#توجہ‼️ #توجہ‼️
بہ خـآدِمِتَبـآدُل #فعـال نیـازمندیمـ🌙🌿
{ #ترجیـحاًخانمـ }
بہآیدےزیرمراجعہڪنید👇🏻
@khademozzahra
سربازاےامامزمان(ع)حتےتوۍفضاےمجازےڪمنمیگذارناااا😉
همراهمیمونڪنید!🙃💫
May 11
#ریحانھ🌸
#چادرانھ🍃
حجابــــ♡
تجلــۍنگــاهخــداست...|💜|
✨{لَئِنْ شَڪَرْتُمْ لَاَزَیدًنٌَڪُم}✨
حجــاب
یعنـۍهمان
شُڪـــرنعمت
ڪہنعمتراافـزونمیڪند...
حجــابافــزونمیڪند
نعمتحیــارا...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
ﷺ
صلاللهعلـیڪیااباعبدالله✋
•هرروز، صبحِ زود،
•بھگوشمصداےتوسٺ
•˝حَـےعـلَےالحسین،
•وَ حَےعَـلَےالحَرم˝
•بایڪ سلام روبھْ
•شُما،روبھ ڪربلا
•جـامیدهٰم میان دلم
•یڪ بغـل حـرمْ
#سلام_اربابم
#صلےالله_علیڪ_یاسیدالشهدا
#صبــاحڪم_حسیـنـے♥️🌿
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#ناحله
#پارت_صد_و_شصت_و_شش
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم چادرمو سر کردمو با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم هم من هم محمد دلمون گرفته بود دوباره همون حالُ هوای اسپند و مداحی...
از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم.
با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشماشو بسته بود دستمو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشماشو باز کرد و با لبخند بهم خبره شد که گفتم:آخیش!!دلم تنگ شده بود واست!!
لبخندش عمیق تر شد
محمد:اوهوم منم.
فاطمه:وای محمد!!!
محمد:جانِ دلِ محمد؟
فاطمه:محمد میزنمتا!!!
محمد:بگم هان خوبه؟
فاطمه:نخیر!
محمد:خوب پس چی بگم؟
فاطمه:همون که گفتی خوب بود میخواستم بگم فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم.
محمد:خب میرسیم تا فردا صبح .نگران نباش خانومی.
فاطمه:خستم بابا نگران چیه!
محمد:خب الان بخواب دیگه
فاطمه:سختمه
محمد:ای بابا!!
فاطمه:راستی آقا محمدم؟
+جانِ دل؟
دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش که گفت:آیی!!چیکار میکنی فاطمه؟؟
فاطمه:تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی؟
محمد:وا.....
فاطمه:این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن!!
محمد:خب؟
فاطمه:عاشقت شدن!!
محمد:خب بس که دختر کشم.
فاطمه:عه؟باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو!
رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم:هه مظلوم گیر اورده هِی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتشو گفتم:میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟اه محمددد!اعصابمو خورد کردی
شونشو بالا انداخت برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت:تو حرص خوردنتم مَلَسهِ اخه دوستت دارمم!!
لبخند زدمو چیزی نگفتم دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
دو روز از برگشتنمون میگذشت بعد از اینکه کلاسام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه خیلی سریع لباسامو عوض کردمو یه آبی به دست و صورتم زدم به ساعت نگاه کردم خب یک و چهل دقیقه هنوز وقت داشتم از خورشتایی که مامان بهم یاد داده بود فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمدُ یاد بگیرم نشد هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت یا به جای سبزیِ قورمه سبزیِ مرغ ترش ریختم سریع پیاز پوس کندمو مشغول تفت دادن شدم انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو بشم برنجُ آب کش کردمو آلو رو بار گذاشتم رو مبل مشغول با گوشیم نشستمو منتظر شدم تا بپزه چند دقیقه بعد صدای آیفون در اومد به ساعت نگاه کردم تازه ساعت دو و نیم بود چرا انقدر زود اومده؟
درُ براش باز گذاشتمو منتظر شدم تا بیاد بالا تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش وایسادم
یک دو سه(طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
فاطمه:سلام آقا چقدر زود اومدی؟
محمد:علیک سلام فاطمه خانم؟؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در واینسا؟
فاطمه:چرا گیر میدی کسی نیست که خب!
محمد:گیر چیه خانومِ من؟؟!یه وقت کسی عجله داشته باشه از پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده؟یا مثلا یا الله میگه؟نباید اینطوری ببینتت کسی که!عه!
فاطمه:حواسم هست دیگه ولی به روی چشم دیگه اینجوری نمیام دمِ در ببخشید حالا بفرمایید داخل
لبخند زد وگفت:قربون چشمات
وارد شد دلم واسش قنج رفت خندیدمو گفتم:این نایلون ها چیه دستت؟
محمد:کتابه
فاطمه:کتاب؟ کتابِ چی؟
محمد:کتاب کتابِ دیگه عزیزم خریدم باهم بخونیم.
فاطمه:منظورم اینه که موضوعیَتِش چیه؟
محمد:میبینیم باهم!
فاطمه:اهان خوب باش!
محمد:خوبی؟
فاطمه: شما خوب باشی مام خوبیم!
نایلون ها رو از دستش گرفتمو گذاشتم رو زمین
رفت تو اتاق که بلند پرسیدم:گشنته؟
محمد:اره
فاطمه:بمیرم الهی غذا هنوز حاضر نشده چرا نگفتی زودتر میای؟
محمد:خدانکنه هیچی دیگه یهویی شد.
فاطمه:کتابا رو کی خریدی؟
محمد:صبح
نمایشگاه زده بودن
هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
فاطمه:اهان خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری
هنوز تو اتاق بود در یخچالُ باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود دیگه هیچی!به ناچار همون دوتا رو برداشتمو گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم:آقا محمدم؟!
از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت:
محمد:جانِ دلِ محمد؟
فاطمه:من میمیرم برات که چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
محمد:ای به چَشم چرا زودتر نگفتی؟
فاطمه:حواسم نبود حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش زد رفت سمت کتابایی که خریده بود مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود ظرفا
رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم اومد نشست و مشغول شد
محمد:به به چقدر خوشمزه شد
فاطمه:نوشِ جانِت عزیزم
محمد:فاطمه خانومم؟
فاطمه:جانم؟
محمد:من بهم ماموریت خورده فردا باید برم
با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
#ناحله
#پارت_صدو_شصت_و_هفت
گفتم:اه محمد شورشو در اوردی
اصلا خونه نیستی تازه دو روزَم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟پس من کی ببینمت؟ببین محمد من ادمم دل دارم!!دلم برات تنگ میشه میفهمی؟یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت
اشکم در اومده بود به زور خودمو کنترل کردم
فاطمه:دلم تنگ شده برات!تنگگگگ
چشماشو خوشگل کرد و گفت:منم دلم برات تنگ میشه ولی خب چه میشه کرد؟میتونم نرم مگه؟
فاطمه:کی برمیگردی؟
محمد:یه هفتس فکر کنم حالا بازم نمیدونم شما برو خونه مامان اینا خونه نمون.
فاطمه:چشم فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو مواظب باش خودتو الکی پرت نکن جلو تیرُ ترقه
خندید و گفت:ای به چشم
فاطمه:قربون چشمات.
محمد:راستی؟
فاطمه:جانم؟
محمد:اون کتابا رو برات مرتب کردم به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
فاطمه:چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم منتظر بودم تموم بشه جمع کنم بشورم که گفت:شما برو بخواب خسته ای من جمع میکنم.
از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد گاز سینک آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد.
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودمو کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم دلم خیلی گرفته بود شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت من نمیتونستم محمد رو از دست بدم حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید بشه وجودم درد میگرفت چشمامو بستم خودمو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم...
اصلا...
نه واقعا نمیتونستم گریم گرفته بود بدون صدا اشک میریختم از تخت پریدم پایینُ یه هدفون گذاشتم روی گوشمو دوباره دراز کشیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم اصلا چه افکار احمقانه ای الان مگه کسی میتونست شهید بشه؟چقدر دیوونم من یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!گوشیمو برداشتمو زنگ زدم بهش جواب نداد چشمامو بستمو حواسمو دادم به موزیک با بالا پایین شدن تشک تختم چشمامو باز کردم.
محمد بود!!!!
از جا پریدمو نشستم رو تخت
فاطمه:عههه کی اومدی؟
خندید و گفت:اولا که سلام علیکم دوما که حال شما خوبه؟سوما که همین الان.
فاطمه:سلام عشق من وای دلم برات تنگ شده بود.
محمد:منم خیلی بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم.
فاطمه:نه
بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم.
محمد:اوه اوه نگفتن چیکار؟
فاطمه:نه
محمد:هیچی پس توبیخی خوردیم.
فاطمه:نمیدونم
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟اینم عاشق خودت کردی مُرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس
آقا محمد فلان آقا محمد بهمان...
خستم کردن به خدا بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری.
محمد:من باید دوش بگیرم
فاطمه:خب پس برو حموم من واست لباس میارم
محمد:زشته اخه!
فاطمه:پاشو برو لوس نشو.
خندید و با من اومد پایین رفت تو حمام لباساش و حوله رو بردم تو حمام و گذاشتم گذاشتم
تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم مامان بیمارستان بود بابا هم طبق معمول پی کاراش.
زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز بشه
از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردمو واسش اب گرفتم.
مامان رسید خونه وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده.
در رو باهم باز کردیم با دیدن هم زدیم زیر خنده مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:به به پسر گلم چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد
محمد گفت:سلام مامان جان اختیار دارین این چه حرفیه خوبین؟به خدا دل خودمم تنگ شده بود براتون!!
با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد مامان محکم بغلش کرد و بوسید که گفتم:محمد غذات سرد میشه ها افتخار نمیدین؟
باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت:به به چه بو بَرَنگی راه انداختی.
نشست رو صندلی جلوی میز مامان هم نشست کنارش بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:عجب
خندید و به من چشمک زد واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد ازش گرفتمو خوردم که مامان گفت:اقا محمد تعریف کن برامون کجا بودین؟کجاها رفتین؟چیکارا کردین؟
گفتم:مامااان بزار غذاشو بخوره بعد من این همه با عشق غذا درست کردم براش.
مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:خیلی خوب تنهاتون میزارم راحت باشین.
محمد به احترامش بلند شد و گفت:عه میموندین خب!
مامان:نه پسرم راحت باشین.
مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#ناحله
#پارت_صدو_شصت_وهشت
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد و من فقط نگاهش کردم تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش آب پرتقالشو سمتش دراز کردمو گفتم:عه عه نگاه کن خب یواش تر.
اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت:خب اینجور که تو نگا میکنی میپره تو گلوم دیگه.
فاطمه:اخه چشمات خیلی قشنگه.
محمد:چشای خودت قشنگه چه خبر از دانشگاه؟
فاطمه:هیچی خبر خیر
محمد:درس میخونی دیگه؟
فاطمه:اره بابا کلافه شدم
محمد:کی کلاس داری دیگه؟
فاطمه:صبح تا ظهر فردا
محمد:اها
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که
با خنده گفتم:چیه؟ترسیدی؟
محمد:نه عزیزم ترس چرا
رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا در رو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتشو باهم دست دادن بعدشم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم با بابا سلام کردمو رفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفا رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک
تو چهارتافنجون چای ریختمو گذاشتم تو سینیو با قندبراشون بردم کنار محمد روی مبل نشستم با بابا حرف میزدن داشت میگفت که کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت:اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه فاطمه چی میکشه واقعا؟انقدرتنها نزار این بچه رو
تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود تو یه نگاه همه جذبش میشدن رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت رسولی به خاطرش ریش گذاشت هیئتی شد شوهر ساراعاشق محمدشده بود اصلا یه چیز عجیبی بود با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:آقاجون صداتون میکننا!
مامان گفت:بچم بیچاره ذوق کرده تازه شوهرشو دیده.
با حرف مامان خندیدمو گفتم:عجبا!! منو سوژه میکنین؟جانم آقاجونِ آقا محمد؟بفرمایید!
بابا با لحن شیرینی ادامه داد:میگم وقتایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما!
فاطمه:چَشم به من چرا میگین به محمد بگین.
بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد صبر کرد تا حرف بابا تموم شه زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه اقا محمد جواب بده.
محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:آقا جون!کلید کشوی هیئت دست منه بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم مامان از شما هم ممنون!
بابا پا شد و گفت:این چه حرفیه راحت باشین برید به سلامت
محمدلبخند زد و گفت:پس فاطمه خانم شماهم بیا
مات گفتم:خب تو برو به کارت برس دوباره برگرد دیگه من با عجله نمیتونم حاضر شم.
حرفم تموم نشده مامان واسم چشمو ابرو اومد رفتم بالا تو اتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین محمد اومد سمتموکوله رو از دستم گرفت با مامان اینا خداحافظی کردیمو رفتیم محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد...
کلید رو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار محمد دَم یه میوه فروشی شیک نگه داشت باهم پیاده شدیم رفتیم تو مغازه محمد از موز و خیار و سیب و پیاز و سیب زمینی و پرتقال کلی خرید پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود خاستیم برگردیم که چشمام خورد به پاستیل و دلم ضعف رفت نمیخواستم به محمد بگم برام بخره تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم در حدِ خودم رعایت کنم محمد که نگاهمو دید رفت سمت طبقه های خوراکی
چندتا بسته پاستیل و چیپس و پفک و کلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبد و برگشت
همه ی خریدارو گذاشت روی میز تا فروشنده حساب کنه نزدیک من شد و گفت:چیز دیگه ای که نمیخوای؟
با لبخند درِ گوشش گفتم:تا الان هم چیزی نمیخواستم البته...
جز تو رو!
با صورتی که خستگی ازش فریاد میزد خندید
لبخندش انقدر قشنگ بود که دلم میخواست بغلش کنم داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#ناحله
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
وقتی نشستیم محمد بدون توقف تا خونه رفت.
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ.
چند تا از کیسه های خرید رو برداشتمو رفتم سمت آسانسور دکمه ی آسانسور رو زدم.
تا بیاد بالا طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد.
اسانسور که ایستاد درش رو باز کردمو واردش شدیم تا برسیم بالا گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود
گفتم:اره منم دق کردم تا تو بیای میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره.
محمد:جدی؟
فاطمه:اره
محمد:پس خیلی عاشقمی
فاطمه:اره خیلی...
میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه دلم برا امیرحسینِ کوچولوشون تنگ شده.
خندید و گفت:الهی...!
باشه هر وقت حاضر بودی به شمیم خانم زنگ بزن.
فاطمه:نمیشه دیگه شما باید باشی
محمد:من هستم حالاحالاها.
اسانسور طبقه خودمون ایستاد کلید رو انداختمو درو باز کردمو گفتم:بفرمایید همسرم.
محمد کفشاشو در اورد و وارد شد یه نفس عمیق کشید و گفت:اخیش!دلم برا خونه خودمون تنگ شده بود!راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ها.
خندیدمو گفتم:بدون شما خونه ی آدمم خونه ی آدم نمیشه.
خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولمو نیاوردم بالا چادرمو دوباره سرم کردمو رفتم پایین تا کولمو بیارم ساک محمدم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده لباسامو سریع عوض کردم کتابام و بقیه وسایلُ هم از تو کوله در اوردمو مرتبشون کردم لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردامُ برداشتم تا یه دور مرور کنم.
کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه میدونستم بیدار بشه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالای سرش صداش زدم:اقا محمد...
محمدم...
اقا بیدار شو اذانه نمازت رو که خوندی دوباره بخواب.
چشماشو مالوند و نشست رو تخت منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم بعد از منم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش برداشتم تا براش بزنم با لبخند رو به روم ایستاد دستشو دراز کرد عطرو ازم بگیره که دستمو کشیدم لبخند محوی زد دستشو گرفتم تو دستمو پشت دستش عطر زدم زیر گلوش رو هم همینطور نمیخواستم معطل بشه رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم:محمدم..!
محمد:جانِ دلم؟
فاطمه:واسه منم دعا کن!
محمد:من همیشه واسه شما دعا میکنم.
لبخند زدم که نمازش رو بست دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاش کنم وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد انگار تو حالُ هوای خودش نبود ولی با این وجود پشتش ایستادمو ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاشو از دست ندم بعداز نماز جا نمازشو بست و دوباره رفت تو اتاق منم چادرمو تا کردمو رفتم سمت اشپزخونه میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه گوشت چرخ کرده درست کردم برنج رو هم آب کش کردمو گذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه دوباره نشستم سرِ درسم نفهمیدم چجوری زمان گذشت به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتمو چراغا رو خاموش کردمو رفتم تو اتاق تازه یادم اومدچقدرخسته ام محمد از سرما جمع شده بود روش پتو انداختم آیت الکرسی و حمد و سه تا قل هوالله خوندم رو محمد فوت کردمو چشمامو بستم.
با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم نمازمون رو باهم خوندیم رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیده شده به محمدنگاه کردم که کنار گاز وایساده بود و کتری دستش بود.
فاطمه:صبح شمابخیر!خسته نباشی!
محمد:قربان شما صبح شمام بخیر.
فاطمه:چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
محمد:خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور.
به میزنگاه کردم نیمرو درست کرده بود با گوجه و خیار و پنیر رو میز چیده بود واسه خودمو خودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:محمدجان نهار رو درست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه خودم زودتر میرسم حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره.
محمد:چرازحمت کشیدی؟به روی چشم بانو.
چندتا لقمه برداشتمو سریع خوردم ساعت پنج صبح بود چاییمو داغ نوشیدم که دهنم سوخت با عجله پاشدمو رفتم سمت اتاق.
#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد
لباسامو عوض کردم کتابامو ریختم تو کولم که محمد اومد تو اتاق و گفت:امروز من میرسونمت
خیلی خوشحال شده بودم
فاطمه:جدی؟مگه نمیری سپاه؟
محمد چرا ولی میتونم تو رو برسونم.
فاطمه:قربونت برم پس بریم کلاسم دیر میشه.
لباساشو عوض کرد و رفت پایین در اتاق ها رو بستم چراغ ها رو خاموش کردم در خونه رو هم قفل کردمو رفتم پایین محمد تو کوچه منتظرم بود به محض دیدنم استارت زد نشستم تو ماشین
چند دقیقه از حرکتمون میگذشت که گفت:هر روز با تاکسی و آژانس میری سختت نیست؟
فاطمه: راستش سخته یخورده!
محمد:آخه اینجوری هم باید صبح به این زودی بیدار شی تا برسی به کلاسات برای همین از خواب سیر نمیشی همیشه هم تا دیر وقت بیداری بعدشم تا کی میخوای این همه کرایه بدی؟ناسلامتی گواهینامه داریا!!
فاطمه:نمیدونم میترسم تصادف کنم!!
محمد:نفوس بدنزن.
ماشین رو زد کنار و پیاده شد که گفتم:عههه چیکار میکنی؟کلاسم دیر میشه!!
محمد:خودت بشین پشت فرمون
فاطمه:محمد دیوونه شدی؟
در سمت من رو باز کرد
محمد:پیاده شو زود باش!
فاطمه:وای تورو خدا؟
محمد:خدا هست بعدش هم من هستم دیگه چرا میترسی؟
استرس وجودم رو گرفته بود
فاطمه:حالا نمیشه امروز بگذری از من؟باشه برای یه روز دیگه که عجله ندارم؟
محمد:نوچ نمیشه بدو پاشو دیگه خسته شدم!
میدونستم دست بردار نیست و قفلی بزنه به همین راحتیا ول نمیکنه پیاده شدم محمد جای من نشست نشستم پشت فرمون.
با کلی دعا و بسم الله کلاجُ گرفتمو دنده گذاشتمو بعدشم گاز
اصلا دل تو دلم نبود محمد گفت:خب چیه مثلا؟ این ترس داره؟
فاطمه:هیس محمد حرف نزن تمرکزم بهم میریزه!
خندید و گفت:به روی چشم
نفهمیدم اون روز چجوری رسیدم دم دانشگاه وقتی ماشین رو خاموش کردم یه نفس عمیق کشیدمو به محمد نگاه کردم که گفت:دیدی سخت نبود؟
فاطمه:سخت نیست فقط راهش زیاده!
خندید و گفت:باشه عزیزم برو کلاست دیر میشه.
کولمو برداشتمو از محمد خداحافظی کردم.
وارد دانشگاه شدم تا چند ساعت قلبم همینجور بوم بوم میزد.
بین دو تا کلاس هام که گوشیم رو چک میکردم متوجه شدم محمد پیام داده.
محمد:ساعت چند کلاست تموم میشه؟
براش اس ام اس زدم:سه و نیم
انگار منتظر جواب نشسته بود گفت:پس میام دنبالت یکم رانندگی کنی یاد بگیری.
به خودم گفتم هیچی دیگه کارم در اومد...
دقیقا همینجور شد!دقیقا سر ساعت سه و نیم دم دانشگاه منتظر بود من رو که دید با شوق از ماشین پیاده شد سلام که کردم گفت:بشین
دوباره همون آش و همون کاسه ی صبح بود تا یک هفته کارش همین بود صبح ها زودتر بیدار میشد باهام می اومدتا رانندگی کنم که هم خودش به کارش برسه هم من به کلاسم وقتی هم که زمان تموم شدن کلاسام با محل کارش تداخل نداشت می اومد دنبالم انقدر این کار رو کرد که کاملا جاده رو مسلط شدم و خودم با ماشین میرفتمو میومدم.
بعد از نماز صبح نشستم سر درسام انقدر این کتاب و اون کتاب رو ورق زدم که خسته شدم.
ساعت تقریبا ده بود بلند شدم در یخچالُ باز کردم
پاکت شیرو برداشتم تا برای خودم بریزم که محمدم بیدار شد.
فاطمه:به به صبح بخیر جناب سحرخیز یعنی دقیقا زمان بیدار شدن تو خونه ی ما برعکس شده چقدر میخوابی تو اخه پسر؟!پاشو یکم ببینیمتون دلمون وا شه انگیزه داشته باشیم واسه درس خوندن
خندیدو گفت:عجب!!!صبح شماهم بخیر.
فاطمه:دست و صورتتو بشور واست صبحانه درست کنم.
رفت تو دستشویی و چند دقیقه بعد اومد بیرون مسواکش رو برداشت و دوباره رفت دستشویی یک ربع گذشت عجیب به ساعت نگاه کردم سفره رو که چیدم رفتم دنبالش
دردستشویی رو زدمو گفتم:اقا محمد!!
با صدای عجیب غریبی گفت بله و بعدش در رو باز کرد.
فاطمه:چیکار داری میکنی شما یک ربع؟
با مسواک تو دهن پر از کفش گفت:مسواک میزنم
با تعجب پرسیدم:یک ربع داری مسواک میکنی؟
دهنش رو شست و گفت:جدی یه ربع شد؟
خندیدم که گفت:اره دیگه اَلنّظافَتُ مِنَ الاٖیمان
باهم دیگه خندیدیمو رفتیم تو آشپزخونه.
مشغول جمع کردن ظرف های صبحانه بودم که زنگ خونه به صدا در اومد به محمد گفتم:منتظر کسی بودی؟
محمد:نه
رفت سمت آیفون و گفت:عه ریحانس
فاطمه:خب درو بزن بیاد بالا
محمد:زدم
در خونه رو نیمه باز گذاشت چند دقیقه بعد ریحانه با دو اومد بالا با دیدن محمد تو چارچوب در پرید بغلش محمد بوسیدتش و وارد شدن منم ریحانه رو بغل کردم که محمد رو به ریحانه گفت:چرا نفس نفس میزنی؟
ریحانه گفت:روح الله دم دره داداش باید بریم
گفتم:وا چرا به این زودی؟تازه اومدی که.
ریحانه نفس عمیق کشید و ادامه داد:اومدم چندتا کارت بهتون نشون بدم نظرتون رو بپرسم
محمد با اشتیاق گفت:خب؟ببینم!!
ریحانه سه تاکارت از کیفش در اورد یکیش سفید بود و ساده و روش یه پاپیون داشت یکی دیگه سفید و صورتی بود و روش گل های ریز داشت قسمت بالاییش هم دالبری بود و یه نگین کوچولو میخورد تقریبا تو مایه های کارت عروسی خودمون بود یکی دیگه هم یاسی بود و روش اکلینی بود با اینکه ساده به نظر میرسید ولی خیلی خوشگل بود...