|:
•••
وَلأََبْكِيَنَّعَلَيْكَبُكَاءَالْفَاقِدِينَ ...
برایٺگریهمےڪنم
مثلآنهایےڪه
دنبالٺومےگردند
وخودشانگمشدهاند ...
#یاصاحبالزمان 🌸🦋
·
· °•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•°|❃|•°
#ریحانھ🌸
#چادرانھ🍃
اینروزهابادمخالف
زیــادمیــوزد🌪°•
میخواهندتُـ♡|را
ازســـرمبردارنــد|:
بیخیالبادهاے مخالف
من اما . . .👐🏻(:↓
آن بیدےنیستمڪه
بااینبادهابلرزمـ(💓)
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#توجہ‼️ #توجہ‼️
بہ خـآدِمِتَبـآدُل #فعـال نیـازمندیمـ🌙🌿
{ #ترجیـحاًخانمـ }
بہآیدےزیرمراجعہڪنید👇🏻
@khademozzahra
سربازاےامامزمان(ع)حتےتوۍفضاےمجازےڪمنمیگذارناااا😉
همراهمیمونڪنید!🙃💫
May 11
#ریحانھ🌸
#چادرانھ🍃
حجابــــ♡
تجلــۍنگــاهخــداست...|💜|
✨{لَئِنْ شَڪَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَڪُم}✨
حجــاب
یعنـۍهمان
شُڪـــرنعمت
ڪہنعمتراافـزونمیڪند...
حجــابافــزونمیڪند
نعمتحیــارا...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ﷺ
صلاللهعلـیڪیااباعبدالله✋
•هرروز، صبحِ زود،
•بھگوشمصداےتوسٺ
•˝حَـےعـلَےالحسین،
•وَ حَےعَـلَےالحَرم˝
•بایڪ سلام روبھْ
•شُما،روبھ ڪربلا
•جـامیدهٰم میان دلم
•یڪ بغـل حـرمْ
#سلام_اربابم
#صلےالله_علیڪ_یاسیدالشهدا
#صبــاحڪم_حسیـنـے♥️🌿
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_شصت_و_شش
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم چادرمو سر کردمو با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم هم من هم محمد دلمون گرفته بود دوباره همون حالُ هوای اسپند و مداحی...
از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود دستمو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشماشو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد که گفتم:آخیش!!دلم تنگ شده بود واست!!
لبخندش عمیق تر شد
محمد:اوهوم منم.
فاطمه:وای محمد!!!
محمد:جانِ دلِ محمد؟
فاطمه:محمد میزنمتا!!!
محمد:بگم هان خوبه؟
فاطمه:نخیر!
محمد:خوب پس چی بگم؟
فاطمه:همون که گفتی خوب بود میخواستم بگم فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم.
محمد:خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش خانومی.
فاطمه:خستم بابا نگران چیه!
محمد:خب الان بخواب دیگه
فاطمه:سختمه
محمد:ای بابا!!
فاطمه:راستی آقا محمدم؟
+جانِ دل؟
دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش که گفت:آیی!!چیکار میکنی فاطمه؟؟
فاطمه:تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی؟
محمد:وا.....
فاطمه:این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن!!
محمد:خب؟
فاطمه:عاشقت شدن!!
محمد:خب بس که دختر کشم.
فاطمه:عه؟باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو!
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم:هه مظلوم گیر اورده هِی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتشو گفتم:میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟اه محمددد!اعصابمو خورد کردی
شونشو بالا انداخت برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت:تو حرص خوردنتم مَلَسهِ اخه دوستت دارمم!!
لبخند زدمو چیزی نگفتم دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
دو روز از برگشتنمون میگذشت بعد از اینکه کلاسام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه خیلی سریع لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم به ساعت نگاه کردم خب یک و چهل دقیقه هنوز وقت داشتم از خورشتایی که مامان بهم یاد داده بود فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمدُ یاد بگیرم نشد هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه سبزیِ مرغ ترش ریختم سریع پیاز پوس کندمو مشغول تفت دادن شدم انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو بشم برنجُ آب کش کردمو آلو رو بار گذاشتم رو مبل مشغول با گوشیم نشستمو منتظر شدم تا بپزه چند دقیقه بعد صدای آیفون در اومد به ساعت نگاه کردم تازه ساعت دو و نیم بود چرا انقدر زود اومده؟
درُ براش باز گذاشتمو منتظر شدم تا بیاد بالا تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش وایسادم
یک دو سه(طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
فاطمه:سلام آقا چقدر زود اومدی؟
محمد:علیک سلام فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در واینسا؟
فاطمه:چرا گیر میدی کسی نیست که خب!
محمد:گیر چیه خانومِ من؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده؟یا مثلا یا الله میگه؟نباید اینطوری ببینتت کسی که!عه!
فاطمه:حواسم هست دیگه ولی به روی چشم دیگه اینجوری نمیام دمِ در ببخشید حالا بفرمایید داخل
لبخند زد وگفت:قربون چشمات
وارد شد دلم واسش قنج رفت خندیدمو گفتم:این نایلون ها چیه دستت؟
محمد:کتابه
فاطمه:کتاب؟ کتابِ چی؟
محمد:کتاب کتابِ دیگه عزیزم خریدم باهم بخونیم.
فاطمه:منظورم اینه که موضوعیَتِش چیه؟
محمد:میبینیم باهم!
فاطمه:اهان خوب باش!
محمد:خوبی؟
فاطمه: شما خوب باشی مام خوبیم!
نایلون ها رو از دستش گرفتمو گذاشتم رو زمین
رفت تو اتاق که بلند پرسیدم:گشنته؟
محمد:اره
فاطمه:بمیرم الهی غذا هنوز حاضر نشده چرا نگفتی زودتر میای؟
محمد:خدانکنه هیچی دیگه یهویی شد.
فاطمه:کتابا رو کی خریدی؟
محمد:صبح
نمایشگاه زده بودن
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
فاطمه:اهان خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری
هنوز تو اتاق بود در یخچالُ باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی!به ناچار همون دوتا رو برداشتمو گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم:آقا محمدم؟!
از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت:
محمد:جانِ دلِ محمد؟
فاطمه:من میمیرم برات که چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
محمد:ای به چَشم چرا زودتر نگفتی؟
فاطمه:حواسم نبود حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش زد رفت سمت کتابایی که خریده بود مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا