#ناحله
#پارت_صد_و_شصت_و_نه
وقتی نشستیم محمد بدون توقف تا خونه رفت.
از ماشین پیاده شدم و در خونه رو براش باز کردم تا ماشین رو ببره تو پارکینگ.
چند تا از کیسه های خرید رو برداشتمو رفتم سمت آسانسور دکمه ی آسانسور رو زدم.
تا بیاد بالا طول کشید محمد با بقیه نایلون های خرید کنارم ایستاد.
اسانسور که ایستاد درش رو باز کردمو واردش شدیم تا برسیم بالا گفت:دلم خیلی برات تنگ شده بود
گفتم:اره منم دق کردم تا تو بیای میدونی راستش روزایی که نیستی اصلا نمیگذره.
محمد:جدی؟
فاطمه:اره
محمد:پس خیلی عاشقمی
فاطمه:اره خیلی...
میگم راستی اقا محسن اینارو دعوت کن بیان خونه ی ما دیگه دلم برا امیرحسینِ کوچولوشون تنگ شده.
خندید و گفت:الهی...!
باشه هر وقت حاضر بودی به شمیم خانم زنگ بزن.
فاطمه:نمیشه دیگه شما باید باشی
محمد:من هستم حالاحالاها.
اسانسور طبقه خودمون ایستاد کلید رو انداختمو درو باز کردمو گفتم:بفرمایید همسرم.
محمد کفشاشو در اورد و وارد شد یه نفس عمیق کشید و گفت:اخیش!دلم برا خونه خودمون تنگ شده بود!راست میگن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ها.
خندیدمو گفتم:بدون شما خونه ی آدمم خونه ی آدم نمیشه.
خرید ها رو گذاشت روی اپن و رفت سمت اتاق خواب چادرم رو انداختم رو مبل که یادم اومد کولمو نیاوردم بالا چادرمو دوباره سرم کردمو رفتم پایین تا کولمو بیارم ساک محمدم عقب بود اون رو هم با خودم اوردم وقتی برگشتم دیدم از خستگی رو تخت ولو شده و خوابش برده لباسامو سریع عوض کردم کتابام و بقیه وسایلُ هم از تو کوله در اوردمو مرتبشون کردم لباس چرک ها رو ریختم تو لباس شویی خریدهایی هم که کرده بودیم رو جابه جا کردم به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود تو زمان شسته شدن لباس ها یکی از کتاب های درسی فردامُ برداشتم تا یه دور مرور کنم.
کار لباس ها که تموم شد پهنشون کردم رو رخت آویز که صدای اذان از گوشی محمد بلند شد دلم نمی اومد بیدارش کنم ولی میدونستم چقدر سر نماز هاش حساسه میدونستم بیدار بشه و نمازش قضا شده باشه خیلی ناراحت میشه برای همین رفتم بالای سرش صداش زدم:اقا محمد...
محمدم...
اقا بیدار شو اذانه نمازت رو که خوندی دوباره بخواب.
چشماشو مالوند و نشست رو تخت منم رفتم سمت دستشویی و وضو گرفتم بعد از منم محمد رفت تو این فاصله جانمازش رو براش پهن کردم چادرنماز خودم رو هم سر کردم از دستشویی که اومد عطرش رو از تو جانماز براش برداشتم تا براش بزنم با لبخند رو به روم ایستاد دستشو دراز کرد عطرو ازم بگیره که دستمو کشیدم لبخند محوی زد دستشو گرفتم تو دستمو پشت دستش عطر زدم زیر گلوش رو هم همینطور نمیخواستم معطل بشه رفتم کنار تا نمازش رو ببنده یه دفعه گفتم:محمدم..!
محمد:جانِ دلم؟
فاطمه:واسه منم دعا کن!
محمد:من همیشه واسه شما دعا میکنم.
لبخند زدم که نمازش رو بست دلم میخواست وقتی نماز میخونه نگاش کنم وقتی نماز میخوند دیدنی تر از همیشه میشد انگار تو حالُ هوای خودش نبود ولی با این وجود پشتش ایستادمو ترجیح دادم حس خوب نماز خوندن باهاشو از دست ندم بعداز نماز جا نمازشو بست و دوباره رفت تو اتاق منم چادرمو تا کردمو رفتم سمت اشپزخونه میدونستم محمددیگه تا نماز صبح بیدار نمیشه با این وجود مشغول درست کردن غذا شدم بدون محمد هم میل به شام نداشتم چون فردا دیر میرسیدم خونه دلم نمیخواست محمد گشنه بمونه گوشت چرخ کرده درست کردم برنج رو هم آب کش کردمو گذاشتم تو یخچال تافردا که اومدم بزارم بپزه دوباره نشستم سرِ درسم نفهمیدم چجوری زمان گذشت به خودم اومدم دیدم ساعت دو نصف شبه یه خاک تو سرم گفتمو چراغا رو خاموش کردمو رفتم تو اتاق تازه یادم اومدچقدرخسته ام محمد از سرما جمع شده بود روش پتو انداختم آیت الکرسی و حمد و سه تا قل هوالله خوندم رو محمد فوت کردمو چشمامو بستم.
با صدای محمدواسه نماز صبح بیدار شدم نمازمون رو باهم خوندیم رفتم تو آشپزخونه صبحانه رو آماده کنم که دیدم همه چی آماده رو میز چیده شده به محمدنگاه کردم که کنار گاز وایساده بود و کتری دستش بود.
فاطمه:صبح شمابخیر!خسته نباشی!
محمد:قربان شما صبح شمام بخیر.
فاطمه:چرا زحمت کشیدی میذاشتی خودم درست میکردم دیگه
محمد:خسته بودی من کلی خوابیده بودم دیشب حالا بشین یه چیزی بخور.
به میزنگاه کردم نیمرو درست کرده بود با گوجه و خیار و پنیر رو میز چیده بود واسه خودمو خودش چای ریخت و نشست روبه روم که گفتم:محمدجان نهار رو درست کردم گذاشتم یخچال اگه زودتر از من برگشتی گرمش کن مشغول شو تا برسم فقط برنج رو بزار بپزه البته فکرنکنم نیاز باشه خودم زودتر میرسم حالا اگه یه وقت گرسنت شد حواست باشه غذات حاضره.
محمد:چرازحمت کشیدی؟به روی چشم بانو.
چندتا لقمه برداشتمو سریع خوردم ساعت پنج صبح بود چاییمو داغ نوشیدم که دهنم سوخت با عجله پاشدمو رفتم سمت اتاق.