eitaa logo
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
1.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
707 ویدیو
59 فایل
دلشڪستہ‌ےعاشق💔 براےپرواز🕊🍃 نیازےبہ‌بال‌ندارد...❤ •{شهیدآوینے}• 🌿¦•گـوش‌جآن↓ https://harfeto.timefriend.net/16083617568802 🍃¦•ارتباط‌بامـا↓ 🌸•| @H_I_C_H 🌙¦•ازشرایطموݩ‌بخونین↓ 🌸•| @sharayet_mashgh_eshgh_313 تودعوت‌شده‌ۍشھدایے🙃♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
|🌷🍃 .... 0⃣3⃣🍁| دعوتنامه اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم... اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ... و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ... جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ... - خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ... دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ... هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود ... نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ... چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ... و این شروع داستان جدید من و خدا شد ... هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ... و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ... معلم و استاد من شد ... من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ... . . ادامه دارد... ✍🍁| °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
❤️ ️ محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم...با چی برگشتیم...محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان...۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده...😭😭😭😭😭 مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم😞 مندل: فائره چرا خودتو عذاب... نزاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن😭 اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید....😢 با تاکسی تا فرودگاه رفتیم... پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد📱شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید. ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟!😨 ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی وای خدا قلبم 😱 _ب...بفرما...یید...😰 سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم...😣 سکوت کرد.... _آقا محمدجواد 😢 سید: شما بر گردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی 😳😳😳😳😳😳آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم.... نه نه نه قلبمو میگم😁 خدایا من کیم😳اینجا کجاست😳 خدایا درست شنیدم....😭😭😭 خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم....😭 مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟😱 _مهدیه... محمدجوادم.... محمدجوادم....😭 مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....😭امام رضا ممنونم....😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍
❥••●❥●••❥ 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از خدا و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید ریشه رافضی‌ها رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای طلاق بگیری؟»... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 •❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖• @mashgh_eshgh_313💖
مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_و_نهم هرچه بیش تر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می خواسته
از زندگی سيرم و جز دفتر خاطراتم چيزی برنمی دارم. دفتر را که باز می کنم، برگه ای از ميانش می افتد. خم می شوم و برمی دارمش. کامم را تلخ می کند. نامه علی است که برای تبريک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش مي کند. مچاله اش می کنم. ياد تحيّر آن زمانم افتادم. بين ماندن و پرستاری از مادربزرگ يا رسيدن به آرزوی درسی ام. آن موقع ها در تنهايی ام گريه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم. اطرافيانم کم نبودند که زندگيشان با طعم ليسانس و فوق بود، اما گاهي طعم ها تقلبی می شود. مادر می گفت درس اگر فايدهاي جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد. شرايط سختی داشتم. رتبه دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم. آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا. خانة طالقان آرامش بخش تمام اين چند روزيست که در آن درمانده و عاصی بوده ام. شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برايم افتاده است. مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهيل سر در گم تر مي شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نياورده ام تا بنويسم. اشک پرده توری می شود و مقابل ديدم را می گيرد. تمام خاطرات آن سال ها برايم زنده می شوند؛ با پدربزرگ تا امامزاده رفتيم. مادربزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موهای کوتاه شده اش را بلند کشيده بودم و سربند سبز و قرمز روی پيشانی اش طراحی کرده بودم. نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشيده بودم که می خواستم. زيبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما می رفتيم تا زيارت کنيم و بياوريمش. پدربزرگ اول رفت تا به امامزاده سلام بدهد. وقتی که نيامد رفتم صدايش کنم، آرام سر گذاشته بود به ضريح و انگار چند سالی بود که خوابيده بود. تلخي ديروز و حسرت گذشته، تمام وجودم را می سوزاند. دلم می خواهد همه گذشته زنده شود و من با ديد ديگری در آن زندگی کنم و ديگر حسرت هيچ نداشته ای را نخورم. ياد وصيت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش می کنم: از پدري که فانی است و می ميرد به تو نوه عزيزم! پدري که می بيند؛ زمان دارد با سرعت می گذرد. طوری که تو حتی نميتوانی برای يک لحظه نگهش داری و... ليلاجان! من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام، بدون آنکه حواسم باشد پير شدم، و هيچ چاره ای هم در مقابل اين خاصيت دنيا نداشتم. اين روزها ديگر دارد وقت من تمام می شود. درحاليکه تو اول راهی، اول راه شيرين جوانی. همان راهي که يک روز من با چه آرزوهايی اولش ايستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم، فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شيرينم اين قدر زود بگذرد، و دچار اين همه بلا و سختی بشوم. باور نميکردم که به اين سرعت تمام شود، درحاليکه من هنوز تشنه يک روز ديگر آنم. اما اين قانون دنياست: تمام شدن. فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی. من و مادربزرگت دير يا زود می رويم. توی عزيز دردانه می مانی و خواهش پدر پيرت اين است که: بمان، اما خودخواه و هواپرست نمان. با خدا زنده بمان عزيز دلم. پتو را روي سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3