#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
❥••●❥●••❥
💠 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
💠 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
💠 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم ایران...»
💠 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
#طنزجبھہ😄♥️🌼
هوا خیلی سرد بود😆 از بلندگو📢 اعلام ڪردند جمع شوید جلوۍٺدارڪاٺ و پٺو بگیرید.
فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «ڪۍ سردشه؟» همہ جواب دادند: «دشمن😅»
فرمانده گفت: «احسنٺ، احسنٺ👏🏻. معلوم میشھ هیچڪدوم سردٺون نیست. بفرمایید برید دنبال ڪارٺون. پٺویی نداریم ڪھ بھ شما بدهیم»
داد همھ رفٺ بھ آسمان، البٺھ شوخی بود.😁
#شھداسرمایھۍایـران✌️🏻💎
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#تلنگر❗️❕
اگر دخترها👩 میدونستن☝️
همشون #ناموس امام زمان هستن😓
شاید دیگه #آتیش🔥
به وجود #مهدی_فاطمه نمیزدن!!😔
شاید عکساشون رو از توی دست🤚 و پای👣 #نامحرم جمع میکردن ...🚯
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🍁به چیزی که خدا آنرا از تو دور کرد
باز نگرد🍁
#بیو طورے🦋
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
چـ♥️ــادرت عین بهـار ست
شـکــ🌸ـــوفـه هــــایـش را
فقـــط خـ💚ــــــدا می بیند
🔹 #چادر 🌸
#بیوطورے🦋
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
•🖇📚•
#یڪایہ📌
_ایمانآورندهِهاۍمن؛
-جانم!؟
_اذْکُرُوا اللّهَ ذِکْراً کَثِیرا
-بھروےدیدگانم(:
﴿سوره احزاب، آیھی۴۱﴾♥️🌼
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
...🍃✨...
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است...
دعا کن که بمیرم...
چرا نمی آیی؟؟
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
هیچوَقت فکر نڪُن🚫
که امام زَمان(عج) کِنارت نیست🍃
هَمه حرفا و شِکایتها رو🥀
به امام زَمان بِگو..(-:
و این رو بِدون که تا حَرکت نڪُنی🦋
بَرکتی نِمیاد سَمتت..✨
#شهید_علیاصغرشیردل..♥️
•
•°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#مراقبدلهامونباشیم!🍃
فضاۍمجازی هم میتونه📱
#سڪویپروازباشه!🕊
و هم #مردابشیطان..🌊
[ وَبِالنَّجْمِ هُمْ مُهْتَدونْ ]✨
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
+کشتیےخودتو😑
انقدر برا #شهادتـ تلاش کردے🍃🧐
-اینـ کشتن نی!!!😌
این مقدمهـ شهید زندهـ🌱͑̍|྇شدنہ...🙃✌️🏻
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
●•وَقتےعِشق❤عآقِلشَوَد🦋
عَقلعآشِقمےشَوَد🕊
آنگآهـ...تُشَهیدمیشَوے
🔻کاش با فلانی رفاقت نمیکردم🔻
🙎🏻 دختره، چادر سرش میکنه، مُحَجّبه است...
❌ ولی با نامحرم در ارتباطه...
❌ و پسرِ نامحرمِ فضای مجازی رو «داداشی» خطاب میکنه...
🙎🏻♂ پسره، هیات میره، و برای روضه حضرت زینب و ناموس اهلبیت گریه میکنه...
❌ ولی با ناموسِ مردم چت میکنه...
❌ و حریمِ نامحرم رو تو فضای مجازی رعایت نمیکنه...
📣📣...️قرآن داره صدا میزنه:↶
🕋 فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ (تکویر/۲۶)
💢️ کجا دارید میرید؟!❗️
⁉️آخه ارتباط با نامحرم چه فایدهای داره؟!🤔
⛔️️ از تنهایی در میایی؟!
⛔️️ همدم میخوای؟!
⛔️️ مونس میخوای؟!
⛔️️ رفیق میخوای؟!
⁉️ پس سجادهات چی میشه؟!
⁉️ پس خدا چی میشه؟!
❓ مگه تو دعای جوشن کبیر نمیخونی:↶
⚡️يَا خَيْرَ مُؤْنِسٍ وَ أَنِيسٍ⚡️
💢️ ای خدایی که تو بهترین مونس و انیسِ من هستی.
⚡️يَا رَفِيقَ مَنْ لَا رَفِيقَ لَهُ⚡️
💢️ ای خدایی که تو رفیق اون کسی هستی، که رفیقی نداره.
☝️ خواهرم! برادرم!
همین که اجازه بدی یه غریبه👤 به حریمت وارد بشه، و تو رو از خدا دور بکنه، برای سقوط کافیه...☜🚶🚶♀🕳
⁉️ چرا قلب امام زمانت رو به درد میاری؟!
😱 میدونستی یکی از حسرتهای جانسوز اهل جهنّم، همین رفاقتها و دوستیهاست؟!👇️
🕋 یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ... یَا وَیْلَتَی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِیلًا (فرقان/۲۷و۲۸)
💢 به خاطر بیاور روزی را که، گنهکار دست خود را از شدّت حسرت به دندان میگزد، و میگوید:
💢 «ای وای بر من، کاش فلانی را بعنوان دوست خود انتخاب نکرده بودم!»
حالا این دوست میتونه:
✔️ همکلاسیت...👩🎓👨🎓
✔️ همسایهات...👥
✔️ همکارت...👥
✔️ همون نامحرمِ فضای مجازی...👤
✔️ یا حتّی گوشیِ موبایلت باشه...📱
⚠️ حواست هست؟
⚰ معلوم نیست ملک الموت کِی بیاد سراغت...😔
🙏 پس رفیق! تا فرصت هست، توبه کن...
•
•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
🌱
#بیوطورے🦋
هرکی با خدا رفیق میشه😍
اهل بلا میشه🙃
هر کی هم اهل بلا باشه🙂
اهل کرب و بلا میشه😇
#حرف_دل
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#توییت🌐
#رومینا
#تناقض
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#جانم_فدای_ولایت_فقیه✌️🏻🇮🇷
با #تُ شورۍ در جان ...
♥️بۍ #تُ جانی ویـــران ...♥️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#معرفے_ڪتاب
📚مـن زنـده ام📚
📝تا اسیر نشده باشی نمیتوانے مفهوم اسارت را درڪ ڪنے... برای یڪ مرد هم مفہوم اسارت غیر قابل تصور است چه رسد بہ اینڪه این اتفاق را از زبان یڪ دختر ۱۷ ساله بشنوے!... اما من زنده ام داستان اسارت دختر هفده ساله ایرانے"معصومه آباد" در دست رژیم بعث است..
به قلـ✍ـم
"مـعصـومـہ آبـاد"
نشـ🖨ـر
'بـروج'
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
📖قسمتے از ڪتاب☟
سلمان گفت: قول بده گاهے با نوشتہ اے ما رو از سلامتےات مطلع کنے.
گفتم: آخہ تو این آتیش و خون دنبال ڪاغذ و قلم و نامہ نوشتن باشم؟چے بنویسم؟
گفت:چقدر براے دو ڪلمہ چانہ میزنے.فقط بنویس «من زندهام».
.حالا بعد از گذشت بیش از دوسال ڪہ در زندانهاے امنیتے عراق بودم برگہ آبی رنگے بہ دستمان دادند و گفتند این برگہ آبے نامہ فورے است و هیچگونہ ڪنترل امنیتے بر آن نیست ولے فقط مےتوانید در این نامه دو ڪلمہ بنویسید
بعد از دو سال و این همہ بےخبرے از ڪجا بنویسیم که در دو ڪلمہ جا شود. یادم آمد ڪه یادداشت سومے ڪہ بہ سلمان قول داده بودم با خود به عراق آوردهام بہ قولم وفا کردم و برای بار سوم اما با وقفہ دو سالہ نوشتم:
- من زندهام... بیمارستان الرشید بغداد
معصومہ آباد 61/2/25
#ڪتاب_خوب
#من_زنده_ام
•❥•●📚●•❥•
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمانی 🌼💛
عشقم بگو کجایی؟😭
1⃣صلوات کوچولوبراآقا امام زمانت بفرست☺️
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
❥••●❥●••❥
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
💠 بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
💠 دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
💠 نمیدانست سعد به بوی غنیمت به ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_ام
❥••●❥●••❥
💠 روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟»
💠 با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
💠 اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
💠 دندانهایم از ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖