
گفت:یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود یه لبخند زد و سرشو برگردوند چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادمو گوشیمو روی صندلی گذاشتم لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود چشممو بستمو از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم چون جشن بود یه روسری قواره بلند که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردمو با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودمو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم پاچه ی شلوار کتان کرم رنگمو مرتب کردم چادر و گوشیمو برداشتمو رفتم بیرون...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صد_و_سی_و_نه
مامان خونه نبود ولی بهش زنگ زدم و بهش خبر دادم که دارم میرم داشتم کفشمو میپوشیدم که با صدای بوق ماشین فهمیدم آژانس اومده گوشیمو برداشتمو از خونه خارج شدم چند دقیقه بعد رسیدم کرایه رو دادمو رفتم تو حسینیه و
قسمت خانوم ها یه گوشه نشستم گوشیمو برداشتمو به محمد پیامک فرستادم:من اومدم!
چنددقیقه بعد جواب داد:تنها؟
فاطمه:بله!
جوابی نیومد گوشیمو کنار گذاشتم جمعیت خانوم ها بیشتر شده بود تقریبا بیشترشون هَمو میشناختن داشتم با لبخند به حلقه ام نگاه میکردمو باهاش ور میرفتم که یه خانومی با مهربونی پرسید:عزیزم شما خانوم آقا محسنی؟
گفتم:نه
منتظر بود جمله امو کامل کنم جمله ای که میخواستم بگم خیلی برام دلنشین بود ولی برای گفتنش مردد بودم انگار هنوز باورم نشده بود دِلَمو زدم به دریا و با لبخندی از سر شوق گفتم:خانم آقا محمدم آقای دهقان فرد.
خانومه اولش با تعجب نگاه کرد و بعدباخوشحالی گفت:عزیزدلم!
کلی تبریک بهم گفتن وازشون تشکر کردم مراسم شروع شده بود چیزی که میخوندن شاد بود وهمه دست میزدن ولی من بغض کرده بودم دلم میخواست از ذوق گریه کنم جو خوبی داشتن خونگرم بودن وهمین باعث میشد ناخودآگاه باهاشون احساس صمیمت کنی انقدر خندیدیمو به حرف کشیدنم که بغض از سر شوقم یادم رفت!
مراسم تموم شد کلی انرژی گرفته بودم با اینکه محمد رو ندیده بودم حس میکردم کنارمه دلم نمیخواست به خونه برگردم ولی چاره ای نبود روسریمو روی سرم درست کردمو از تو شیشه گوشیم یه نگاه به صورتم انداختم از جام بلند شدمو با خانوما خداحافظی کردم همشون رفته بودن وفقط من موندم میتونستم زنگ بزنم به محمد و بگم دارم میرم ولی دلم میخواست ببینمش چند دقیقه منتظرموندم زنگ بزنه وقتی از زنگش نا امید شدم رفتم طرف در و بازش کردم که همزمان محمد هم اومد جلوی در نگاهم به نگاهش گره خورد و این دفعه برعکس دفعه های قبل با دیدن لبخند و نگاه خیره اش واسه زل زدن بهش جرئت پیدا کردمو نگاهمو ازش برنداشتم با صدای سلامش به خودم اومدمو لبخندمو جمع کردم
فاطمه:سلام
یه نگاه کوتاه به داخل حسینه انداخت و گفت:کسی نیست؟
فاطمه:نه همه رفتن منم میخواستم برم که...
حرفمو قطع کرد و گفت:کجا برین؟
گیج نگاهش کردم که خندید و گفت:همراه من بیاین بچه ها میخوان بیان این قِسمَتو تمیز کنن کفشمو پوشیدمو دنبالش رفتم تا نگام به اتاقک پر از باند و میکروفن افتاد تمام اتفاق های اون شب مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد جلوی در مونده بودم که محمد با لبخند گفت:نمیاین داخل؟
کفشمو در آوردمو رفتم داخل با دقت به اطراف نگاه کردم اون شب اونقدر هل بودم که متوجه خیلی چیزها نشدم چندتا دستگاه تنظیم صوت و این چیز ها فضای کوچیک اتاقک رو تقریبا پر کرده بود یه لپ تابم رو یه میز کوچیکی بود که محمد باهاش کار میکرد برگشت سمتمو گفت:من چند دقیقه اینجا کار دارم اگه عجله دارین الان برسونتمون بعد برگردم!؟
خوشحال شدم از اینکه میتونستم بیشتر کنارش باشم ولی تعارف پروندمو گفتم:نه شما چرا زحمت بکشید من آژانس میگیرم....
تا کلمه آژانس رو شنید جوری برگشت طرفمو نگام کرد که ترجیح دادم بقیه حرفم پیش خودم بمونه از ترس اینکه فکر کنه عجله دارمو میخوام برم گفتم:عجله ای ندارم.
لبخند زد و گفت:خب پس بشینید
نگاهشو دنبال کردمو رسیدم به صندلی کوچیکی که کنارش بود نشستم روی صندلی و زل زدم به دستام که از هیجان یخ شده بودن داشتم با خودم کلنجار میرفتم که به جای زل زدن به دستام تا محمد حواسش نیست به اون نگاه کنم ولی نمیتونستم...
خلاصه درگیر جنگ و جدل با افکارم بودم که نگام به شکلات جلوی صورتم افتاد سرمو آوردم بالا که محمد رو با چشم های خندون بالا سرم دیدم نگاهش انقدر قشنگ بود که زمان و مکان و یادم رفت و تو دریای مشکی چشماش غرق شدم لبخند روی صورتش با دیدن نگاه خیره من بیشتر شده بود حس میکردم اگه یخورده دیگه اینطوری نگام کنه ممکنه ازهیجان سکته کنم دری که طرف حسینه آقایون بود باز شد یکی گفت:محم..
با دیدن ما حرفشو قطع کرد یه پسر جوونی بود چشماش از تعجب گرد شده بود سرمو انداختم پایین که گفت:همین امثال شماهان که گند زدن به حیثیت ما مذهبی نماهای...پیش مردم یه جورین تو خلوتتون فقط خداست که میدونه چجورین؟! حداقل حرمت هیئت رو نگه میداشتی آقا محمد!
آقاش رو با یه لحن خاصی گفته بود با تعجب به محمد نگاه میکردم که با یه پوزخند به پسره زل زده بود پسره اومد تو فاصله نزدیک محمد ایستاد و چندبار زد رو سینه اش و گفت:فقط بلدی واس بقیه لالایی بخونی نه؟
وقتی سکوت محمد رو دید ادامه داد:آره دیگه حق داری خفه شی فکر نمیکردی مچت رو بگیرم!؟
تو بهت بودم که با صدای بلند بهم گفت:برو بیرون خانم اینجا حرمت داره
سکوت محمد اذیتم میکرد از جام بلند شدمو داشتم میرفتم طرف در که...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313
#ناحله
#پارت_صد_و_چهل
محمد بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم رفت سمت پسره دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قَدَمَم همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تابش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من مکثش باعث شد سرمو بیارم بالا
محمد:ببخشید! شرمنده شدم بریم؟
از جام پاشدمو گفتم:این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ رو خاموش کرد و درو قفل کرد منتظرش ایستادم کسی اطرافمون نبود فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت:این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد شما به بزرگی خودتون ببخشید.
از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود رسیدیم به ماشینش دَرِش رو با سوییچ باز کرد و گفت:بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد و گفت:دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم:نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و گفت:پس چرا...؟
سرمو تکون دادمو در جلو رو باز کردمو نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست از بوی عطرش مست شده بودم برای اولین بار با این فاصله ی کم کنارم نشسته بود دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم استارت زد و حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
محمد:
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید شکلاتشو از تو جیبم در اوردمو بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم:دستم شکستا افتخار نمیدین؟
شکلات رو از دستم گرفت و گفت:ممنونم
محمد:خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیکای خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد حواسم بهش بود و زیر چشمی نگاش میکردم کاکائوشو نصف کرد
نصفشو گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستشو با فاصله سمت من دراز کرد نگاش کردم که چیزی نگفت دستمو طرفش دراز کردم بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم با لبخند به دستم خیره شدمو شکلات رو خوردم دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین رو نگه داشتم دستشو برد سمت دستگیره ی در و گفت:دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم:فاطمه خانم؟
برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد.
محمد:به خانواده سلام برسونید
فاطمه:چشم
خواست برگرده که گفتم:و...
برگشت سمتم که ادامه دادم:مراقب خودتون باشین یه لبخند زدو پلکاشو روی هم فشرد بودنش کنارم مثل یه رویا بود یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
@mashgh_eshgh_313