eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود تو این هفته ما بیشتر خریدهامون رو کردیم فقط مونده بود یه سری چیزا که محمد بایدبرام میگرفت چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد همراه پدر ومادرمن علی محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده بشه‌هیجان زیادم باعث لرزش دستام شده بود هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن بشم نمیتونستم به محمد نگاه کنم هم از نگاه بابام میترسیدم هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنمو میگن دختره چه سبکه!به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم بشم به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش با اجازه ما صیغهه رو خوندن و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا کلی اشک و غصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...! اجازه داشتم کسیو که کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم. با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدمو قبل اینکه کسی متوجهشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرمو بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم‌ امروز لباس خاصی نپوشیده بودم قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم‌ تا همون زمان بپوشمشون با صدای ریحانه به خودم اومدم خم شد کنار سرم و گفت:فاطمه جان فاطمه:جانم؟ ریحانه:دستتو بده با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که گفت:این چیه؟دست چپت رو بده! تازه دوهزاریم افتاد دلم یجوری شد با لبخند دستمو گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت به حلقم نگاه کردم دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونمو بوسید و گفت:مبارکت باشه عزیزم بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده بلند شدمو کنارش ایستادم دستمو گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت باباهم اومد و بغلم کرد بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن علی و محسن هم اومدن سمتمو تبریک گفتن. دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم تو چشم های محمدم خیره بشم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم حواسم ازش پرت بود که بابا گفت:فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان. یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید با محسن دست داد وطرف ماشین ما اومد. به بابام نگاه کرد و:ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم بابا جدی گفت:ان شالله ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت:دست شما هم درد نکنه سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم که گفت:خدانگهدار به زور تونستم لب باز کنمو با صدایی که فقط خودش شنید گفتم:خداحافظ چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم دلم نمیخواست ازش جدا بشم این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!کاش همراه ما میومد تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد یه پیامک از یه شماره ی ناشناس بود بازش کردم نوشته بود: "رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :) دوستت دارم! بمون برام،خب؟ " دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم دیگه مطمئن شده بودم که محمده!چشمامو بستم تا بتونم جملشو تو ذهنم تجزیه کنم نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم: "تو همه ی وجود منی" خیلی حالم خوب بود دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم فقط چشمامو ببندمو به همین خوبی های محمد فکر کنم. همین اتفاقای ساده و قشنگ...!هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه تو راه بودیم که بابا ایستاد از ماشین پیاده شد. فاطمه:کجا؟ گفت:یه دقیقه صبر کنین الان میام یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود یه لبخند زد و سرشو برگردوند چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد "امشب هیئت ببینمت" براش یه "چشم" فرستادمو گوشیمو روی صندلی گذاشتم لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود چشممو بستمو از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم چون جشن بود یه روسری قواره بلند که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردمو با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودمو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم پاچه ی شلوار کتان کرم رنگمو مرتب کردم چادر و گوشیمو برداشتمو رفتم بیرون... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.