#هوالعشق❤️
امروز بیست و پنجم فروردینه و قشنگ ترین روز زندگیه من و محمدم😍
روی صحن حرم حضرت معصومه نشسته بودیم و باباجون(بابای محمد) داشت خطلبه عقد مارو میخوند... همه چشم ها گریون بود و لبا خندون... همه میدونستن که ما برای به هم رسیدن چقدر سختی کشیدیم... چقدر اتفاق برامون افتاده و چجوری طوفان حوادس رو سر کردیم... من و همه آدمای اون جمع به این باور رسیده بودیم که تا خدا نخواد حتی یه برگم از درخت کنده نمیشه... خلق خدا هرکاری کردن برای کنارهم قرار نگرفتن من و محمد... ولی عشق من و اون آسمونی بود... دست خدا مارو بهم رسوند... رسوند تا به همه بفهمونه نگاه خدا روی تک تک بنده هاش به یه اندازس و اگه اون مقدر کنه هیچ نیرویی نمیتونه باهاش مقابله کنه... من امروز بودمو کنار محمد مدیون دستا و نگاه اونیم که شاهد گریه های دوتامون بوده...❤️
باباجون برای بار سوم خطبه رو خوند:
برای بار سوم دوشیزه مکرمه منوره عروس خانم فائره السادات جاهد یا بنده وکلیم شما را با مهریه چهارده سکه تمام بهار آزادی ، چهارده شاخه گل نرگس ، یک سفر کرببلا به عقد آقاداماد سیدمحمدجواد حسینی در بیاروم بنده وکیلم؟
قلبم تکی سینه میکوبید و تموم بدنم از گرمای عشق میسوخت... دستم رو روی دست محمد گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
*❤️...الهی به امید تو...❤️*
_با اجازه از محضر آقا امام زمان و بی بی حضرت معصومه... بله😍
صدای صلوات همه بلند شد و من و محمد به چشمای هم خیره شدیم💑
محمد دست منو توی دستش گرفت و رینگ ساده نقره ای رو به انگشت حلقم کرد✋
سرشو به سرم نزدیک کرد و از روی چادر سرمو بوسید😘
بعد زیارت بی بی سوار ماشین شدیم و بی خبر از همه مهمونا زدیم به دل خیابونای شلوغ قم... و حرکت کردیم به سمت جمکران بی کران انتظار... تا زندگیمونو امام زمانی شروع کنیم❤️ظبط ماشین روشن شد و صدای حامد کل فضا رو پر کرد😍
*چه صاف و ساده شروع صد
چه عاشقونه و زیبا
حکایت دوتا عاشق
حکایت دوتا دریا
میباره نقل ستاره
از آسمون شبستون
ستاره ریسه میبنده
تو کوچه و تو خیابون
زلال آیینه نور نگین آیه نوره
همون که مهریه اش آبه
همون که سنگ صبوره
برکت این زندگی تا ابد موندگاره
آیه به آیه محبت تو سفره میباره
آسمون خونه امشب عجب نوری داره
بابارون بابارون ستاره
دامن خورشیدو ماه و گرفته فرشته
دست خدا این دویارو برا هم سرشته
ساقی و کوثر که باشن همونجا بهشته
این بهترین سرنوشته❤️*
#قسمت_صد_و_هشتم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@mashgh_eshgh_313 💍
مَشْــقِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_صد_و_هفتم فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هشتم
بيرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زير و رو می کنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آينده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هايم را، توانمندی ها و نيازها و ويژگی های روحی و اخلاقی ام را زير و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پيدا کنم.
ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشيند. رو به رويش می نشينم. بی حرفی قرآن را از من می گيرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بينم سرم را پايين می اندازم.
- مبارکه بابا. واقعاً مصطفی رحمته برای زندگيتون.
از هجوم خون به صورتم گرم می شوم. پدر قرآن را روی پايش می گذارد و دستم را می گيرد؛ و می گويد: می خوام قبل از اينکه قطعی بشه باز هم يه فرصت ديگه برای فهميدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بريم برای بازديدشون.
علی وارد اتاقم می شود. نيشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشيدن ريحانه از بيرون می آيد. اصلاً نگاهش نمی کنم. کتاب بر می دارم و می گويم:
- برو بيرون.
و کتاب را باز می کنم. هيچ نمی بينم. نه حالات علی را و نه نوشته های کتاب را. صدای قه قه اش بلند می شود. کتابم را می گيرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم.
- عروس ضايع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها!
و می خندد. نمی توانم لبخندم را جمع کنم.
- بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بريم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نيم ساعت وقت داری تا من شيرينی و گل بگيرم.
نمی دانم به افتضاح کتاب پشت و رويم بخندم يا به خبر رفتن آنجا عکس العمل نشان دهم. کاش پدر نيامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برايم شربت می آورد و هيچ کمکی هم در انتخاب لباس نمی کند. فقط در آغوش خودش می گيردم و چند بار می بوسدم. اين هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببينند. بگذار بچه دار بشوم برايش آرزو می نويسم بيست...
هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آيد. آهنگ ديرين ديرين پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آيد به اخطار:
- علی اينقدر به دخترم استرس وارد نکن.
کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند:
- من و استرس. ملا صدرا پناه عاطفی جامعه است. اين خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلا داره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو.
صدای خنده مادر و ريحانه بلند می شود.
- تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهيم اون کتاب پشت و رو وارد مغز عروس می شد. ديگه چه تضمينی، نه واقعا چه تضمينی برای
سعادت يک زندگی مشترک نوپا بود.
خود کرده را تدبير نيست. چقدر هشدار دادند علی را اذيت نکنم. چه زود آدم به آدم رسيد. امشب حال خوبی ندارم. از فردا بايد بشينم يک سياست کلی برخوردی بريزم. فردا که سه تايشان با هم جمع بشوند، من رسماً نابود شده ام.
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3