#نسل_سوخته |🌷🍃
#اینقصہحقیقتدارد....
3⃣6⃣🌿| #قسمت_شصت_و_سوم
شانه های یک مرد
دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه ... داشت نون ها رو تکه تکه می کرد ...
مامان ...
- جانم؟ ...
قدیم می گفتن ... یکی از نشانه های مرد خوب اینه که ... یکی محکم بزنی روی شونه اش ... ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه ...
خندید ...
این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ...
الان همه بچه های هم سن و سال من ... یا توی گیم نتن... یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن ... یا پای کامیپوتر مشغول بازی ... نمیگم بازی بده ... ولی ...
مکث کردم و حرفم رو خوردم ... چرخید سمت من ...
میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ...
مثلا چطوری؟ ...
- یه طوری که حضرت علی گفته ...
لبخندش جدی شد ... اما نگاهش هنوز پر از محبت بود ...
- حضرت علی چی گفته؟ ...
- خوش به حال کسی که تفریحش ... کارشه ...
با همون حالت ... چند لحظه بهم نگاه کرد ...
ولی قبل از حضرت علی ... زمان پیامبر بوده ... که گفتن ... علم را بجوئید حتی اگر در چین باشد ...
رسما کم آوردم ... همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم ... از دور مسابقات خارج می شدم ... سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون ...
لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه ... و عمیق توی فکر ...
خدایا ... یعنی درست رفتم یا غلط ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون ...
.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✍🍁| #شہیدسیدطاهاایمانے
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3
#هوالعشق❤️
محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن💃
محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم🏃
اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش😣
بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی😡چیکارم داری😡 چرا مزاحمم میشی😡 چرا دست از سرم بر نمیداری😡 ازت متنفرم محمد میفهمی😡متنفررررم😭
یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد...
شک بزرگی بهم وارد شده بود...
حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود...
حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم...
بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم😣
تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود😭
چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم😭
چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود😭
اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...😭
محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...😢
حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم😡
با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم.
از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد.
انگار اصلا توقع نداشت😔
_ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم.
محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم.
_ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید.
محمد: آقای حسینی و مرگ😡 مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو...
_شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون.
محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه....
#قسمت_شصت_و_سوم
#دوستانتون_رو_تگ_كنيد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@mashgh_eshgh_313 💍
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شصت_و_سوم
❥••●❥●••❥
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
@mashgh_eshgh_313💖
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_شصت_و_دوم گاهی پناهت می شود يک ديوار؛ که سردی و بی تحرکی اش نشانه بی پناهی خودش هم
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_سوم
عاقبت پدر گفت:
- ليلاجان! هيچ تضمينی برای بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمی شم، گفته باشم.
و علي که ذوق می کند و می گويد:
- آخ آخ آخ چه قدر دلم می خواد تلافی کنم.
وقت کم آوردن نيست. محکم می گويم:
- من اصلاً بی جنبه نيستم شما راحت باش.
«بچه پررو»يی حواله ام می کند. مهم نيست. من فرصت اذيت کردن را از دست نمی دهم. چه پررو چه کم رو. وسط راه چند باری برای استراحت می ايستيم. علی خيلی دلش می خواهد چند قدمی با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله می گيريم و روی تخته سنگی می نشينيم.
چند ثانيه نشده می گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبرکن.
می روم و علی را صدا می کنم. ليوان چايی به دست می آيد و می برمش پيش ريحانه و تنهايشان می گذارم. بندگان خدا در تيررس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آن قدر شيرين به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای اين محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پيدا می کنند و عوض می کنند. واقعاً وقتی ازدواج می کنند؛ اين لذت يکتايی و يگانگی و اتصال روحی را می برند يا در حاليکه در کنارشان ديگری نشسته، در خيالشان چند مدل ديگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سر و سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، يک عمر لذت دايمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دايمی.
ريحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفيد می شود و خجالت می کشد. ديروز صبح، در زيرزمين حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همين جا بروند برای خريد حلقه و خريد بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکرديم همراهشان برويم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش بايد شيش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از اين مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر ديگه می خوان خريد کنن. علی، فقط نامردی هرچی خوردی برای من نخری. می ريزی توی جيبت و می آری. شيرفهم شد؟ والا دار و ندارتو برا ريحانه رو دايره می ريزم.
اين ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خريد می گويم. می خندد و قبل از اينکه در را ببندد می گويد:
- بريز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز روی پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الآن صاحب همه عالم است. زير قبه ايستاده ام. مقابل ضريح. نگاه مهربانش را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی ديگر است. امام حکم پدر را دارد برايم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بيست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد اين دلگير بودن ها و بدرفتاری هايم را. به التماس می افتم:
- خورشيد به من بتاب و تطهيرم کن / چون آينه ها بشکن و تکثيرم کن.
رد نگاهم می کشد تا آينه های تکه تکة ديوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ايستی از همه صورت تو، تکه هايی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دريابی؟ ديگر يکدست نيست. هميشه در تکه های آينه کوچک شده ام. خيلی از اين به آن پريده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام اينجا مقابل ضريح تا از اين همه پراکندگی نجات پيدا کنم. مقابل روح عالم ايستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببينی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعاً اينگونه می شوی. يک روح واحد جهانی! خودِ خوبت دست يافتنی می شود!
حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط بايد برای هميشه زير سايه يک «او» يی بمانم که راه را نشانم بدهد. دستگيری کند به وقت لغزيدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت ديگر آينه صاف و صيقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و ديوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثير نور می کند. چون امام در من متجلی ست.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3